یه خاطره....

کیف دستی چرم رو باز میکنم و یه بار دیگه مدارک ، پول و سایر چیزها رو  کنترل میکنم ، کوله ام رو میندازم رو دوشم و به رها کمک میکنم تا پلاستیک خرید هایی رو که برای خونه ی لاله انجام دادیم،  از روی صندلی عقب آزرای مشکی اش برداره....از رانندگی با این ماشین واقعا لذت بردم ، از اصفهان که با رها راه افتادیم به سمت تهران ، تمام راه رو من رانندگی کردم.برای اینکه کسی از خانواده احیانا گیر نده ، ماشین خودم رو بردیم تو پارکینگ شبانه روزی خیابون جی گذاشتیم و به مسئول پارکینگ گفتم که این ماشین یه هفته ای اینجاست. مجبورم کرد که ماشین رو بذارم جای خاصی از پارکینگ . گفت اینجا محفوظ تره. راست و دروغش پای خودش !

 کلا رها آدم خوش سفریه ، خیلی حال کردم تو این مسافرت از اینکه کنارش بودم. برای خوردن ناهار ، تو مجتمع مهتاب ، بعد از قم ، به سمت تهران ، ایستادیم . از این مجتمع لعنتی خیلی خاطره دارم. رها گرفتگی صورتم رو وقتی وارد شدیم فهمید. براش توضیح دادم که از اینجا بیش از اندازه خاطره دارم. تلاش کردم تمام خاطراتم رو یه گوشه ی مغزم تلنبار کنم تا بعد. الان مهم این بود که اومده بودیم به دوست رها ، لاله ، کمک کنیم.اعتیاد داره. مخدر داره این مملکت رو میخوره  از درون ، اونوقت آقایون به فکر دو انگشت بالا پایین روسری و مانتوی ملت هستن ! طبق گفته ی رها ، لاله تفریحی شروع کرده بود و حالادو سه سالی میشد که شدیدا اعتیاد پیدا کرده بود. رها معتقد بود که این اثر خونه مجردی داشتنه ولی من بشدت مخالف بودم ، چون خودم هم خونه مجردی داشتم و هیچوقت آلوده ی این جور چیزا نشدم . مش**رو*ب میخوردم ولی مخدر ، هیچ نوعش ! تازه خود رها هم خونه مجردی داشت ولی آلوده نشده بود. رها کوتاه نمیومد از حرفش و میگفت اصفهان با تهران فرق داره. شاید اگر ماها هم تهران بودیم این بلا سرمون میومد. یاد الی افتادم ! بحث رو ادامه ندادم . رها تصمیم گرفته بود که تو مجتمع مهتاب فست فود بخوریم ولی واقعا نمی تونستم وارد بخش فست فودش بشم. از نگاه کردن به اون صندلی خاص ، از نشستن تو اون فضا و کلا از بودن اونجا وحشت داشتم . فراتر از توان من بود. گفتم بهش:

-         نمیشه از رستوران استفاده کنیم یا اصلا چیزی نخوریم ؟ یه ساعت دیگه تهرانیم ها. همونجا یه چیزی میخوریم.

سریع داستان رو گرفت و راهش رو کج کرد سمت رستوران ... در حالیکه داشت پشت میز می نشست گفت:

-         نمیدونم خونه ی لاله اصلا چیزی پیدا میشه برای خوردن یا نه ! بعدشم بهت گفتم که با من راحت باش. دوست نداری بری اون طرف -حالا به هردلیلی- مسئله ای نیست ! مهم اینه که ما باید غذا بخوریم که توان کافی داشته باشیم.

خندیدم که :

-         چه خبره مگه؟ نکنه میخوایم بریم جنگ؟

مثل این بود که یه لحظه یه پرده روی چشمهای مشکی اش کشیدن و دوباره اون پرده کنار رفت:

-         تا حالا ندیدی یه معتاد چطور ترک میکنه ؟

-         نه ! (دروغ گفتم....دیده بودم ، خودم یکی رو ترک داده بودم ، دروغ گفتم ، مثل سگ !)

-         خب ! تو این چند روز می بینی ! فوق العاده خسته میشی ! وسوسه ی استفاده از مواد دیوانه اشون میکنه و حاضر میشن بخاطرش هرکاری بکنن. مطمئن باش اگر تنهایی از پسش برمیومدم ، مزاحمت نمیشدم.

