این راهش نیست (دوم )

-         جریان چیه کامران ؟ این کیه آوردی ؟ با سمیرا به مشکلی برخوردین؟ سمیرا چطوری اجازه داد این بیاد اینجا؟

کامران یه صندلی جلو میکشه و خودش رو کاملا به من نزدیک میکنه ، احساس میکنم دلش میخواد صداش رو کسی نشنونه ، و البته بخصوص خانوم فروتن ، شروع میکنه:

-         اشکان رو یادته؟ (وقتی قیافه ی متفکر من رو می بینه ، ادامه میده ) پسرخاله ی سمیرا که هم رشته ی خودت بود ، چند سال پیش رفت هند واسه ادامه تحصیل و ...(حرفش رو قطع میکنم )

-         آهان ! آره ! آره ! زنده اس هنوز؟

-         آره متاسفانه !!

-         چرا متاسفانه ؟ چیکار بچه ی مردم داری؟

-         تو میدونستی که بین اون و سمیرا سر و سرهایی بوده ؟

(میدونستم ، بنابراین گفتم )

-         نه ! اصلا ! چه سرو سرهایی؟

-         خیلی مثل اینکه تو بچگی به هم علاقه داشتن و تو نوجوانی هم یه قرار مداراهایی باهم میذارن و بعدشم که اشکان میره قبول میشه کاشان ،رشته ی عمران و بعد از اینکه درسش تموم میشه مثل اینکه یه خواستگاری از سمیرا میکنه ولی نمی دونم چرا جواب رد میشنوه و واسه ادامه تحصیل میره هند...بعدشم که من با سمیرا آشنا شدم و دیگه ادامه ی ماجرا...

-         خب !

-         خب و زهرمار ! اشکان الان برگشته دیگه !

-         برگشته که برگشته ! به تو چه ؟

-         چرا متوجه نمیشی ؟ اشکان برگشته ، دکترا گرفته ، اوضاع مالی اش هم خیلی خوب شده ، سن اش هم که رفته بالا یه مقداری جا افتاده شده و جذاب و خوش تیپ ... به محض اینکه هم برگشت ، دو سه روز تهران موند و بعدشم به سرعت اومد اصفهان . تا هم پاش رسید اصفهان ، سمیرا گیر داد که بریم دیدنش خونه ی مامانش اینا.یعنی خونه ی خاله اش اینا.(کنجکاوی سمیرا رو برای دیدن یه عشق (احتمالا عشق) قدیمی درک میکردم ) .

-         خب ! بابا بالاخره پسرخاله اشه ها ! چند سال بوده ندیدتش ! بالاخره دوست داشته ببنیتش ! تو چرا حساس شدی؟

-         من چرا حساس شدم؟ از وقتی که ما رسیدیم ، اشکان از کنار سمیرا تکون نخورد و مدام این دو تا داشتن باهم حرف میزدن ، اصلا انگار نه انگار بقیه هم آدمن ..سمیرا فقط من رو در حد یه معرفی ساده به اشکان نشون داد و تو کل دو ساعتی که اونجا نشسته بودیم ، سمیرا پشت اش به من بود و اشکان هم دریغ از یه نگاه ساده که به من بندازه...تا حالا تو عمرم اینطوری تحقیر نشده بودم تو یه جمع. خاله و شوهر خاله اش یه طوری نگاهم میکردم ، مثل اینکه سمیرا دیگه کاملا از دست رفته.(دلیل غرور بیجای پدر و مادر اشکان رو کاملا میدونستم ، آفرین به پسرمون که از گرد راه نرسیده داره یه جا واسه شوشول اش پیدا میکنه ، متنفرم از این پدر و مادرها ) .بعدشم به زور سمیرا رو از اونجا جدا کردم و برگشتیم خونه. تازه وقتی هم که برگشتیم خونه ، هنوز لباسهامون رو عوض نکرده بودیم که سمیرا گفت باید اشکان رو واسه شام و ناهار دعوت کنیم.(واسه اینکه کامران بتونه وسط حرفهاش نفس هم بکشه ، حرفش رو قطع کردم که (

