یه خاطره....

کیف دستی چرم رو باز میکنم و یه بار دیگه مدارک ، پول و سایر چیزها رو  کنترل میکنم ، کوله ام رو میندازم رو دوشم و به رها کمک میکنم تا پلاستیک خرید هایی رو که برای خونه ی لاله انجام دادیم،  از روی صندلی عقب آزرای مشکی اش برداره....از رانندگی با این ماشین واقعا لذت بردم ، از اصفهان که با رها راه افتادیم به سمت تهران ، تمام راه رو من رانندگی کردم.برای اینکه کسی از خانواده احیانا گیر نده ، ماشین خودم رو بردیم تو پارکینگ شبانه روزی خیابون جی گذاشتیم و به مسئول پارکینگ گفتم که این ماشین یه هفته ای اینجاست. مجبورم کرد که ماشین رو بذارم جای خاصی از پارکینگ . گفت اینجا محفوظ تره. راست و دروغش پای خودش !

 کلا رها آدم خوش سفریه ، خیلی حال کردم تو این مسافرت از اینکه کنارش بودم. برای خوردن ناهار ، تو مجتمع مهتاب ، بعد از قم ، به سمت تهران ، ایستادیم . از این مجتمع لعنتی خیلی خاطره دارم. رها گرفتگی صورتم رو وقتی وارد شدیم فهمید. براش توضیح دادم که از اینجا بیش از اندازه خاطره دارم. تلاش کردم تمام خاطراتم رو یه گوشه ی مغزم تلنبار کنم تا بعد. الان مهم این بود که اومده بودیم به دوست رها ، لاله ، کمک کنیم.اعتیاد داره. مخدر داره این مملکت رو میخوره  از درون ، اونوقت آقایون به فکر دو انگشت بالا پایین روسری و مانتوی ملت هستن ! طبق گفته ی رها ، لاله تفریحی شروع کرده بود و حالادو سه سالی میشد که شدیدا اعتیاد پیدا کرده بود. رها معتقد بود که این اثر خونه مجردی داشتنه ولی من بشدت مخالف بودم ، چون خودم هم خونه مجردی داشتم و هیچوقت آلوده ی این جور چیزا نشدم . مش**رو*ب میخوردم ولی مخدر ، هیچ نوعش ! تازه خود رها هم خونه مجردی داشت ولی آلوده نشده بود. رها کوتاه نمیومد از حرفش و میگفت اصفهان با تهران فرق داره. شاید اگر ماها هم تهران بودیم این بلا سرمون میومد. یاد الی افتادم ! بحث رو ادامه ندادم . رها تصمیم گرفته بود که تو مجتمع مهتاب فست فود بخوریم ولی واقعا نمی تونستم وارد بخش فست فودش بشم. از نگاه کردن به اون صندلی خاص ، از نشستن تو اون فضا و کلا از بودن اونجا وحشت داشتم . فراتر از توان من بود. گفتم بهش:

-         نمیشه از رستوران استفاده کنیم یا اصلا چیزی نخوریم ؟ یه ساعت دیگه تهرانیم ها. همونجا یه چیزی میخوریم.

سریع داستان رو گرفت و راهش رو کج کرد سمت رستوران ... در حالیکه داشت پشت میز می نشست گفت:

-         نمیدونم خونه ی لاله اصلا چیزی پیدا میشه برای خوردن یا نه ! بعدشم بهت گفتم که با من راحت باش. دوست نداری بری اون طرف -حالا به هردلیلی- مسئله ای نیست ! مهم اینه که ما باید غذا بخوریم که توان کافی داشته باشیم.

خندیدم که :

-         چه خبره مگه؟ نکنه میخوایم بریم جنگ؟

مثل این بود که یه لحظه یه پرده روی چشمهای مشکی اش کشیدن و دوباره اون پرده کنار رفت:

-         تا حالا ندیدی یه معتاد چطور ترک میکنه ؟

-         نه ! (دروغ گفتم....دیده بودم ، خودم یکی رو ترک داده بودم ، دروغ گفتم ، مثل سگ !)

-         خب ! تو این چند روز می بینی ! فوق العاده خسته میشی ! وسوسه ی استفاده از مواد دیوانه اشون میکنه و حاضر میشن بخاطرش هرکاری بکنن. مطمئن باش اگر تنهایی از پسش برمیومدم ، مزاحمت نمیشدم.

-         اصلا مسئله این نیست..هیچ زحمتی هم نیست.(ترجیح دادم سرم رو به سفارش غذا گرم کنم )

دو ساعت بعدش تهران بودیم. اشتباه کرده بودم. اصلا ترافیک رو حساب نکرده بودم. تهران آلوده ، تهران پر از دوده و تهران سرشار از خاطرات برای من ! نمیدونم چرا همیشه بخت من میفته تو این شهر؟

از دو سه تا مغازه ای که سر خیابون منزل لاله بود ، رها حسابی خرید کرد : چند تا پلاستیک پر از مواد غذایی که تو سوپری پیدا میشه ، از مرغ فروشی سه چارتا مرغ گرفت و  همونجا داد برای جوجه کباب خوردش کردن و از یه قصابی که دو تا کوچه اونور تر بود ، چند کیلو گوشت گرفت و یک کیلو هم گوشت چرخ شده !

