منو ببخش نفسم....

مهران جان سلام
گفتی اون نمیخواست بره اما !!
برای من پیش اومد. نمیخواستم ازش جدا شم. نمیخواستم بره. گفتم با همه چیز میسازم اما باش با آرامش با من باش
اما واسه اینکه منو از خودش دور کنه به من منی که حتی حاضر نبودم به کس دیگه نگاه کنم تهمت هرزگی زد . عذر خواهی کرد..من بخشیدمش ...شاید الان هم پشیمون باشه...اما به نظرت دیگه ارزش برگشتن داره ؟؟
اون قدر دوستش داشتم که 1 سال طول کشید تا باور کنم نیست...باور کنم نمیخواد ...1سال طول کشید تا با دلم کنار اومدم
الان هم تنهام.فقط اعتمادم رو از دست دادم
هر جا هست براش آرزوی خوشبختی دارم اما حتی اگر هم پشیمون میشد یا بشه هم دیگه ارزشی نداره برام ..نه اینکه نداره
دیگه فایده ای نداره
داره به نظرتون؟؟

این کامنت رو کسی گذاشته که اسمش رو نمی دونم و نمی شناسمش ، اما مطلبی که درون این کامنت بود و سوالی که مطرح کرده بودن ، سوال خیلی هاست. خیلی هایی که رها شدن ، بی مهری دیدن یا بقول امروزی ها "کات" شدن، میشه گفت یه جورایی "درد مشترک" محسوب میشه.

وقتی کسی که دوستمون داره یا حداقل ادعا میکرده که دوستمون داره ، رهامون میکنه ، ضربه میخوریم. در خود فرو میرویم. بی اعتماد میشیم و بقول ساغر تا مدتها مرض چک کردن موبایل میگیرتمون ، که مبادا طرف پشیمون شده باشه و بخواد برگرده. منی که دارم این ها رو می نویسم جزو طرف دوم های  روزگارم. بله ! این من بودم که بزرگترین اشتباه زندگیم رو تحت کنترل و استیلای یه آدم دیگه ، مرتکب شدم. درست مثل این بود که سحر شده بودم ، در حالیکه گریه میکردم ، در مقابل گریه های ساغر ایستادم و ترکش کردم. بهمین دلیل خودم رو در جایگاه مناسبی برای پاسخ دادن به سوال دوست عزیزمون می بینم.

در اینکه ترک کردن ناگهانی کسی که صادقانه دوستت داره و تو رو برای خودت میخواد نه برای چیزهای دیگه ، اشتباه بزرگیه  هیچ شکی نیست. اما اینکه این ترک به چه دلیلی باشه و چطوری صورت بگیره خیلی مهمه. اونچه که مسلم بنظر میرسه اینه که دوست شما نباید تهمت  هرزگی میزد. این کارش خیلی خیلی بده. حتی اگر هم چنین عملی رو از شما می دید باید به احترام و حرمت عشقی که بینتون بود ، به روی شما نمی آورد و در نهایت به دلیل یا روش دیگه ای رابطتون رو تمام میکرد. چیزی که بازهم قطعی بنظر میرسه ، اینه که ایشون برای تمام کردن این رابطه این تهمت رو زده و شاید دلیل دیگه ای به ذهنش نرسیده. این کار ایشون رو من خطای بسیار بزرگی می بینم اما نه اینکه قابل بخشش نباشه. بنظر من وقتی عشق واقعی در بین باشه ، میشه هرچیزی رو بخشید.  وقتی کسی که ترکتون کرده بعد از مدتی برمیگرده ، داره یه مطلب رو بهتون میگه :  نتونسته فراموشتون کنه ! هنوز دلش پیش شماست. انسان ممکن الخطاست .یعنی امکان بروز خطا ازش هست. وقتی کسی غرورش رو میذاره زیرپاش و جلوتون زانو میزنه یعنی به خیلی چیزا پی برده : به خطای خودش ، به ظلمی که به شما کرده ، به تنهایی هایی که شما کشیدید ، به ارزش وجودی شما ، به ارزش عشق و علاقه ی بینتون ، به قیمت رابطه اتون ، به اینکه هیچکس براش شما نمیشه و به اینکه نمیخواد مثل من تا آخر عمر حسرت بخوره. میخواد جبران کنه ، پس بهش فرصت بدید و نظاره کنید که چطور جبران خواهد کرد . رابطه ای که مجدد شکل بگیره ، بقدری محکم ، عمیق و شیرین است که کلمات از بیان اش قاصرند.

