خیلی راحت ، خیلی ساکت....

عقب عقب  از تو پارکینگ میاد بیرون ، ماشین سرده و هنوز گرم نشده ولی با توجه به مهارتش تو رانندگی ، ماشین رو روشن نگه میداره ، میاد تا وسط کوچه ، دکمه ی ریموت رو میزنه ... کوچه ی خیس و درختای بارون خورده رو آروم رد میکنه ، یه نگاهی به تیرچراغ برق محبوبش انداخت، تنها موجودی(موجود ؟؟!! چه اسم غریبی) که نصفه شبهای بارونی و برفی ، کنار پنجره ، زیر نورش دونه های برف رو بدرقه میکرد ...

یادش اومد که برای دفترش کیسه زباله نیاز داشت ، یادش افتاد که احتمالا ته داشبورد ماشین کیسه زباله بسته ای داشته باشه ، همون جا کنار خیابون ایستاد ، خم شد روی داشبورد ماشین ، بازش کرد...از دیدن اینهمه خرده ریز تو داشبرد خنده اش گرفته بود ! داشبورد رو خالی کرد روی صندلی شاگرد ، بالاخره بسته ی کیسه زباله رو پیدا کرد ، وقتی داشت بقیه ی چیز ها رو می ریخت سرجاشون ، یه سی دی که تو کاورش بود و کف داشبورد زیر یه عالمه خرت و پرت دفن شده بود ، توجه اش رو جلب کرد...روی سی دی با ماژیک مشکی نوشته بود : با تو حرف زده ام ... دستخط غریبه بود براش.یعنی غریبه که نه ! مطمئن بود دستخط خودش نیست ، دستخط ظریف زنانه ای بود که با یه ماژیک نوک باریک نوشته شده بود...فکرش رو کار انداخت..لعنتی ! هم احساس آشنایی داشت نسبت به این سی دی و هم میدونست از طرف کسی بهش داده شده ولی از طرف کی ؟....حرکت کرد ، سی دی رو گذاشت تو پخش ماشین ، یکی دو تا آهنگ اول که مربوط به نامجو بود و تکراری ...همیشه تو سی دی ها آهنگ شماره 8 براش از اهمیت خاصی برخوردار بود ، خودش هم نمیدونست چرا ...ولی این عدد رو دوست داشت و طبق یه آمار کوچیکی که گرفته بود تراک های شماره 8 سی دی ها در 80 درصد مواقع از سایر تراک ها قشنگ تر بود....سریع آهنگ ها رو رد کرد تا رسید به شماره هشت:

خدا رو چه دیدی ، شاید با تو باشم

شاید با نگاهت از این غم رها شم

خدا رو چه دیدی ، شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد

قلبش ریخت : رها ! این آخرین هدیه ای بود که از رها گرفت . وقتی اون رابطه به یه بن بست اساسی رسیده بود. وقتی هیچ چیز ، حتی پول نامحدود رها و پدرش ، نتونست هیچ چیزی رو حل کنه. رها ! رهایی که فکر میکرد اگر پول رو جلو بندازه میتونه موانع رو از سر راه برداره. ولی نتونسته بود ! خیلی سخت ، خیلی سنگین رفته بود . بارها بعدش باهم برخورد کرده بودن ، حتی وقتی رها ازدواج کرده بود ، با یه جراح پلاستیک ! یادش اومد وقتی برای غذا خوردن رفته بود رستوران زاگرس ، سر یکی از میزها ، رها و همسرش رو دیده بود ، این صحنه ها رو خوب و با جزئیات یادش بود :

صورت رها که از دیدنش جا خورده بود یا شایدم شوکه شده بود ، قدمهای آروم خودش که آروم از کنارشون رد شده بود ، بوی عطر همیشگی و گرون قیمت رها ، برگشتن اش سرش به سمت میزشون که بتونه صورت همسر رها رو ببینه و از شباهت این مرد با خودش متعجب شده بود ،بالاخره رها بود دیگه ، باید هرچیزی رو که میخواست بدست میاورد ، حالا اون نشد ، مشابه اش رو بدست آورده بود، شاید هم بهترش رو..آره ! بهتر از خودش ! خودش مگه چی بود ؟ چی داشت؟  یه آدم مالیخولیایی که هنوز داشت دنبال عشق افلاطونیش میگشت ، هرکس که میومد تو زندگیش ، یه زخم بهش میزد و میرفت ، بالاخره هرچی بود ، طرف جراح پلاستیک بود یعنی : معدن طلا ! البته رها با اون پدر آهن فروش مولتی میلیاردرش و اون استعداد سرمایه گذاری که تو سهام داشت ، نیاز به درآمد یه جراح نداشت ولی خب بهرحال اسم و کلاس که داشت! مثلا ممکن بود رها تو خونه صداش کنه : دکتر ؟...شایدم صداش کنه ! بنظرش مسخره میرسید ، مثلا تو تختخواب یکی بهت بگه : دکتر ، دکتر ، همینطوری خوبه ! وای دکتر ! دارم میام....مرسی دکتر ! خیلی حال داد ... نمیدونست برای رها باید خوشحال باشه یا ناراحت ؟ بنظر خودش باید خوشحال می بود ، چون خودش رو بهتر میشناخت ، آینده ای با رها براش نبود. شاید با اون برای رها آینده ای بود ولی با رها برای اون آینده ای نبود ! بحث تفاوت سطح مالی خانواده ها نبود ! بحث همون عشق افلاطونی بود و رها عشق افلاطونیش نبود. اصلا بهتر ! کی حوصله داشت هر دوهفته یه بار بشینه پشت بی ام دبلیو سری 7 رها و بکوبه بره ویلای نمک آبرود ؟ شاید دکتر حوصله این کارها رو داشته باشه ولی اون نه ! شایدم داشت افسرده میشد ، یا شده بود ! هوی ! افسرده ! یادته چقدر به بابای ایمان میخندیدی که افسردگی داشت ، حالا خودت بکش ! حقته ! آدم نباید به کسی که درد داره بخنده ! البته آدم ، نه خودش !