خونه ی لاله ، یه آپارتمان حدودا صدمتری بود که تو یه مجتمع جمع و جور ولی قشنگ ، تو غرب تهران!. کمی ساختش قدیمی بود و آسانسور نداشت ، دو بار مجبور شدم که برم پایین و از تو ماشین وسیله بیارم بالا. وقتی تمام وسایل رو چیدم داخل خونه  دم درب ورودی ، تازه شروع کردم ، بوتهای چرم ام رو در بیارم که یه دست سفید یخ کرده و لرزان جلوی صورتم که خم شده بودم روی بوتهام دراز شد : لاله ! سرم رو بالا آوردم تا ببینمش : قد بلند ، موهای کوتاه مشکی با تیکه های آبی رنگ وسطش (!!!) ، چشمهایی روشن که سریعا فهمیدم اونها هم آبی هستن ، هیکل توپر ، پوست سفید و صورتی در مجموع دلنشین ! وقتی دست بشدت یخ کرده اش رو فشار میدادم خودم رو معرفی کردم:

-         سلام ! خوبین ؟ مهران هستم...

-         سلام ! خیلی خوش اومدین. بله میدونم. تعریفتون رو شنیدم از لاله.. عکستون رو هم برام میل زده بود.

-         اوه ! پس شما خیلی جلوتر از من هستین؟

میخنده. میره سمت آشپزخونه ، کفشهام رو در میارم و تلاش میکنم تمام کیسه ها رو باهم ببرم سمت آشپزخونه که البته موفق نمیشم. رها از یکی از اطاق خوابها میپره بیرون ، لباسش رو عوض کرده و لباس راحتی پوشیده.موهای بلندش هم بسته پشت سرش. لاله لباس چندان پوشیده ای تنش نبود که البته برای من زیاد مهم نبود. وقتی من هم لباسهام رو عوض کردم و نشستم تازه متوجه شدم ، لاله روی بدنش سه تا تتو داره : یه بار کد سیاه سفید ، یه طرح شبیه اژدها و یه عقرب سیاه با نیش آماده ....

-         مهران ! یکی از اون قهوه های نازت واسمون دم میکنی؟ (یه چشمک کوچیک بهم زد و روش رو برگردوند سمت لاله ) قهوه که تو خونه داری؟

-         آره دارم. مهران جان ! تو اون کابینت کنار اجاق گازه . طبقه ی بالا. کنار شیشه ی روغن زیتون.

احساس کردم باید از محیط دور بشم ، چون رها میخواست با لاله صحبت کنه. مشغول دم  کردن قهوه شدم ولی کم کم صداشون رو که بالا میرفت میشنیدم :

-         از کی تا حالا؟ وای ... خدایا .... از دست تو چیکار کنم لاله ... من (صداشون توسرو صدای فنجونها گم شد)

-         خیلی وقت نیست که میکشم ، اصلا اگر همون اولی بود خیلی به کمک نیاز نداشتم ولی این لامصب اگر یکم دیر و زود بشه ، پدرم رو در میاره...

-         صبر کن ببینم ، کار اون سیامک عوضیه ؟ درسته ؟ واسه اینکه بتونه (اینجاش رو یواش گفت ولی من شنیدم ) بپره روت ، با این لامصب نشئه ات میکنه بعدشم هرکاری دلش خواست باهات میکنه...

دیگه صدایی نمیشنیدم...فنجونها رو پر کردم ، یه سینی هم از یه گوشه پیدا کردم (که البته مجبور شدم بشورم اش و خشک اش کنم ) چیدمشون توش و رفتم سمت هال و پذیرایی.به محض اینکه سینی رو گذاشتم روی میز وسط ، رها بلند شد و گفت :

-         مهران ! یه دقیقه میای تو اطاق ؟

لاله گفت :

-         نه رها ! لازم به این قایم موشک بازی ها نیست. همینجا جلوی خودم بگو. اگر هم نمیتونی خودم به مهران میگم.

من  ترجیح دادم ساکت بمونم تا ببینم داستان چیه. پس نشستم روی مبل یک نفره و یه فنجون قهوه برداشتم و شروع کردم به مزه مزه کردنش. رها همینطور ایستاده بود و لاله هم پاهاش رو جمع کرده بود تو دلش و گوله شده بود روی مبل. شلوارک کوتاهی که پوشیده بود جمع شده بود بالا و تقریبا تمام قسمتهای پایین تنه اش رو عریان کرده بود. اونموقع بود که تازه متوجه شدم که داخل رانش ، تقریبا نزدیکه به ...(!!!) یه خالکوبی دیگه هم کرده .تعجب کرده بودم که چطوری درد اینهمه تتو رو تونسته بوده تحمل کنه. چون شنیده بودم آدمهای معتاد نسبت به درد خیلی بی طاقت میشن. نگاهی به رها کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که :

-         قهوه ! سرد نشه !