برخی حسرت ها هست که هر روز از صبح که بیدار میشی و توی اینه خودتو نگاه میکنی ، بهت یادآوری میکنه : هی فلانی ، امروز هم اونو تو زندگیت نداری....

پی نوشت : هی مهران ! امروز رو هم بدون ساغر داری شروع میکنی.....بسوز و خاکستر شو که به این دختر ظلمی کردی که نباید...

پی نوشت پی نوشت: بعضی وقتها هرکاری هم بکنی ، حتی یک سانتیمتر هم به کسی که ترکش کردی ، نزدیک نمیشی ، مثل منکه چند ماهه ، استادم و تمام اون کارها رو ترک کردم ، اما حتی یک میلیمتر هم به ساغر نزدیک نشدم و این دوری و بغض پشت سرش ،  راه نفس ام رو بسته....

تغییر...

آتوسا رفت که لباسش رو از بوتیک همیشگی اش ، تحویل بگیره. لباسی که مدتهاست سفارشش رو داده و منتظرش بوده. و من تنها جلوی ورودی میدون جلفا ایستاده بودم.ساعت 8 شب این نقطه از اصفهان یعنی اوج شلوغی و هیاهو. ماشین رو دوبله پارک کرده بودم ، درست جایی که بعضی وقتها هنگام ظهر ، تو خلوتی خیابون نظر ، وقتی که قرار بود دوتایی پاستا بخوریم   تو کافه سیمون ، پارکش میکردم. یادته ؟ من چنگال رو میزدم تو مخلفات پاستا و بزور میدادم تو بخوری و تو هم دوبرابرش تلافی اش رو در میاوردی.اگه من یه چنگال بهت میدادم ، تو دو تا میدادی !


رد شدن از وسط ستونهای ورودی این میدون تاریخی ، برام مثل رد شدن از دروازه ی جهنم شده. یادم میاد زمانی رو که با چه عجله ای وارد میدون میشدم ، در حالیکه سرم پایین بود ، تلاش میکردم به صورت هیچکدوم از دختر پسرهایی که تو میدون هستن نگاه نکنم . این کارم دو دلیل داشت :

یکی اینکه میترسیدم آشنایی یا کسی رو ببینم ، دوم اینکه میدونستم بدت میاد به کسی نگاه کنم ، تازه میدونستم وقتی دختری یا زنی بهم نگاه میکنه تو شاکی میشی. با اون چشمای نازت ، براش خط و نشون میکشیدی و با بالابردن ابروهات لازم الاجرا بودن تصمیم ات رو بهش نشون میدادی.

و من چقدر کیف میکردم از این غیرتی بازی هات که رگه هایی از لمپنیسم هم تو خودش داشت....


از پله های سمت راست میرم بالا ، چند تا جوون نشستن لب سکوهای سنگی و دارن سیگار میکشن. چشم هام رو توشون میچرخونم ; شاید که نشونی از تو یا حداقل از زری ببینم .ولی خبری نیست. به ساعتم نگاه میکنم ، سه دقیقه از رفتن آتوسا گذشته.باید عجله کنم.


همیطنور که دارم تو جمعیت جستجو میکنم  ، میرم به سمت کافه سیمون. از پشت پرده های کوچیک پنجره های چوبی کافه ، خود سیمون رو می بینم . قوت قلب میگیرم : مثل اینکه اینجا همه چیزش سر جاشه.

الهه نوشت....

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی‌کوشم بی‌نقص باشم.
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک‌ می‌کنم
بیشتر به سفر می‌روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری‌های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی‌شک لحظات خوشی بود اما
اگر می‌توانستم برگردم
می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم

اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد
این دم را از دست مده!

از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم - می‌کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم


پی نوشت: مرسی الهه جان....


....

بعضی حرفها رو


باید از چشمها خوند...


اگر دیگه مثل سابق صاف


تو چشمات نگاه نمیکنم


واسه اینه که نمیخوام


حرفات رو بشنوم...


 

دیگه بسه....