یاد آشنایی اشون با رها افتاد ، اولین بار تو یه فروم تحلیل گرهای سهام بورس بود که با رها آشنا شده بود ، رها از تحلیل هاش خوشش اومده و بهش گفته بود نابغه ! تو اولین قرار عمومی بچه های انجمن که تهران بود ، رها رو دید و رها هم از دیدنش اظهار خوشحالی کرد و وقتی فهمید که هردو همشهری هستن بیشتر خوشحال شد که تنها برنمیگرده ... تو راه برگشت یادش میاد که چقدر در مورد سهام و روشهای تحلیل و نظریه ی بزرگ خودش که هیچوقت فرصت نکرده بود روش کار کنه صحبت کردند. نظریه ای که میگه میشه روشهای تحلیلی سهام رو در دوره های مختلف ، کاملا منعکس کرد روی زندگی آدمها و بالا و پایین هاش...یادش اومد که چقدر رها مشتاق این نظریه بود ... بخاطر آورد که رها ازش پرسیده بود که چقدر پول از بازار سهام بدست آورده و وقتی رقم رو گفته بود ، رها متعجب گفته بود چرا؟ ..براش توضیح داده بود که پول هنگفتی تو دستش نیست و این تحلیل هایی هم که میکنه بخاطر عشق و علاقه ای که به این علم داره وگرنه خیلی از سهامی که به دوستاش توصیه کرده بخرن و اونا خریدن و کلی سود کردن ، خودش نتونسته بخره...در انتهای مسیر شماره ها رد و بدل شده بود و این رابطه شکل گرفته بود. رابطه ای که درنهایت منجر به عشقی شدید و یکطرفه از طرف رها شده بود...عشقی که آزارش میداد...رها غصه میخورد از نداشتنش ، از بی توجهی هاش و اون آزار میدید و از طرفی بازهم به دنبال عشق افلاطونیش میگشت...عشقی ورای مرزهای تن ، ورای پول ، ورای زمان ، ورای تصاحب.....

رسید به محل کارش...فکر رها یه لحظه از مغزش بیرون نمی رفت ، یه قهوه دم کرد ، آروم آروم مزه مزه اش میکرد ، تو سرما میچسبید...سی دی رو آورده بود توی دفتر و گذاشته بود روی لپ تاپ ، و رضا صادقی بی وقفه میخوند:

شاید غصه رد شد....

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد...

دلش تنگ شد برای رها...نه بعنوان یه عشق ، نه بعنوان یه زن ، بعنوان یه دوست ، شایدم بعنوان یه بخشی از جوونی اش...نمیدونست ، دلش میخواست صداش رو میشنید...نمیتونست همینطوری زنگ بزنه رو گوشی رها ، بهرحال الان اون یه زن شوهردار بود و ممکن بود...کمی فکر کرد ، یاد لاله افتاد از دوستای رها....شماره اش رو نداشت ولی فیس**بو*ک اش رو داشت....یه پیغام برای لاله گذاشت که هروقت تونست باهاش تماس بگیره......

سرش به کارهای روزمره گرم شد......

****

موبایلش که زنگ خورد ، شماره براش کاملا ناشناس بود ، خط تهران ؟...کسی رو نداشت تهران که بخواد باهاش تماس بگیره ، بهرحال جواب داد،در کمال ناباوری اش لاله بود، ناباوری بخاطر اینکه لاله کلا آدم بی خیالی بود و احتمال تماس از طرف لاله ده درصد هم نبود...بعد از  احوالپرسی معمول ، با کمی تردید پرسید:

-         راستی از رها چه خبر؟ خوبه؟ بچه دار نشده؟ میدونم ازدواج کرده ، شوهرش هم دیدم ، آدم..(لاله حرفش رو قطع کرد)

-         رها ؟ مگه نمیدونی؟

-         چی رو نمیدونم؟

-         از کی تا حالا ازش بیخبری؟

-         خیلی وقته ، چند سالی میشه...