لبهاش رو جمع کرد(نشونه ی خوبی نبود ، یعنی عصبی بود ) و نشست روی مبل پشت سرش ، خم شد و یه فنجون قهوه برداشت. لاله هم فنجون آخر رو برداشت . لرزش دستش باعث شد کفپوش کف خونه هم کمی از قهوه ی ناز(!!؟!) من رو بچشه !... قهوه ام که تمام شد رو کردم به رها و گفتم:

-         داستان چیه؟

رها از خوردن قهوه اش دست نکشید و مثل اینکه چیزی نشنیده باشه روش رو کرد به سمت یه تابلوی نقاشی کج روی دیوار ! برگشتم سمت لاله و نگاهش کردم. ته قهوه اش رو مثل عرق خورهای حرفه ای انداخت ته گلوش (همیشه برام سوال بوده که ملت چطوری میتونن این تفاله های قهوه رو بخورن !!!) ، بعدش گفت:

-         مهران جان ! راستش رو بخوای (یه نفس عمیق کشید ) من حدودا سه ماهه دارم شیشه میکشم !!!!

حقیقتش یه مقداری جا خوردم ! یه بخشش بخاطر خطرناک بودن این مخدر لعنتی بود و یه مقدارش عدم آمادگی و عدم اطلاع کافی از اثرات و نحوه ی ترک دادن افراد معتاد به این مخدر صنعتی بود. فکر میکنم رها هم همین حس رو داشت. مثل سربازهایی بودیم که برای نبرد با یه دشمن پیاده ، وارد میدون جنگ شده بودن و تازه فهمیده بودن که دشمن داره با تانک و زره پوش جلو میاد. علاوه بر اون رها احساس فوق العاده ای به لاله داشت و درک میکردم از اینکه دوستش رو در این شرایط میدید بشدت نگران و ناراحت بود. باید فضا رو سبک میکردم و شرایط رو مدیریت. بنظرم میرسید کار برای رها سنگین تر از این حرفا باشه. در مقابل یه مخدر سنتی مثل تریاک ، شیشه خیلی سنگین تر و ناشناخته تر و در نتیجه ترکش سخت تر بود. وقتی برای تلف کردن نداشتیم. بلند شدم و رفتم سراغ موبایلم و با دو سه تا از دوستانم صحبت کردم. رها همینطور روی مبل نشسته بود و تکون نمیخورد. وقتی مکالماتم تمام شد برگشتم توی هال خونه و نتیجه ی مشورت ها رو با دوستان دکترم گفتم. قرار شد که ما اول لاله رو به قول دوستان بندازیم روی مصرف تریاک و بعدش تریاک رو ترکش بدیم. کمی آسودگی تو چشمای رها خوندم. دستم رو گرفت توی دستش و آروم فشار داد. این یعنی : متشکرم ... مشکل کار این بود که لاله تو خونه فقط شیشه داشت و تریاک نداشت. خریدن تریاک اونهم تو شهری که توش غریبه هستی برای دو تا آدمی که تا حالا حتی دستشون هم به همچین چیزی نخورده بود ، خودش قصه ای بود جدا . ولی بهرحال براش تهیه کردیم. وقتی هم برگشتیم ، دیدیم که لاله بقول خودش آخرین کامش رو هم از این رفیق نامرد ( قابل توجه گیتا ! واقعا بعضی وقتها کلمه ی نامرد مناسبه ) در غیاب ما گرفته. البته این موضوع خشم رها رو بدنبال داشت که اون هم معلوم بود دنبال بهانه میگرده تا دق دلیش رو از این موضوع سر لاله خالی کنه. اون شب وقتی رها خوب دعواهاش رو با لاله کرد و حسابی سر و صدا کرد ، گریه اش گرفت و برای اولین بار ، خودش رو تو آغوشم انداخت . سرش رو گذاشت روی سینه ام و گریه کرد . گریه ای که فکر میکنم حاصل دلتنگی برای خیلی چیزها بود : برادرش که سالها بود آمریکا بود ، مادرش که دو سالی از فوتش میگذشت و پاکی برباد رفته ی  دوستی که خیلی بهش وابسته بود....اونشب برخلاف انتظار ما آبستن حوادث دیگه ای هم بود: میل ج**نسی لاله که بخاطر استعمال زیاد این لعنتی بشدت بالا زده بود(گویا لاله از صبح مشغول کشیدن بوده و حالا داشت اثراتش رو به نمایش میذاشت !!!) ، تماس با دوست پسرش که : بیا اینجا من حالم خرابه ، درگیری رها با لاله بخاطر سیامک ، اومدن سیامک دم در و راه ندادنش به داخل توسط رها ، کوبیدن مشت توسط سیامک به درب خونه و فحش دادن به رها ، مداخله ی من و مشت و لگدی که سیامک نوش جان کرد ، برگشتن اش با دو سه تا از دوستای قلچماقش ، تهدید ما برای تماس با پلیس و التماس رقت انگیز لاله به ما که تو رو خدا بذارید واسه نیم ساعت بیاد پیشم...(!!!! یعنی واقعا اینقدر آدم حاضره خودش رو خوار و خفیف کنه ؟؟؟ اگر به چشم خودم ندیده بودم ، باور نمیکردم ) ....

