اصولا آدمها وقتی به پست و مقام یا پول و ثروت میرسند ، دچار اعتماد بنفس مزمن میشن. امروز داشتم با یکی صحبت میکردم که چند سال پیش از نظر مالی و رده اجتماعی در سطح بسیار پایینی بود و بالاخره بعد از چند سال دست و پازدن (حالا از چه راهی ، حلال یا حرام بماند) برای خودش کسی شده بود(از نظر مالی و پست و مقام) و کلی تو شهر تحویلش میگیرن .چند تا ماشین و خونه و نشست و برخاست با بزرگان و .... امروز این بنده خدا داشت سفارش کار میداد به دفتر ما، کمی به رفتار و حرکاتش دقت کردم :

صاف ایستاده بود

پاهاش کمی از هم باز بودن

موقع حرف زدن مستقیم تو چشمات نگاه میکرد

محکم حرف میزد

از کلمه ی  "من" و عبارت " من دلم میخواد اینطوری بشه" زیاد استفاده میکرد

در قبال هر توضیحی ، حتما دلیل فنی اش رو جویا میشد و انتظار داشت براش توضیح داده بشه

و.....

بی اختیار لبخند زدم . این بشر دوپا ، در خیلی از موارد آب دم دستش نیست وگرنه شناگر خوبیه.. لبخند من رو دید و گیر داد:

-          مهندس جان ! واسه چی میخندی؟ چیز خنده داری گفتم؟ حرف اشتباهی زدم؟

تلاش کردم توضیحی برای خنده ام پیدا کنم .تو بد موقعیتی گیر افتاده بودم. از طرفی نمیتونستم بهش بگم که یاد چند سال پیش اش افتادم و قیافه ی اونموقع هاش اومده جلو چشمم و در ضمن ابراز این مطلب که حتی یاد خاطره یا مطلبی هم افتادم ، دور از ادب بود ، چون طرف شاکی میشد که : مرد حسابی ! من یه ساعته دارم با تو حرف میزنم و تو توی هپروتی !!!

علاوه بر تمام اینها ، احترام فوق العاده زیادی که این آقا به من میذاشت رو نمیشد نادیده گرفت. لبخندم هم بقدری عمیق بود که نمیشد گفت جزو اجزای صورتمه !!! این بابا هم حسابی هم گیرداده بود که : اگر حرف نامربوطی زدم ، بهم بگو که جای دیگه تکرارش نکنم !

مجبور شدم علیرغم میل باطنی ام بگم که :

-          رنگهایی که برای دیوارهای کارتون انتخاب کردید و طراحی خوبی که داشتید باعث شد از تجسم اش ، بی اختیار لبخند بزنم و برام جالبه که شما چطوری اینقدر طراحی اتون خوبه ؟!!!!؟!!

 

گفتن این حرفها از طرف من باعث شد لبخندی به پهنای سی و سه پل کل صورت اش رو بپوشونه ! چشمانش آنچنان برق بزند که من نگران قبض برق این دوره اشان شوم و مطمئن شوم که در اولین فرصتی که بتواند این مطلب را در حضور دوستان هم پیاله اش بازگو خواهد کرد که :

-          مهندس کوفتیان ، از طراحی من کلی تعریف کرد...

 

ارگونومی خاصی که بدنش بعد از شنیدن تعریف من ، بخودش گرفت ، بازهم باعث شد که فکر کنم چقدر انسان تشنه و محتاج تعریف است ! حتی آدمهایی که بنظر میرسد نیاز خاصی به تعریف و تمجید نداشته باشند ولی وقتی در یک زمینه خاص از یه نفر تعریف میشنوند ، چقدر حال و روزشان تغییر میکند.البته اینبار تلاش کردم که افکارم در حد همان جمجمه ی لاکردار باقی بماند و به صورتم نرسد که اگر اینچنین میشد ،دیگر بهانه ای برای توجیه خنده ام نداشتم . شاید اونوقت برای توجیه خنده ام باید به شورت و سوت*ین رنگ برگشته ی پهن شده ی روی لباس خشک کن اشاره میکردم یا به گلدانهای کوچک و ریز کاکتوسی که جلوی در بود و در هرکدام دو سه تا سیگار خاموش شده بود ، شاید هم به کفشهای فوق پاشنه بلندی که معلوم بود در غیاب حاج خانوم که چند روزی برای زیارت به مشهد مشرف شده بودن ،در سایه ی مابین جاکفشی و در ورودی ، دور از چشم من ، پارک شده بود.گرچه که ایشان هم وقتی در را روی من باز کردن ، نمیدونستن موهای آشفته اشون رو جمع کنن ، یا پیراهن از شلوار در آمده اشون رو یا برجستگی زاغارت خشتک مبارک را !!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
تلاله سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 18:52

اگه من بودم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم
اما واقعیت همینه .زود عوض میشن آدما

باده پر خوردن و هوشیار نشستن سهل است
گر به قدرت برسی...مست نگردی ،مردی

اوهوم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.