-         خب بابا بالاخره پسرخاله اشه ، چندین سال بوده که ندیدتش و در ضمن میخواد جلوی خانواده ی خاله اش اینا هم کم نیاره. مگر خودت نگفته که کادوی ازدواج خاله اش اینا به شما ، یکی از بهترین کادو ها بوده ؟

-         چرا گفتم ! ولی ..(دوباره حرفش رو قطع کردم )

-         پس بالاخره باید یه جایی جبرانش کنین دیگه..

-         صبر کن لعنتی ! این همه ی ماجرا نیست ! اشکان به محض رسیدن به ایران یه خط ایرانسل از یکی گرفته بود که شماره اش رو سریع داده به سمیرا و این دو تا مرتبا باهم در حال اس ام اس بازی هستن . البته من بعضی از اس ام اس هاشون رو میخونم و چیز مورد داری رد و بدل نمیشه ها ولی خب ! من یه حرفی می زنم ببین اشتباه میگم یا نه ؟ کل اس ام اس هایی که سمیرا تو این چند سال زندگی مشترک واسه من فرستاده با اس ام اس هایی که ظرف دو ماه گذشته به اشکان داده ، برابری نمیکنه ، (یه لحظه از ذهنم میگذره که بهش بگم : این نتیجه ی ازدواج بدون عشق اولیه اس ! ولی منصرف میشم ) . بعد از یه هفته که از اومدن آقا اشکان گذشته بود ، یه شب اشکان زنگ زد خونه ی ما و از سمیرا خواست که فردا باهم (البته اگر من حالش رو دارم ) بریم کوه صفه ، چون خیلی وقته نرفته کوه صفه و دلش خیلی تنگ شده. سمیرا هم به من گفت .

-         خب ! تو چیکار کردی؟

-         قبول کردم.صبح زود بلند شدیم رفتیم دنبال اشکان و خواهرش و چهارتایی رفتیم کوه. تا ایستگاه یک رو که تقریبا با هم رفتیم (وای دلم پر زد برای کوه صفه رفتنهامون و اون کوله پشتی ات که مثل صندوق اسرار آمیز همه چیز توش پیدا میشد )، از ایستگاه یک به بعد ، اون دو تا سرعتشون رو زیاد کردن و من و خواهر اشکان عقب افتادیم ، وقتی خواستم سمیرا و اشکان رو صدا بزنم ، دخترخاله ای بیشعورش گفت ولشون کن کامران جان! بذار یکم تنها باشن ! میدونی چند ساله از هم بیخبرن !!! (خداییش منهم اینجاش یکمی ناراحت شدم ) منهم عصبانی شدم و گفتم اشکان مثل اینکه یادش رفته سمیرا شوهر داره و همه جا باید با شوهرش باشه ..دخترخاله اش هم گفت : وا ! حالا مگه چیکار کردن این دو تا باهم ؟ تو تختخواب که نرفتن دوتایی که شما اینطور جوش میاری ؟(حقیقتش در بیشعوری دختر خاله ی یکی یه دونه ی سمیرا منهم شک نداشتم ، چون واقعا حرف دهنش رو نمی فهمید و میزد ، تازه قرار بود یه زمانی این تیکه ی تاریخی رو به من قالب کنن که شانس آوردم ، در رفتم )منهم عصبانی شدم و گفتم اگه باهم برن تو تختخواب که دیگه من جوش نمیارم خانم محترم ، کاری میکنم که تختخواب آخر جفتشون باشه. بعدشم ول کردم و برگشتم پایین ، ماشین رو برداشتم و برگشتم خونه . فکر میکنی وقتی سمیرا فهمید که من ناراحت شدم برگشتم خونه چیکار کرد؟

-         حتما اونم سریع برگشت خونه ؟

-         هه هه ! نه عزیزم ! تا جایی که میتونستن رفتن بالا و بعدشم که برگشتن پایین ، سمیرا بردشون کله پزی و صبحانه کله پاچه بهشون داد و بعد با آژانس رسوندشون خونه و برگشت.(هنگام یادآوری این خاطرات رگ پیشونی اش برجسته شده بود و قطرات درشت عرق رو میشد روی گردنش دید).