-         اصلا مسئله این نیست..هیچ زحمتی هم نیست.(ترجیح دادم سرم رو به سفارش غذا گرم کنم )

دو ساعت بعدش تهران بودیم. اشتباه کرده بودم. اصلا ترافیک رو حساب نکرده بودم. تهران آلوده ، تهران پر از دوده و تهران سرشار از خاطرات برای من ! نمیدونم چرا همیشه بخت من میفته تو این شهر؟

از دو سه تا مغازه ای که سر خیابون منزل لاله بود ، رها حسابی خرید کرد : چند تا پلاستیک پر از مواد غذایی که تو سوپری پیدا میشه ، از مرغ فروشی سه چارتا مرغ گرفت و  همونجا داد برای جوجه کباب خوردش کردن و از یه قصابی که دو تا کوچه اونور تر بود ، چند کیلو گوشت گرفت و یک کیلو هم گوشت چرخ شده !

خونه ی لاله ، یه آپارتمان حدودا صدمتری بود که تو یه مجتمع جمع و جور ولی قشنگ ، تو غرب تهران!. کمی ساختش قدیمی بود و آسانسور نداشت ، دو بار مجبور شدم که برم پایین و از تو ماشین وسیله بیارم بالا. وقتی تمام وسایل رو چیدم داخل خونه  دم درب ورودی ، تازه شروع کردم ، بوتهای چرم ام رو در بیارم که یه دست سفید یخ کرده و لرزان جلوی صورتم که خم شده بودم روی بوتهام دراز شد : لاله ! سرم رو بالا آوردم تا ببینمش : قد بلند ، موهای کوتاه مشکی با تیکه های آبی رنگ وسطش (!!!) ، چشمهایی روشن که سریعا فهمیدم اونها هم آبی هستن ، هیکل توپر ، پوست سفید و صورتی در مجموع دلنشین ! وقتی دست بشدت یخ کرده اش رو فشار میدادم خودم رو معرفی کردم:

-         سلام ! خوبین ؟ مهران هستم...

-         سلام ! خیلی خوش اومدین. بله میدونم. تعریفتون رو شنیدم از لاله.. عکستون رو هم برام میل زده بود.

-         اوه ! پس شما خیلی جلوتر از من هستین؟

میخنده. میره سمت آشپزخونه ، کفشهام رو در میارم و تلاش میکنم تمام کیسه ها رو باهم ببرم سمت آشپزخونه که البته موفق نمیشم. رها از یکی از اطاق خوابها میپره بیرون ، لباسش رو عوض کرده و لباس راحتی پوشیده.موهای بلندش هم بسته پشت سرش. لاله لباس چندان پوشیده ای تنش نبود که البته برای من زیاد مهم نبود. وقتی من هم لباسهام رو عوض کردم و نشستم تازه متوجه شدم ، لاله روی بدنش سه تا تتو داره : یه بار کد سیاه سفید ، یه طرح شبیه اژدها و یه عقرب سیاه با نیش آماده ....

-         مهران ! یکی از اون قهوه های نازت واسمون دم میکنی؟ (یه چشمک کوچیک بهم زد و روش رو برگردوند سمت لاله ) قهوه که تو خونه داری؟

-         آره دارم. مهران جان ! تو اون کابینت کنار اجاق گازه . طبقه ی بالا. کنار شیشه ی روغن زیتون.

احساس کردم باید از محیط دور بشم ، چون رها میخواست با لاله صحبت کنه. مشغول دم  کردن قهوه شدم ولی کم کم صداشون رو که بالا میرفت میشنیدم :

-         از کی تا حالا؟ وای ... خدایا .... از دست تو چیکار کنم لاله ... من (صداشون توسرو صدای فنجونها گم شد)

-         خیلی وقت نیست که میکشم ، اصلا اگر همون اولی بود خیلی به کمک نیاز نداشتم ولی این لامصب اگر یکم دیر و زود بشه ، پدرم رو در میاره...

-         صبر کن ببینم ، کار اون سیامک عوضیه ؟ درسته ؟ واسه اینکه بتونه (اینجاش رو یواش گفت ولی من شنیدم ) بپره روت ، با این لامصب نشئه ات میکنه بعدشم هرکاری دلش خواست باهات میکنه...

دیگه صدایی نمیشنیدم...فنجونها رو پر کردم ، یه سینی هم از یه گوشه پیدا کردم (که البته مجبور شدم بشورم اش و خشک اش کنم ) چیدمشون توش و رفتم سمت هال و پذیرایی.به محض اینکه سینی رو گذاشتم روی میز وسط ، رها بلند شد و گفت :

-         مهران ! یه دقیقه میای تو اطاق ؟

لاله گفت :

-         نه رها ! لازم به این قایم موشک بازی ها نیست. همینجا جلوی خودم بگو. اگر هم نمیتونی خودم به مهران میگم.

