تغییر(قسمت دوم)

آهسته ، آهسته به سمت کافه سیمون میرفتم ، ستونهای کنسول قدیمی رو نگاه میکردم


از هرکدوم یه خاطره دارم ، روزی که اون بچه گربه رو آوردم برای ساغر و رفتیم براش شیر خریدیم


چقدر اون روز ماه شده بودی ، روزی که بارون میومد و دو تایی بهم تکیه داده بودیم و بیخیال از اینهمه


چشم که داشتن ما رو دید میزدن ، داشتیم کیف بارون رو میبردیم ، روزی که...... ! چقدر خاطره داشتم


و خودم نمی دونستم .دلم بازهم گرفت ، اشتباهی که خودم کردم و باید تاوانش رو هم میدادم . حین راه


رفتن ، به دیوار آجری قدیمی میدون دست میکشیدم ، انگار که دارم دست ساغر رو نوازش میکردم.


نمی تونستم نگاهم رو از کافه بردارم.فکر میکردم ، ممکنه تو این فاصله بیرون بیاد و من نبینمش.چند باری


کافه سیمون رفته بودم دنبال ساغر.میدونستم دکوراسیون رو عوض کرده.تلاش میکردم از لای پرده های کافه


تمام افراد داخل کافه رو ببینم. دهانم خشک شده بود. اضطراب داشتم. قلبم تند تند میزد. فکر دیدن ساغر بعد


از اینهمه وقت ، فکر کنترل اینهمه دلتنگی که براش داشتم. تصور کنترل احساساتم ، تصور نوع برخورد اون ،


تمام اینها در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت . احساس میکردم باید ساغر با زری و سارا الان پشت یکی از 


میزها نشسته باشن . یه لحظه به خودم گفتم:


پسر ! وقتی دیدیش ، وقتی نگاهش به نگاهت گره خورد و اخماش رفت توهم ، چیکار میخوای بکنی؟ اگر


لیوان جلوش رو برداشت پرت کرد تو صورتت چیکار میخوای بکنی جلوی بقیه؟ اگر اصلا حتی جواب سلامت


رو هم نداد چی؟


جواب هیچکدوم از سوالات بالا رو نمیدونستم . فقط میدونستم که دلم تنگ شده براش و باید ببینمش.


هرکسی یه ظرفیتی داره. حتی اگر میخواست لیوان اش رو هم بزنه تو سرم ، باشه ! بذار بزنه.فقط من


باید ببینمش. در لولایی کافه رو باز کردم. آدم قد بلند یا هیکل داری نیستم که به محض ورود به مکانی تمام


نگاه ها بهم معطوف بشه ولی اغلب این اتفاق برای من بعنوان یک مرد با قد متوسط(بقول ساغر: کوتاه) و 


هیکل معمولی ، میفتاد. به محض ورودم این اتفاق افتاد. فرصت خوبی بود که در کمال پررویی تمام میزها رو


خوب تماشا کنم.تک تک صورتها رو میتونستم نگاه کنم و ......!!!!؟؟!!!!   ساغر اونجا نبود!


وا رفتم ..نمیدونستم چیکار کنم. سیمون به دادم رسید و اومد جلو. با لهجه ی ارمنی- اصفهانی خاص


خودش شروع به احوالپرسی از من کرد. لهجه ی اصفهانیش ، بیشتر به شمال اصفهان میخورد تا به


جنوب. بریده بریده جواب سیمون رو دادم . هنگ کرده بودم. اینکه ساغر نبود و من بازهم قرار بود دست خالی


از کافه سیمون برگردم ، برام غیرقابل تحمل بود. یک لحظه فکری در ذهنم جرقه زد : میتونستم از سیمون


آمار رفت و آمدهاش رو بگیرم و منم همون حدودا بیام کافه. آره فکر فوق العاده ای بود. تازه میشد که وارد کافه


نشم تا بیاتش و بعد بیام داخل. در ضمن میتونستم هر هدیه ای که دوست داشتم براش بخرم و بذارم پیش


سیمون تا بهش بده. خیلی کارها میتونستم بکنم. این افکار بهم انرژی داد و از سیمون پرسیدم:


- از ساغر چه خبر؟


- ساغر؟ کدوم ساغر؟


- ساغر دیگه . دوست من بود. خواهر خانوم دکتر.


- آهان ! خیلی وقته ندیدمش. بیشتر از یکساله که ندیدمش.هیچ خبری ازش ندارم.............................

.................................

......................


*****

دیوارِ حتما رو به آوارم


آوار یعنی دوستت دارم


آوار کن بر من نبودت را


باروت نه ، با فوت ویرانم...

نظرات 4 + ارسال نظر
الهه چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 18:44 http://tahtagharii.blogfa.com

.................

???????????????

... یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 23:23

مهران جان . زنگ زدم و تبریک گفتم
خیلی خوشحال شد . منم خوشحال شدم
اما یه کم غریبه شدیم. تو رو میگفتیم شما و یه مقدار رسمی
فاصله ها ادما رو از هم دور میکنه
نگذار فاصله زیاد طول بکشه . مگذار پسر

کار خیلی خوبی کردی...درست میشه...در مورد من هم ؟!! ؟ !!

بذار ببینیم چی میشه...

محبت زورکی نمیشه...

... سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 07:54

سلام مهدی جان
بله میدونم .درک میکنم و چه سخته ندیدن
بغض میکنم مهران جان .چشمام جنبه ندارن اصلا . میخوام دیگه فک نکنما ...میخوام بیخیال باشم
اما نمیشه ...گاهی وقتا منم کشیده میشم به سمت باغ ارم .مسیری رو که با هم طی کردیم و طی میکنم ...نمیخوام برم اما کشیده میشم
من خاطره زیاد ندارم اما برام سنگینه هنوز
حرفا و نوشته هات منو بیقرار میکنه ..بی قرار اینکه کاش میتونستم کاری کنم
حیف که سرکارم وگرنه دلم یه دل سیر گریه میخواد. فردا تولدشه و من موندم بعد این همه مدت زنگ بزنم واسه تبریک...از برخورد سردش میترسم
میترسم سرد برخورد کنه و من باز بشکنم.فکر شنیدن شادم میکنه ...اما به همون اندازه دلم میریزه.

برات دعا میکنم...باید بخوایم تا بشه

بنظر من زنگ بزن و تبریک بگو... نشون بده هنوز احساسی داری... تو کار خودتو بکن....

مهرنوش دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 15:33

چه دیر آمدی حالای صدهزار ساله‌ی من!
من این نیستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال
رفته زیر سایه‌ی آن بیدِ بی‌نشان مُرده است...

مرسی نازناز خواهر خوبم....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.