-         (چیزی نداشتم بگم ، پس به ناچار گفتم ) ای بابا ! توضیحی ازش نخواستی؟

-         خواستم ، میدونی چی جوابم رو داد؟

-         حتما گفت که نمیشد مهمون رو وسط کوه و بیابون تنها گذاشت و برگشت و تازه تو اشتباه کردی که با یک کلمه حرف دخترخاله اش از کوره در رفتی ،تو که اون رو میشناسی ، چرا خودت رو کنترل نکردی (این جملات رو بدون اینکه فکر کنم ، تند تند داشتم به زبون میآوردم ، بدون فکر کردن به نتیجه اش ، بنابراین وقتی سرم رو بالا آوردم و با چشمای از حدقه بیرون زده ی کامران و موهای سیخ شده اش مواجه شدم ، کمی برای خودم و آسیب فیزیکی محتملی که در راه بود احساس نگرانی کردم )

-         تو ! تو ! تو از کجا میدونی ؟ نکنه باهاش حرف زدی قبل از اینکه بیای اینجا؟

مجبور شدم مسلسل وار قسم و آیه بیارم که بخدا همینطوری گفتم و اکثر زنها وقتی تو همچین موقعیتی گیر میفتن همچین چرندیاتی تحویل ما مردها میدن ولی اگر ما مردها همین ها رو بگیم ، از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیم امون میکنن و کلی دری وری های دیگه که کامران باور کرد من هیچ هماهنگی یا صحبتی با سمیرا نداشتم.کامران نفسی تازه کرد ، دستور نسکافه برای من داد به خانم فروتن و ادامه داد:

-         قضیه به دعوای کوه صفه ختم نشد. وقتی نوبت به سوغاتی های آقا اشکان رسید ، داستان اوج گرفت.

-         چطور؟

-         اشکان واسه ی من فقط یه پیراهن مردونه چهارخونه آورد .همین که الان تنمه.(نگاهش کردم ، بد چیزی نبود ، با سلیقه ی من جور نبود ولی خب چیز بدی هم نبود ) ولی برای سمیرا : سه تا شال کشمیری در سه رنگ ، کلی بدلیجات هندی ، پابندهای هندی با نقشهای بودا و آیوردا و کوفت و زهرمار(میخندم بی اختیار ، آیوردا که اسم شخصیت نیست ، اسم یه روش سنتی درمانیه ، ولی خب خنده ی بیجایی بود ، چون کامران اخمهاش رفت توهم و ساکت شد، مجبور شدم بگم )

-         بابا گه خوردم خندیدم ! به آیوردا گفتن ات خندیدم.اشتباه گفتی خندیدم.شرمنده جون کامران.به قرآن تکرار نمیشه.