من  ترجیح دادم ساکت بمونم تا ببینم داستان چیه. پس نشستم روی مبل یک نفره و یه فنجون قهوه برداشتم و شروع کردم به مزه مزه کردنش. رها همینطور ایستاده بود و لاله هم پاهاش رو جمع کرده بود تو دلش و گوله شده بود روی مبل. شلوارک کوتاهی که پوشیده بود جمع شده بود بالا و تقریبا تمام قسمتهای پایین تنه اش رو عریان کرده بود. اونموقع بود که تازه متوجه شدم که داخل رانش ، تقریبا نزدیکه به ...(!!!) یه خالکوبی دیگه هم کرده .تعجب کرده بودم که چطوری درد اینهمه تتو رو تونسته بوده تحمل کنه. چون شنیده بودم آدمهای معتاد نسبت به درد خیلی بی طاقت میشن. نگاهی به رها کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که :

-         قهوه ! سرد نشه !

لبهاش رو جمع کرد(نشونه ی خوبی نبود ، یعنی عصبی بود ) و نشست روی مبل پشت سرش ، خم شد و یه فنجون قهوه برداشت. لاله هم فنجون آخر رو برداشت . لرزش دستش باعث شد کفپوش کف خونه هم کمی از قهوه ی ناز(!!؟!) من رو بچشه !... قهوه ام که تمام شد رو کردم به رها و گفتم:

-         داستان چیه؟

رها از خوردن قهوه اش دست نکشید و مثل اینکه چیزی نشنیده باشه روش رو کرد به سمت یه تابلوی نقاشی کج روی دیوار ! برگشتم سمت لاله و نگاهش کردم. ته قهوه اش رو مثل عرق خورهای حرفه ای انداخت ته گلوش (همیشه برام سوال بوده که ملت چطوری میتونن این تفاله های قهوه رو بخورن !!!) ، بعدش گفت:

-         مهران جان ! راستش رو بخوای (یه نفس عمیق کشید ) من حدودا سه ماهه دارم شیشه میکشم !!!!

حقیقتش یه مقداری جا خوردم ! یه بخشش بخاطر خطرناک بودن این مخدر لعنتی بود و یه مقدارش عدم آمادگی و عدم اطلاع کافی از اثرات و نحوه ی ترک دادن افراد معتاد به این مخدر صنعتی بود. فکر میکنم رها هم همین حس رو داشت. مثل سربازهایی بودیم که برای نبرد با یه دشمن پیاده ، وارد میدون جنگ شده بودن و تازه فهمیده بودن که دشمن داره با تانک و زره پوش جلو میاد. علاوه بر اون رها احساس فوق العاده ای به لاله داشت و درک میکردم از اینکه دوستش رو در این شرایط میدید بشدت نگران و ناراحت بود. باید فضا رو سبک میکردم و شرایط رو مدیریت. بنظرم میرسید کار برای رها سنگین تر از این حرفا باشه. در مقابل یه مخدر سنتی مثل تریاک ، شیشه خیلی سنگین تر و ناشناخته تر و در نتیجه ترکش سخت تر بود. وقتی برای تلف کردن نداشتیم. بلند شدم و رفتم سراغ موبایلم و با دو سه تا از دوستانم صحبت کردم. رها همینطور روی مبل نشسته بود و تکون نمیخورد. وقتی مکالماتم تمام شد برگشتم توی هال خونه و نتیجه ی مشورت ها رو با دوستان دکترم گفتم. قرار شد که ما اول لاله رو به قول دوستان بندازیم روی مصرف تریاک و بعدش تریاک رو ترکش بدیم. کمی آسودگی تو چشمای رها خوندم. دستم رو گرفت توی دستش و آروم فشار داد. این یعنی : متشکرم ... مشکل کار این بود که لاله تو خونه فقط شیشه داشت و تریاک نداشت. خریدن تریاک اونهم تو شهری که توش غریبه هستی برای دو تا آدمی که تا حالا حتی دستشون هم به همچین چیزی نخورده بود ، خودش قصه ای بود جدا . ولی بهرحال براش تهیه کردیم. وقتی هم برگشتیم ، دیدیم که لاله بقول خودش آخرین کامش رو هم از این رفیق نامرد ( قابل توجه گیتا ! واقعا بعضی وقتها کلمه ی نامرد مناسبه ) در غیاب ما گرفته. البته این موضوع خشم رها رو بدنبال داشت که اون هم معلوم بود دنبال بهانه میگرده تا دق دلیش رو از این موضوع سر لاله خالی کنه. اون شب وقتی رها خوب دعواهاش رو با لاله کرد و حسابی سر و صدا کرد ، گریه اش گرفت و برای اولین بار ، خودش رو تو آغوشم انداخت . سرش رو گذاشت روی سینه ام و گریه کرد . گریه ای که فکر میکنم حاصل دلتنگی برای خیلی چیزها بود : برادرش که سالها بود آمریکا بود ، مادرش که دو سالی از فوتش میگذشت و پاکی برباد رفته ی  دوستی که خیلی بهش وابسته بود....اونشب برخلاف انتظار ما آبستن حوادث دیگه ای هم بود: میل ج**نسی لاله که بخاطر استعمال زیاد این لعنتی بشدت بالا زده بود(گویا لاله از صبح مشغول کشیدن بوده و حالا داشت اثراتش رو به نمایش میذاشت !!!) ، تماس با دوست پسرش که : بیا اینجا من حالم خرابه ، درگیری رها با لاله بخاطر سیامک ، اومدن سیامک دم در و راه ندادنش به داخل توسط رها ، کوبیدن مشت توسط سیامک به درب خونه و فحش دادن به رها ، مداخله ی من و مشت و لگدی که سیامک نوش جان کرد ، برگشتن اش با دو سه تا از دوستای قلچماقش ، تهدید ما برای تماس با پلیس و التماس رقت انگیز لاله به ما که تو رو خدا بذارید واسه نیم ساعت بیاد پیشم...(!!!! یعنی واقعا اینقدر آدم حاضره خودش رو خوار و خفیف کنه ؟؟؟ اگر به چشم خودم ندیده بودم ، باور نمیکردم ) ....