از فردا و باشکستن پایپ شیشه کشی لاله ، خماری لاله شروع شد ، سپس تغذیه ایشون توسط مخدر جایگزین ، رسیدگی های رها ، تماس با سایر دوستای خوب تهرانی اش ، برقراری دو سه تا مهمونی و کنار هم بودن ....

بعد از یه هفته ، من برگشتم اصفهان و سه روز بعد دوباره برگشتم تهران ، حالا وقت ترک دادن اصلی بود...یعنی پاک شدن لاله....اصل ماجرا تازه اینجا بود.....

پی نوشت : هیچی ، جز بغضی که باید سرجاش بمونه و تنها جایی که میتونه بشکنه ، تو اتوبان و حین رانندگیه...هیچی...جز تنهایی و خاطرات یه دوست خوب از دست رفته و همون بغض سنگین لعنتی .....

پی نوشت دوم : هیچکس مجبور به خوندن اینجا نیست.... اگر هستید بدونید که  وجودتان برای من موهبته....

پی نوشت سوم : دست خیلی ها رو تو تنهایی هاشون گرفتم و نذاشتم گرز تنهایی له اشون کنه ولی الان که خودم نیاز دارم ، هیچکدومشون نیستن ، یا مسافرتن ، یا درگیر یا اصلا نمیشه بهشون گفت داستان چیه....

پی نوشت چهارم: دنبال چیزی نیستم....پس بی حساب ! خیالت راحت : ول کن جهان را ، قهوه ات یخ کرد....

خیلی راحت ، خیلی ساکت....

عقب عقب  از تو پارکینگ میاد بیرون ، ماشین سرده و هنوز گرم نشده ولی با توجه به مهارتش تو رانندگی ، ماشین رو روشن نگه میداره ، میاد تا وسط کوچه ، دکمه ی ریموت رو میزنه ... کوچه ی خیس و درختای بارون خورده رو آروم رد میکنه ، یه نگاهی به تیرچراغ برق محبوبش انداخت، تنها موجودی(موجود ؟؟!! چه اسم غریبی) که نصفه شبهای بارونی و برفی ، کنار پنجره ، زیر نورش دونه های برف رو بدرقه میکرد ...

یادش اومد که برای دفترش کیسه زباله نیاز داشت ، یادش افتاد که احتمالا ته داشبورد ماشین کیسه زباله بسته ای داشته باشه ، همون جا کنار خیابون ایستاد ، خم شد روی داشبورد ماشین ، بازش کرد...از دیدن اینهمه خرده ریز تو داشبرد خنده اش گرفته بود ! داشبورد رو خالی کرد روی صندلی شاگرد ، بالاخره بسته ی کیسه زباله رو پیدا کرد ، وقتی داشت بقیه ی چیز ها رو می ریخت سرجاشون ، یه سی دی که تو کاورش بود و کف داشبورد زیر یه عالمه خرت و پرت دفن شده بود ، توجه اش رو جلب کرد...روی سی دی با ماژیک مشکی نوشته بود : با تو حرف زده ام ... دستخط غریبه بود براش.یعنی غریبه که نه ! مطمئن بود دستخط خودش نیست ، دستخط ظریف زنانه ای بود که با یه ماژیک نوک باریک نوشته شده بود...فکرش رو کار انداخت..لعنتی ! هم احساس آشنایی داشت نسبت به این سی دی و هم میدونست از طرف کسی بهش داده شده ولی از طرف کی ؟....حرکت کرد ، سی دی رو گذاشت تو پخش ماشین ، یکی دو تا آهنگ اول که مربوط به نامجو بود و تکراری ...همیشه تو سی دی ها آهنگ شماره 8 براش از اهمیت خاصی برخوردار بود ، خودش هم نمیدونست چرا ...ولی این عدد رو دوست داشت و طبق یه آمار کوچیکی که گرفته بود تراک های شماره 8 سی دی ها در 80 درصد مواقع از سایر تراک ها قشنگ تر بود....سریع آهنگ ها رو رد کرد تا رسید به شماره هشت:

خدا رو چه دیدی ، شاید با تو باشم

شاید با نگاهت از این غم رها شم

خدا رو چه دیدی ، شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد

قلبش ریخت : رها ! این آخرین هدیه ای بود که از رها گرفت . وقتی اون رابطه به یه بن بست اساسی رسیده بود. وقتی هیچ چیز ، حتی پول نامحدود رها و پدرش ، نتونست هیچ چیزی رو حل کنه. رها ! رهایی که فکر میکرد اگر پول رو جلو بندازه میتونه موانع رو از سر راه برداره. ولی نتونسته بود ! خیلی سخت ، خیلی سنگین رفته بود . بارها بعدش باهم برخورد کرده بودن ، حتی وقتی رها ازدواج کرده بود ، با یه جراح پلاستیک ! یادش اومد وقتی برای غذا خوردن رفته بود رستوران زاگرس ، سر یکی از میزها ، رها و همسرش رو دیده بود ، این صحنه ها رو خوب و با جزئیات یادش بود :