-         واقعا خجالت نمی کشی من دارم از درد زندگیم میگم و تو به یه کلمه ی اشتباه من میخندی؟ یعنی اینقدر این مکاتب و فرهنگ ها برات اهمیت دارن ؟ ساغر حق داشت ترک ات کنه. (یه لحظه چشمم سیاهی رفت ،کسی حق نداشت در ارتباط با اشتباهی که من در اونموقع مرتکب شدم و ساغر رو از دست دادم قضاوت کنه ، اونم منی که به اندازه ی تمام دنیا پشیمون هستم و این رو خیلی ها میدونن و تمام تلاشم رو دارم میکنم که بهش ثابت کنم پشیمونم و هیچکس نتونسته و نمی تونه جاش رو برام پر کنه و حالا این مرتیکه ی ملنگ داشت اینطوری میگفت ،بشدت عصبانی شدم، مشتم رو گره کردم و محکم کوبیدم تو سینه ی کامران ، نفس اش بند اومد ، بلند شدم که از جلوی چشمای گرد شده ی خانوم فروتن نسکافه به دست ، رد بشم و بزنم بیرون ، که کامران در حالیکه یه دستش روی قفسه ی سینه اش بود و نفس نفس میزد دوید دنبالم و تلاش کرد متوقفم کنه ولی قصد ایستادن نداشتم ، خط قرمز من با آدمها ساغر بود و احساس میکردم کامران از این خط رد شده ) در حالیکه ببخشید ببخشید های بریده بریده ای رو از دهنش بیرون مینداخت ، از روی ناچاری و بیشتر بیکسی بود که گفت:

-         تو رو جون همون ساغر وایستا ! بخدا منظوری نداشتم . تو رو جون ساغر وایسا ! من کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم و الان خیلی تنهام.(یاد تنهایی های خودم افتادم و اینکه منهم بعد از ساغر  هیچکس رو نداشتم ، پاهام شل شد و ایستادم ، برگشتم و نگاهش کردم ، پشیمونی رو تو عمق چشماش میخوندم  ، سرم رو پایین انداختم و برگشتم انتهای مغازه و نشستم سرجام)خانوم فروتن اینبار با ترس و احتیاط لیوان نسکافه ام رو گذاشت جلوم و یه بفرمایید کوچیک گفت و فرار کرد رفت سرجاش.کامران نفس اش که جا اومد ، یه جفت سیگار روشن کرد و یکی داد دستم و ادامه داد:

-         اینقدر برای سمیرا سوغاتی آورده بود که صدای خواهر اشکان هم در اومده بود و به شوخی میگفت هند رو بار زدی آوردی واسه سمیرا .

-         تو به سمیرا اعتراض نکردی؟

-         چرا کردم ولی گفت که چیکار میتونسته بکنه و آیا میشده که سوغاتی ها رو قبول نکنه؟(یه دودو تا چارتا با خودم کردم و دیدم که نه واقعا ، نمیشده .یعنی چیزی هم به فکرم نمیرسید. ساغر این موقع ها خوب راه حلهایی داشت. کاش بودش و یه راه حل میذاشت جلوی پای این بنده خدا، گفتم)

-         خب ! آخرش ؟

-         یادته که پنج ماهه قراره من و سمیرا بریم شمال و هی امروز و فردا میشد؟ یه روز سمیرا امتحان داشت ، یه روز حال باباش خوب نبود ، یه روز من کار داشتم و هی این مسافرت عقب میفتاد.

-         آره یادمه.خب ؟

-         هیچی دیگه ! به محض اینکه آقا اشکان پیشنهاد مسافرت شمال دادن ، ظرف پنج روز ، باور میکنی ، ظرف پنج روز همه چیز ردیف شد و ما قرار شد راهی شمال بشیم.

-         به به ! پس یه شمال هم رفتی این وسط..

-         نه ! من نرفتم. سمیرا با خاله اش اینا و اشکان رفت.(آخ از این حماقت بی حدو حصر کامران ، آخه کدوم آدم عاقلی گربه رو با گوشت تنها میذاره ).من لج کردم و موندم اصفهان و اونا رفتن.

-         واقعا اشتباه کردی.

-         یعنی سمیرا اشتباه نکرد که بدون همسرش رفت ؟

-         (دوباره اومدم بگم نتیجه ی ازدواج بدون عشق همینه ولی لبم رو گاز گرفتم که نگم) چرا اونم اشتباه کرده ولی اشتباه بزرگتر رو تو کردی که همسرت رو با این آدمها فرستادی مسافرت.چند روز موندن اونجا؟

-         ده یازده روزی شد...

-         ده یازده روز ؟ چه خبره بابا...