لاله ساکت شد....سکوت بدی بود...خیلی بد بود....سکوت رو شکست:

-         لاله ! خوبی؟ چیزی شده؟

-         من....من فکر کردم میدونی....

-         چی رو میدونم ؟

-         ببین ! من....من....(بغض کرده بود ، این رو کاملا حس میکرد ، از تغییر صداش حس میکرد،)...وای خدا !(تمام اکسیژنی که تو ریه اش داشت رو داد بیرون با جمله ی آخرش )

-         لاله ! حرف بزن ببینم چی شده؟

-         رها...پارسال تو راه ....جاده شمال....چطور نفهمیدی ...(لاله به هق هق افتاده بود ) ....چپ کردن...حتی تلوزیون هم نشون داد....من....تو مراسم اش خیلی...دنبالت گشتم.....

تو مراسم اش؟ مراسم رها؟ یعنی چه؟ یعنی .....باورش نمیشد....دوباره تلاش کرد که به حرفهای لاله که حالا معلوم نبود گریه داره میکنه یا داره حرف میزنه گوش بده:

-         شوهرش هم فوت کرد.....باباش دیوونه شده بود....الان بالای یکساله....تو که تو همون شهر زندگی میکنی...چطور...

-         من...من فکر میکردم رفتن خارج زندگی میکنن...من....

دلش میخواست قطع کنه و نمیدونست باید از لاله تشکرکنه یا ....فقط گفت:

-         لاله ! خداحافظ ! من حالم خوب نیست.....

باورش نمیشد...ولی باید میشد.....یه آدم به همین سادگی رفت...البته دو تا آدم.... یه ادمی که خیلی شبیه خودش بود.....ولی مهمتر از اون آدمی بود که یه زمانی میشناختش ، یه بخشی از عمرشون رو باهم مشترک گذرونده بودن، احساس میکرد اون بخش از عمرش با رها خاک شده و رفته .... ولی ! به همین راحتی؟ مگه میشه؟

آره میشه....خیلی راحت تر از این میشه....آدمی که فکر میکنی حالا حالا ها هستش ، ولی یه روز از خواب بلند میشی و می بینی نیستش......

پی نوشت: دلم میخواست تمام در و دیوار این وبلاگ رو سیاه میکردم ولی بلد نیستم...دلم میخواست این آهنگ رضا صادقی رو تو همین وبلاگ پخش میکردم ولی بلد نیستم....دلم میخواست که یه پیام تسلیت بگیرم ، فقط یکی اونم از یکی....

نظرات 4 + ارسال نظر
شیدا دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 15:52 http://sheyda56nc.blogsky.comا

خدارو چه دیدی شاید ....
....

غصه رد نشد . موند و خدا رو هم ندیدیم

رد میشه و می بینی...می بینیم...چرا وب جدید رو نمیخونی؟ آدرس رو که داری؟ دو تا پست هم گذاشتم...

گیتا سه‌شنبه 20 آبان 1393 ساعت 22:23

تسلیت...

ممنون....محبت کردید...

مهرنوش سه‌شنبه 20 آبان 1393 ساعت 20:22

خدای من!پس همون رها بود...
خیلی خیلی خیلی خیییییلی ناراحت و شوکه شدم.
نمی دونم لابد باید الان بهت تسلیت گفت,وقتی من که حتی یه بار هم ندیده بودمش اینقدر جا خوردم,
پس حتمن تو واجد تسلیتی.
ولی چه کار سختیه به برادر تسلیت گفتن...
این بار منم واقعا هیچ حرفی برای گفتن ندارم.خیلی جوون تر و حیف تر از اون بود که بشه الان هر چیزی گفت...

باورش فوق العاده سخته......و تحمل اش سخت تر....با اینکه سالها بود که از زندگی و حتی خاطره ی من هم رفته بود بیرون ولی بهر حال جزئی از سالهای خوب دور بود...جزئی که حالا حس میکنم ندارمش....حتی بعنوان یه دوست...

نرگس دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 16:19

سلام.خیلی وحشتناکه.با کسی که فکر می کنی حالا حالا ها زنده ست و باهاش زندگی می کنی . و یه دفعه می بینی که از دستش داده ای . و افسوس می خوری از لحظه هایی که از کفت رفت و برگشتی نداره .خیلی سخته . و من اینو خوب می فهمم.

افسوس از لحظه هایی که میتونست باشه و الان نیست....افسوس...
در ضمن آدرس وبلاگتون رو محبت بفرمایید...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.