صورت رها که از دیدنش جا خورده بود یا شایدم شوکه شده بود ، قدمهای آروم خودش که آروم از کنارشون رد شده بود ، بوی عطر همیشگی و گرون قیمت رها ، برگشتن اش سرش به سمت میزشون که بتونه صورت همسر رها رو ببینه و از شباهت این مرد با خودش متعجب شده بود ،بالاخره رها بود دیگه ، باید هرچیزی رو که میخواست بدست میاورد ، حالا اون نشد ، مشابه اش رو بدست آورده بود، شاید هم بهترش رو..آره ! بهتر از خودش ! خودش مگه چی بود ؟ چی داشت؟  یه آدم مالیخولیایی که هنوز داشت دنبال عشق افلاطونیش میگشت ، هرکس که میومد تو زندگیش ، یه زخم بهش میزد و میرفت ، بالاخره هرچی بود ، طرف جراح پلاستیک بود یعنی : معدن طلا ! البته رها با اون پدر آهن فروش مولتی میلیاردرش و اون استعداد سرمایه گذاری که تو سهام داشت ، نیاز به درآمد یه جراح نداشت ولی خب بهرحال اسم و کلاس که داشت! مثلا ممکن بود رها تو خونه صداش کنه : دکتر ؟...شایدم صداش کنه ! بنظرش مسخره میرسید ، مثلا تو تختخواب یکی بهت بگه : دکتر ، دکتر ، همینطوری خوبه ! وای دکتر ! دارم میام....مرسی دکتر ! خیلی حال داد ... نمیدونست برای رها باید خوشحال باشه یا ناراحت ؟ بنظر خودش باید خوشحال می بود ، چون خودش رو بهتر میشناخت ، آینده ای با رها براش نبود. شاید با اون برای رها آینده ای بود ولی با رها برای اون آینده ای نبود ! بحث تفاوت سطح مالی خانواده ها نبود ! بحث همون عشق افلاطونی بود و رها عشق افلاطونیش نبود. اصلا بهتر ! کی حوصله داشت هر دوهفته یه بار بشینه پشت بی ام دبلیو سری 7 رها و بکوبه بره ویلای نمک آبرود ؟ شاید دکتر حوصله این کارها رو داشته باشه ولی اون نه ! شایدم داشت افسرده میشد ، یا شده بود ! هوی ! افسرده ! یادته چقدر به بابای ایمان میخندیدی که افسردگی داشت ، حالا خودت بکش ! حقته ! آدم نباید به کسی که درد داره بخنده ! البته آدم ، نه خودش !

یاد آشنایی اشون با رها افتاد ، اولین بار تو یه فروم تحلیل گرهای سهام بورس بود که با رها آشنا شده بود ، رها از تحلیل هاش خوشش اومده و بهش گفته بود نابغه ! تو اولین قرار عمومی بچه های انجمن که تهران بود ، رها رو دید و رها هم از دیدنش اظهار خوشحالی کرد و وقتی فهمید که هردو همشهری هستن بیشتر خوشحال شد که تنها برنمیگرده ... تو راه برگشت یادش میاد که چقدر در مورد سهام و روشهای تحلیل و نظریه ی بزرگ خودش که هیچوقت فرصت نکرده بود روش کار کنه صحبت کردند. نظریه ای که میگه میشه روشهای تحلیلی سهام رو در دوره های مختلف ، کاملا منعکس کرد روی زندگی آدمها و بالا و پایین هاش...یادش اومد که چقدر رها مشتاق این نظریه بود ... بخاطر آورد که رها ازش پرسیده بود که چقدر پول از بازار سهام بدست آورده و وقتی رقم رو گفته بود ، رها متعجب گفته بود چرا؟ ..براش توضیح داده بود که پول هنگفتی تو دستش نیست و این تحلیل هایی هم که میکنه بخاطر عشق و علاقه ای که به این علم داره وگرنه خیلی از سهامی که به دوستاش توصیه کرده بخرن و اونا خریدن و کلی سود کردن ، خودش نتونسته بخره...در انتهای مسیر شماره ها رد و بدل شده بود و این رابطه شکل گرفته بود. رابطه ای که درنهایت منجر به عشقی شدید و یکطرفه از طرف رها شده بود...عشقی که آزارش میداد...رها غصه میخورد از نداشتنش ، از بی توجهی هاش و اون آزار میدید و از طرفی بازهم به دنبال عشق افلاطونیش میگشت...عشقی ورای مرزهای تن ، ورای پول ، ورای زمان ، ورای تصاحب.....

رسید به محل کارش...فکر رها یه لحظه از مغزش بیرون نمی رفت ، یه قهوه دم کرد ، آروم آروم مزه مزه اش میکرد ، تو سرما میچسبید...سی دی رو آورده بود توی دفتر و گذاشته بود روی لپ تاپ ، و رضا صادقی بی وقفه میخوند:

شاید غصه رد شد....

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد...