-         (ناگهان قیافه ی کامران اینجا باز شد و یه سایه شیطانی افتاد روی چشمهاش ) منهم بیکار ننشتم تو این مدت؟

-         مثلا چه غلطی کردی؟

-         یه آگهی دادم تو روزنامه و یه فروشنده خوشگل و تو دل برو ( اشاره میکنه به خانم فروتن که جلوی مغازه ایستاده و پشت اش به ماست ) استخدام کردم و کلی هم تا حالا باهاش حال کردم.

-         حال کردی؟ یعنی دقیقا چیکار کردی؟

-         هیچی ، کلی باهم میگیم میخندیم ، بهش گفتم فرم لباس پوشیدن اش رو جذاب کنه و آرایش های تووپ بکنه . ظهرها هم باهم این پشت می شینیم غذا میخوریم و میخوابیم..(میپرم وسط حرفش که )

-         یعنی س**ک*س میکنین؟

-         نه ! یکمی لباس هامون رو راحت میکنیم ، مثلا من پیراهن اصلی ام رو در میارم و اونهم مانتو و روسری اش رو و بعد از ناهار ، باهم یه سیگاری دود میکنیم و ..(بازم حرفش رو قطع میکنم)

-         خب ! ادامه نده ! فهمیدم چیکار میکنی! ولی واسه چی اینکار ها رو میکنی ؟ مثلا میکنی که چی بشه؟

-         چطور شد اون واسه خودش با آقا اشکان خوش باشه ولی من با سیما نه ؟

-         آهان اسمشون سیماست؟

-         بله ! سیما فروتن !

-         ببینم سمیرا هم همین کارها رو با اشکان میکنه یا فقط باهم از گذشته ها و بچه گیهاشون ، از اینکه تو این سالها کجا بودن و چیکارها کردن حرف میزدن ؟ سمیرا هم مثل سیما جون ات مانتو و روسری اش رو سبک میکنه و کنار اشکان دراز میکشه یا نه ، فقط ناهاری میخورن و بعد از ناهار یه چای میخورن و فقط حرف میزنن؟نهایت کاری که میکنن رد و بدل شدن چند تا نگاه عمیق بیشتر نیست که اونم جفتشون میدونن به جایی نمیرسه . ولی تو چی ؟تو همینطوری پیش بری چند وقت دیگه سیما جون ات رو باید برای خریدن لاتکس با طعم توت فرنگی بفرستی سر خیابون ...

(مستاصل نگاهم میکنه و میگه : )

-         ولی سمیرا نباید منو تنها میذاشت ، چه تو کوه صفه ، چه وقتی که رفت شمال...

-         الاغ ! تو نباید زن ات رو تنها میذاشتی.تو باید همراهش می بودی و شونه به شونه اش حرکت میکردی، حتی توی خاطرات قدیمی اشون هم شریک میشدی ، تو باید خودت رو به اشکان نشون میدادی .تو باید به اشکان و به بقیه نشون میدادی که درسته که مدرک تحصیلی ات و شرایط مالی ات فعلا از اشکان پایین تره ولی خودت اینقدر جربزه ات بیشتر بوده که بتونی سمیرا رو صاحب بشی. اتفاقا سمیرا احتیاج داشت به تو که با خالی نکردن میدون ، بتونه به اشکان پز بده و بگه ببین ! این مرد منه ! متکی به نفس و مطمئن به خودش.من با همچین آدمی ازدواج کردم که اگر منهم بخوام ازش فاصله بگیرم ، اون نمیذاره. تو اشتباه کردی که با گرم گرفتن با یکی مثل فروتن ، زن ات رو در حد اون پایین آوردی.میدونی تمام اینا بخاطر چیه ؟

-         (صدای کامران مثل این بود که از ته چاه داشت در میومد) بخاطر چی؟

-         بخاطر اینه که ازدواجی کردی که توش عشق نبوده...از اول توش بجای عشق یه علاقه ی ساده بوده و توفکر کردی در گذر زمان این علاقه به عشق تبدیل میشه ولی با این روش که تو داری میری جلو ، این علاقه ی ساده داره نفس های آخرش رو میکشه..

