پوستواره...

و اکنون از تنهایی خویش


طنابی می بافم


تا به دار کشم


برهنه پوستواره ام را


که بدانی


من همین بودم


توده ای از گوشت و پوست


با روکشی از احساس


آنگاه که تو 


در پی رنگ بودی و درنگ...


چقدر زود دیر میشود...آری..چقدر زود دیر میشود....


معتاد تو شدم...

دیگر قهوه تـُـرک دم نمی کنم 


رنگ چشم های توست 


سیگــــار روشن نمی کنم 


طعم لب های توست! 


آتش بـپا نمی کنم 


تصویر نگاه های توست! 


من به قهوه،سیگـــار،آتش معتادم! 


نمی توان تو را ترک کرد نفسم...



توده...

ساده حذف میشوی


از ذهن هاشان


از رویاهاشان


از پستهاشان


از کامنت هاشان


فقط کافیست


ساده ترین حق ات را مطالبه کنی


چرا که عشق حق می آفریند


و هر حقی مطالبه ای در پی دارد...


و اکنون


بغضی تکراری بجای مانده 


از آدمهایی تکراری


از احساساتی تکراری


بدان که توده ای بوده ای


برای پرکردن تنهایی اشان


چشم از راه بدار


توده های دگر در جستجویش 


کنارت میزنند


توهم...

سوگند بر غرور شیطان


در سجده نکردنش بر انسان


سوگند بر غیرت کمانگیر


بر چکاچاک رقص شمشیر


سوگند بر سپید موی طریقت


بر تنهایی این خسته ترین ات


سوگند بر خون زخم دیروز


بر عمق درد جانکاه امروز


سوگند به آنچه "اعتماد " خوانی


شرط ورودم به حریم امن ات بدانی


سوگند بر هرچه بوده و هست


این حس ، توهمی بیش نبودست...



پی نوشت:


توی هر رابطه ای که هستید ، طرفتون هرکی که هست ، سنگ محک


بردارید و عیار رابطه اتون رو بسنجید 


نتیجه اش غافلگیرتان خواهد کرد...


درد نوشت:


بعضی وقتها واسه آدمها ، ارزشت خیلی پایین تر از...








چرا؟

بسان جنگجویی زخم برداشته


تکیه زده بر قبضه ی شمشیرم


ایستاده ام


فوج سواران چشم سرخ


سوار بر اسبان آتشین دم


سور مرگ مرا در آهنین قلبهاشان


به بزم نشسته اند


پیچک سرخ درد


در غبار خاک آلوده ی تنم


بالا میرود


تنها


چشمان خسته ام 


تو را میجوید که شاید


مرهمی باشی 


در این بزم خونین نوادگان شیطان


اما


.....