دلش تنگ شد برای رها...نه بعنوان یه عشق ، نه بعنوان یه زن ، بعنوان یه دوست ، شایدم بعنوان یه بخشی از جوونی اش...نمیدونست ، دلش میخواست صداش رو میشنید...نمیتونست همینطوری زنگ بزنه رو گوشی رها ، بهرحال الان اون یه زن شوهردار بود و ممکن بود...کمی فکر کرد ، یاد لاله افتاد از دوستای رها....شماره اش رو نداشت ولی فیس**بو*ک اش رو داشت....یه پیغام برای لاله گذاشت که هروقت تونست باهاش تماس بگیره......

سرش به کارهای روزمره گرم شد......

****

موبایلش که زنگ خورد ، شماره براش کاملا ناشناس بود ، خط تهران ؟...کسی رو نداشت تهران که بخواد باهاش تماس بگیره ، بهرحال جواب داد،در کمال ناباوری اش لاله بود، ناباوری بخاطر اینکه لاله کلا آدم بی خیالی بود و احتمال تماس از طرف لاله ده درصد هم نبود...بعد از  احوالپرسی معمول ، با کمی تردید پرسید:

-         راستی از رها چه خبر؟ خوبه؟ بچه دار نشده؟ میدونم ازدواج کرده ، شوهرش هم دیدم ، آدم..(لاله حرفش رو قطع کرد)

-         رها ؟ مگه نمیدونی؟

-         چی رو نمیدونم؟

-         از کی تا حالا ازش بیخبری؟

-         خیلی وقته ، چند سالی میشه...

لاله ساکت شد....سکوت بدی بود...خیلی بد بود....سکوت رو شکست:

-         لاله ! خوبی؟ چیزی شده؟

-         من....من فکر کردم میدونی....

-         چی رو میدونم ؟

-         ببین ! من....من....(بغض کرده بود ، این رو کاملا حس میکرد ، از تغییر صداش حس میکرد،)...وای خدا !(تمام اکسیژنی که تو ریه اش داشت رو داد بیرون با جمله ی آخرش )

-         لاله ! حرف بزن ببینم چی شده؟

-         رها...پارسال تو راه ....جاده شمال....چطور نفهمیدی ...(لاله به هق هق افتاده بود ) ....چپ کردن...حتی تلوزیون هم نشون داد....من....تو مراسم اش خیلی...دنبالت گشتم.....

تو مراسم اش؟ مراسم رها؟ یعنی چه؟ یعنی .....باورش نمیشد....دوباره تلاش کرد که به حرفهای لاله که حالا معلوم نبود گریه داره میکنه یا داره حرف میزنه گوش بده:

-         شوهرش هم فوت کرد.....باباش دیوونه شده بود....الان بالای یکساله....تو که تو همون شهر زندگی میکنی...چطور...

-         من...من فکر میکردم رفتن خارج زندگی میکنن...من....

دلش میخواست قطع کنه و نمیدونست باید از لاله تشکرکنه یا ....فقط گفت:

-         لاله ! خداحافظ ! من حالم خوب نیست.....

باورش نمیشد...ولی باید میشد.....یه آدم به همین سادگی رفت...البته دو تا آدم.... یه ادمی که خیلی شبیه خودش بود.....ولی مهمتر از اون آدمی بود که یه زمانی میشناختش ، یه بخشی از عمرشون رو باهم مشترک گذرونده بودن، احساس میکرد اون بخش از عمرش با رها خاک شده و رفته .... ولی ! به همین راحتی؟ مگه میشه؟

آره میشه....خیلی راحت تر از این میشه....آدمی که فکر میکنی حالا حالا ها هستش ، ولی یه روز از خواب بلند میشی و می بینی نیستش......

پی نوشت: دلم میخواست تمام در و دیوار این وبلاگ رو سیاه میکردم ولی بلد نیستم...دلم میخواست این آهنگ رضا صادقی رو تو همین وبلاگ پخش میکردم ولی بلد نیستم....دلم میخواست که یه پیام تسلیت بگیرم ، فقط یکی اونم از یکی....

پاسخ به یک کامنت.....

تصمیم  گرفتم  به یکی از کامنتهایی که برای پست قبلی توسط دوست خوبم "نرگس" برام گذاشته شده بود، در قالب یه پست پاسخ بدم، متن کامنت این بود:

سلام. تو رو خدا این جوری حرف نزنید. یه یا علی بگید و دستتون را به زانوتون بگیرد و پاشین. (اینو مطمئن باشید که تو زندگی همه ماها از این اتفاقای ناگوار بوده که هممون فکر می کینم از این بلا ، بدتر بر سر هیچکس نیومده.صبر داشته باش و به خدا توکل کن .) من هم خیلی مسائل و بالا و پائین ها را تجربه کردم که واسه هرکی تعریف می کنم تعجب می کنه .امید به خدا

جواب من :

یاعلی رو خیلی  وقته گفتم وگرنه تا حالا زیر خاک رفته بودم. ولی بعضی وقتها برای حرکت ، برای بلند شدن ، برای گرم شدن قلبت ، برای مرهم گذاشتن به زخم هایی که دیگران میزنند بهت و بطورکل برای معنا گرفتن زندگیت نیاز به کسی داری که تشویق ات کنه ، نیاز به کسی داری که برای شنیدن موفیت هات مشتاق باشه و تو برای اینکه بتونی این اشتیاق رو توی چشماش ببینی حاضر باشی درد و ضعف  رو تحمل کنی ، حاضر باشی ساعتهای ممتد و کشدار مطالعات سنگین مهندسی رو تحمل کنی ، حاضر باشی وجود یه آدم دیگه  رو تحمل کنی ، فقط و فقط بخاطر اینکه وقتی دیدیش بهش بگی چیکارها کردی و اون تشویق ات کنه ، بهت انگیزه بده (کاری که وظیفه ی کس دیگه ایه ولی اون  بجاش این کار رو انجام میده ، با اینکه میدونه هیچ آینده ای با تو براش نیست ) .