-         (یه دفعه صداش رو انداخت تو سرش که) ازدواج بدون عشق ؟ مگه خود تو هم..(با صدای خفه ای در حالیکه دندونهام رو بهم کلید کرده بودم  گفتم : خفه شو آشغال عوضی ...ببند اون دهن ات رو...میشنوه اون فروتن عوضی)...

کامران دیگه ادامه نداد..بعد از کشیدن یکی دو نخ سیگار ، گفت :

-         حالا بنظرت چیکار کنم؟

(کمی فکر کردم ، دلم نیومد که فروتن رو از نون خوردن بندازم ، گفتم ) اول از همه اینکه به فروتن میگی سرو لباسش برای محیط کار اصلا مناسب نیست و همینطور طرز برخوردش ، داستان ناهارها رو هم تعطیل کن ، بعدش هم برو سراغ سمیرا و همه جا پشت اش باش ، مثل تکیه گاهش باش...بهت قول میدم اشکان به محض اینکه ببینه مثل شیر اومدی جلو ، دست و پاش رو جمع میکنه...

راستی نمیدونی چرا بار اول که اومده بوده خواستگاری جواب رد بهش دادن؟

-         نه والله ! دلت میخواد ببینیش ؟ اگر میشد میومدی تو یکی از مهمونی هامون بد نبود . خیلی ادعاش میشه ، یکم پوزش رو میزدی ، دل من خنک میشد.(خنده ام میگیره ، واقعا برای از میدون به در کردنش نیازی به این کارها نیست ،گفتم)

-         اتفاقا من فکر میکنم که اگر تو جمع مورد تحقیر قرار بگیره ، ایجاد حس دلسوزی میکنه و سمیرا بهش نزدیک تر میشه ، در ضمن چون من یه جورایی دوست تو محسوب میشم ، همه میفهمن که قضیه از چه قراره ...البته دوست دارم بیام از نزدیک ببینمش...

-         پس فردا شب یه مهمونی به افتخار(این کلمه ی افتخار رو خیلی به مسخره ادا کرد) برگشتن آآآقا میدن ، تو هم که غریبه نیستی ، بیا...

-         بدون دعوت که نمیام...

-         مهمونی تو باغ بابای سمیراست ، من به سمیرا میگم که دعوتت کنه....

-         باشه ، خوبه....کامران ! کارهایی رو که گفتم بکن، حتما ! باشه؟

-         باشه ! چشم...راستی مهران !

-         جانم ؟

-         از ساغر خبری نشده؟

سرم رو تکون میدم...نمیدونم تکون دادن سرم بخاطر گفتن جواب منفی به کامرانه یا بخاطر افسوس خوردن خودمه ، شاید هم بخاطر هر دوش....

پی نوشت :

هوا داره سرد میشه و الان فصل سرماخوردگیهاست ، مواظب خودت باش نفس ...

پی نوشت دوم :

هوا داره سرد میشه و الان فصل سرماخوردگیهاست ، مواظب خودتون باشید دوستان...

نظرات 2 + ارسال نظر
ulduz جمعه 9 آبان 1393 ساعت 22:42 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

من هیچ کدوم از آدم های داستان رو درک نکردم :|

جواب شما رو در یه پست خواهم داد ، چون دو سه نفری هم اینو بهم گفتن...

ینا جمعه 9 آبان 1393 ساعت 22:09

تمام امروز رو زیر بارون تو خیابونای عجیب عاشقانه این شهر قدم زدم مهران
میفهمی؟

کاملا...شما قدم زدی ، من رانندگی کردم....نه تمام روز رو ولی بقدری رانندگی کردم تو مه و بارون که چراغ زرد بنزین ماشین روشن شد و بهم یادآوری کرد که دیگه بسه ... کشتی خودتو....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.