تغییر...

آتوسا رفت که لباسش رو از بوتیک همیشگی اش ، تحویل بگیره. لباسی که مدتهاست سفارشش رو داده و منتظرش بوده. و من تنها جلوی ورودی میدون جلفا ایستاده بودم.ساعت 8 شب این نقطه از اصفهان یعنی اوج شلوغی و هیاهو. ماشین رو دوبله پارک کرده بودم ، درست جایی که بعضی وقتها هنگام ظهر ، تو خلوتی خیابون نظر ، وقتی که قرار بود دوتایی پاستا بخوریم   تو کافه سیمون ، پارکش میکردم. یادته ؟ من چنگال رو میزدم تو مخلفات پاستا و بزور میدادم تو بخوری و تو هم دوبرابرش تلافی اش رو در میاوردی.اگه من یه چنگال بهت میدادم ، تو دو تا میدادی !


رد شدن از وسط ستونهای ورودی این میدون تاریخی ، برام مثل رد شدن از دروازه ی جهنم شده. یادم میاد زمانی رو که با چه عجله ای وارد میدون میشدم ، در حالیکه سرم پایین بود ، تلاش میکردم به صورت هیچکدوم از دختر پسرهایی که تو میدون هستن نگاه نکنم . این کارم دو دلیل داشت :

یکی اینکه میترسیدم آشنایی یا کسی رو ببینم ، دوم اینکه میدونستم بدت میاد به کسی نگاه کنم ، تازه میدونستم وقتی دختری یا زنی بهم نگاه میکنه تو شاکی میشی. با اون چشمای نازت ، براش خط و نشون میکشیدی و با بالابردن ابروهات لازم الاجرا بودن تصمیم ات رو بهش نشون میدادی.

و من چقدر کیف میکردم از این غیرتی بازی هات که رگه هایی از لمپنیسم هم تو خودش داشت....


از پله های سمت راست میرم بالا ، چند تا جوون نشستن لب سکوهای سنگی و دارن سیگار میکشن. چشم هام رو توشون میچرخونم ; شاید که نشونی از تو یا حداقل از زری ببینم .ولی خبری نیست. به ساعتم نگاه میکنم ، سه دقیقه از رفتن آتوسا گذشته.باید عجله کنم.


همیطنور که دارم تو جمعیت جستجو میکنم  ، میرم به سمت کافه سیمون. از پشت پرده های کوچیک پنجره های چوبی کافه ، خود سیمون رو می بینم . قوت قلب میگیرم : مثل اینکه اینجا همه چیزش سر جاشه.

نظرات 5 + ارسال نظر
تلاله سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 08:05

رفتی تا خوشبخت شوی
حالا من
حال کودکی را دارم که
نخ بادبادکش پاره شده
مانده
برای اوج گرفتنش ذوق کند
یا برای از دست دادنش
گریه ..


از: محسن حسینخانی

برای از دست دادنش زار بزند....این حال من است.......

... دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 22:44

مهران جان سلام
گفتی اون نمیخواست بره اما !!
برای من پیش اومد. نمیخواستم ازش جدا شم. نمیخواستم بره. گفتم با همه چیز میسازم اما باش با آرامش با من باش
اما واسه اینکه منو از خودش دور کنه به من منی که حتی حاضر نبودم به کس دیگه نگاه کنم تهمت هرزگی زد . عذر خواهی کرد..من بخشیدمش ...شاید الان هم پشیمون باشه...اما به نظرت دیگه ارزش برگشتن داره ؟؟
اون قدر دوستش داشتم که 1 سال طول کشید تا باور کنم نیست...باور کنم نمیخواد ...1سال طول کشید تا با دلم کنار اومدم
الان هم تنهام.فقط اعتمادم رو از دست دادم
هر جا هست براش آرزوی خوشبختی دارم اما حتی اگر هم پشیمون میشد یا بشه هم دیگه ارزشی نداره برام ..نه اینکه نداره
دیگه فایده ای نداره

داره به نظرتون؟؟

جواب شما رو در اولین پستی که بذارم میدم..

تلاله دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 10:07

اونی که رفت ارزش خودش رو زیر سوال برد...
گذشته را مرور کردن فقط باعث میشه د ل بیشتر غمگین بشه و این ظلم بزرگی است در حق ِ خودمون

متاسفانه در مورد من ، اونی که رفت هیچ تقصیری نداشت و میخواست بمونه ولی من بزرگترین اشتباه عمرم رو کردم و .....کاش میدونست چقدر پشیمونم...کاش...

khatereh شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 21:02

همیشه دورنماها خواستنی ترند...

مثل سراب

مثل فردا

مثل تو ..!

شیدا شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 00:04 http://sheyda56nc.blogsky.comا

می دانی.. مادامی که هرکس
درون خودش خیابانی برای قدم زدن داشته باشد
بی اختیار در آن زمینگیر می شود..
باید از خاطرات ترسید...

اشتباه می نویسند: خاطرات !! باید گفت : مخاطرات....

قدم زدن در خاطرات اوج اشتباه است....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.