یادمه برای کاری مجبور بودم بشینم خونه و درس بخونم (خیلی سخت و سنگین) ، ساغر  حتی ملاقات هامون رو هم ممنوع کرد و گفت برای  هیچ چیز از پای کارت بلند نشو ، صبح روز دوم ، یه تماس کوچیک گرفت که از حالم با خبر بشه ، فقط یک کلام گفتم باید برم تا سر خیابون شارژ بخرم و بیام ، میدونی چی گفت ؟؟

-         گفتم برای هیچ چیز بیرون نیا و از کارت دست نکش....

سه دقیقه بعدش ، خط ام رو با مبلغ بالایی از طریق اینترنت شارژ کرد..... بحث ام پول نیست ، بحث ام توجه به ریزترین نکات همراه با یه محبت بدون هیچ چشمدات بود...

امیدوارم حالا فهمیده باشید ، چرا اینقدر ساغر تو این وبلاگ حضورش پر رنگ و همیشگیه....ارزشش رو داشت و داره که همیشه دوستش داشته باشم....

لا طا ئلات

دستهام رو فرو میکینم تو جیب کاپشن چرمم ، هوای سرد رو بو میکشم ، نمی دونم بوی سرمای هوا و پاییز خیس خورده ی اصفهانه یا بوی ادکلن قاطی شده با چرم خوب کاپشن یا شایدم هر دوی اینها ، بالاخره هرچی هست منو میبره به چند سال پیش ، چند سال پیش نزدیک ، چند سال پیش دور (بقول  دکتر ایوانکی) ، به اون موقع هایی که خیلی سالم تر از حالا بودم ، خیلی سرحال تر بودم ، بیشتر (خیلی بیشتر) میخندیدم ، شوخی میکردم، حوصله ی بیشتری داشتم و ...یه جورایی میشه گفت یه مهران دیگه بودم ، نه این مهرانی که حالا هست ، مهرانی که اطرافیان و دوستان (حقیقی و مجازی) همینطوری قبولش کردن ، یه آدم خونسرد که دیگه هیچ چیزی به هیجانش نمیاره ، هیچ چیزی اونقدر خنده دار نیست که بخواد از ته دل بخنده و هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که بخواد درگیرش بشه ولی خیلی چیزها هستن که میتونن گریه اشو دربیارن ، خیلی راحت ، خیلی ساده ، خیلی بی خجالت اشکش درمیاد ، آدمی که یه زمانی به کسی مثل عزت الله انتظامی میخندید و مسخره اش میکرد که این مرتیکه چرا اینقدر سریع  گریه اش درمیاد ، حالا خودش بدتر از اون بابا شده ....واقعا چرا؟ چی مگه به سرم اومده که اینطوری شدم ؟

وقتی خوب فکر میکنم ، می بینم چیزهایی که پشت سرهم به سرم اومده هرکدومش برای زندگی یه نفر کافیه !

خورد شدن ، داغون شدن ، نابود شدن یه آدم با تمام قدرتهای فیزیکی، روحی و ذهنی اش یه شبه و یه دفعه رخ نمیده ، ذره ذره و به دفعات ضربات پتک آدمهای مختلف باعث میشه که بالاخره یه آدم زانو بزنه ، سلاحش رو بندازه کنار و دستهاش رو تسلیم وار ببره بالا ، یه سری هم هستن که تازه اونموقع میان سراغت ، چون هدف (بقول دوستان کلاس زبان رفته : تارگت !!) مناسبی برای خالی کردن عقده ها ، حقارتهای کشیده شده ، خالی کردن دق دلیها و جابجا انتقام گرفتن ها هستی. نمیدونم چرا هروقت به این قسمت از موضوع فکر میکنم یاد شعر رضا صادقی میفتم که میگه:

تو هم از یکی دیگه سوختی

میخوای تلافی باشه

بیا این تو وتن و باقی احساسی که مونده

و واقعا این حقیقتیه ! توی این جامعه که دوست داشتن ها و دوست داشتن گفتن ها شده یه فیلر (Filler این یکی رو دیگه معادل فارسی اش رو نداشتم به معنی پرکننده ) برای پر کردن تمام عقده ها و حقارتها و الخ .....بهمین دلیله که وقتی یه فیلر بهتر پیدا میشه ، باید چشمهات رو ببندی رو اولی (البته بعد از دو دو تا چارتای حسابی کردنهات ) و بگی ..ون لقش ، میرم جایی که علفش بهتر باشه ، دمبه ام چاقتر بشه...آره ! این داستان امروز ماست ، بعد هی میگن چرا خودکشی زیاد شده ؟ فکر کنم خدا امروز رو میدیده که خودکشی رو گناه کبیره گذلشته...خودش نشسته اون بالا و خووووووووووووووووب داره به این پایین میخنده !

انگشتام یخ زدن و دیگه نمی تونم بنویسم ، چون بخاری رو هنوز راه ننداختم  و باید الان برم سراغش...

پی نوشت : این لاطائلات (عجب کلمه ی سختی بود واسه نوشتن خداییش ) رو هم اگر نمی نوشتم ، فشار داخلی ام موجب مرگ ام میشد ، یعنی یه جورایی میترکیدم و می پاشیدم رو دیوار ، کلی جا رو کثیف میکردم و به گه میکشیدم....

لا طا ئلات

دستهام رو فرو میکینم تو جیب کاپشن چرمم ، هوای سرد رو بو میکشم ، نمی دونم بوی سرمای هوا و پاییز خیس خورده ی اصفهانه یا بوی ادکلن قاطی شده با چرم خوب کاپشن یا شایدم هر دوی اینها ، بالاخره هرچی هست منو میبره به چند سال پیش ، چند سال پیش نزدیک ، چند سال پیش دور (بقول  دکتر ایوانکی) ، به اون موقع هایی که خیلی سالم تر از حالا بودم ، خیلی سرحال تر بودم ، بیشتر (خیلی بیشتر) میخندیدم ، شوخی میکردم، حوصله ی بیشتری داشتم و ...یه جورایی میشه گفت یه مهران دیگه بودم ، نه این مهرانی که حالا هست ، مهرانی که اطرافیان و دوستان (حقیقی و مجازی) همینطوری قبولش کردن ، یه آدم خونسرد که دیگه هیچ چیزی به هیجانش نمیاره ، هیچ چیزی اونقدر خنده دار نیست که بخواد از ته دل بخنده و هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که بخواد درگیرش بشه ولی خیلی چیزها هستن که میتونن گریه اشو دربیارن ، خیلی راحت ، خیلی ساده ، خیلی بی خجالت اشکش درمیاد ، آدمی که یه زمانی به کسی مثل عزت الله انتظامی میخندید و مسخره اش میکرد که این مرتیکه چرا اینقدر سریع  گریه اش درمیاد ، حالا خودش بدتر از اون بابا شده ....واقعا چرا؟ چی مگه به سرم اومده که اینطوری شدم ؟

وقتی خوب فکر میکنم ، می بینم چیزهایی که پشت سرهم به سرم اومده هرکدومش برای زندگی یه نفر کافیه !

خورد شدن ، داغون شدن ، نابود شدن یه آدم با تمام قدرتهای فیزیکی، روحی و ذهنی اش یه شبه و یه دفعه رخ نمیده ، ذره ذره و به دفعات ضربات پتک آدمهای مختلف باعث میشه که بالاخره یه آدم زانو بزنه ، سلاحش رو بندازه کنار و دستهاش رو تسلیم وار ببره بالا ، یه سری هم هستن که تازه اونموقع میان سراغت ، چون هدف (بقول دوستان کلاس زبان رفته : تارگت !!) مناسبی برای خالی کردن عقده ها ، حقارتهای کشیده شده ، خالی کردن دق دلیها و جابجا انتقام گرفتن ها هستی. نمیدونم چرا هروقت به این قسمت از موضوع فکر میکنم یاد شعر رضا صادقی میفتم که میگه:

تو هم از یکی دیگه سوختی

میخوای تلافی باشه

بیا این تو وتن و باقی احساسی که مونده

و واقعا این حقیقتیه ! توی این جامعه که دوست داشتن ها و دوست داشتن گفتن ها شده یه فیلر (Filler این یکی رو دیگه معادل فارسی اش رو نداشتم به معنی پرکننده ) برای پر کردن تمام عقده ها و حقارتها و الخ .....بهمین دلیله که وقتی یه فیلر بهتر پیدا میشه ، باید چشمهات رو ببندی رو اولی (البته بعد از دو دو تا چارتای حسابی کردنهات ) و بگی ..ون لقش ، میرم جایی که علفش بهتر باشه ، دمبه ام چاقتر بشه...آره ! این داستان امروز ماست ، بعد هی میگن چرا خودکشی زیاد شده ؟ فکر کنم خدا امروز رو میدیده که خودکشی رو گناه کبیره گذلشته...خودش نشسته اون بالا و خووووووووووووووووب داره به این پایین میخنده !

انگشتام یخ زدن و دیگه نمی تونم بنویسم ، چون بخاری رو هنوز راه ننداختم  و باید الان برم سراغش...

پی نوشت : این لاطائلات (عجب کلمه ی سختی بود واسه نوشتن خداییش ) رو هم اگر نمی نوشتم ، فشار داخلی ام موجب مرگ ام میشد ، یعنی یه جورایی میترکیدم و می پاشیدم رو دیوار ، کلی جا رو کثیف میکردم و به گه میکشیدم....