از فردا و باشکستن پایپ شیشه کشی لاله ، خماری لاله شروع شد ، سپس تغذیه ایشون توسط مخدر جایگزین ، رسیدگی های رها ، تماس با سایر دوستای خوب تهرانی اش ، برقراری دو سه تا مهمونی و کنار هم بودن ....

بعد از یه هفته ، من برگشتم اصفهان و سه روز بعد دوباره برگشتم تهران ، حالا وقت ترک دادن اصلی بود...یعنی پاک شدن لاله....اصل ماجرا تازه اینجا بود.....

پی نوشت : هیچی ، جز بغضی که باید سرجاش بمونه و تنها جایی که میتونه بشکنه ، تو اتوبان و حین رانندگیه...هیچی...جز تنهایی و خاطرات یه دوست خوب از دست رفته و همون بغض سنگین لعنتی .....

پی نوشت دوم : هیچکس مجبور به خوندن اینجا نیست.... اگر هستید بدونید که  وجودتان برای من موهبته....

پی نوشت سوم : دست خیلی ها رو تو تنهایی هاشون گرفتم و نذاشتم گرز تنهایی له اشون کنه ولی الان که خودم نیاز دارم ، هیچکدومشون نیستن ، یا مسافرتن ، یا درگیر یا اصلا نمیشه بهشون گفت داستان چیه....

پی نوشت چهارم: دنبال چیزی نیستم....پس بی حساب ! خیالت راحت : ول کن جهان را ، قهوه ات یخ کرد....

نظرات 7 + ارسال نظر
tanri سه‌شنبه 23 دی 1393 ساعت 01:30 http://soulmates-tanri.blogfa.com/

tasvirsazihaton to hameye nveshteha ali bod.
va inke man etegad daram b inke ta vagti k to batne ye etefagi nabashi nmitoni tasavirsazihaye zarifi k baraye khanande jalebe ro khalg koni.

shishe...vay az shisheh....vay az etiyad.
khodeto hichvagt nabayad ba kasi mogayese koni ...khoneye mojaradi dashtan bad nist. b sharti k gabl az zendegie mostagel dark az in mozo dashte bashi.
va tasiresh ham roye hame yeksan nist 100%.
baraye hamin ham goftam khodeto mogayese nakoni.

khatereha harchgadr ham zor bzani bara faromoshishon gahi adamo khafe mikonan.
tasof baraye doste az dast rafteat:(

مرسی...یکم تحمل کنید تا بتونم توان از دست رفته ام رو بدست بیارم

شیدا دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 15:28 http://sheyda56nc.blogsky.comا

نوشنه هان همیشه مزه تلخ و شیرین داره ...
تو اوج زیبایی و تصویر سازی فوق العاده روان ادبی همیشه یه تلخی گزنده ی واقعیت همراهشه...

چون واقعا این اتفاق ها افتاده و براومده از زندگی هست ، زندگی هم تلخی داره و هم شیرینی....
در مورد زیبایی و تصویر سازی و و و شما لطف داری...مرسی...

نرگس پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 09:11

سلام.نمی دونم چی بگم.متاسفم.امیدوارم بتونید با غم نبودن دوستتون کنار بیایید.خیلی سخته.(مخصوصا که این موقع ها خاطرات تو مغزه آدم رژه میره)

آخ ! این رژه ی خاطرات اگر تمام میشد ! اگر تمام میشد...اگر تمام میشد...اگر تمام....اگر....

گیتا چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 21:07 http://not-found.persianblog.ir

قوی باش دوست من! :)

یکمی الان سخته.....واقعا الان در توانم نیست...عادت ندارم قول الکی به کسی بدم.واسه همینه که میگم الان قوی بودن خیلی سخته برام.

گیتا چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 21:05 http://not-found.persianblog.ir

چقدر خوب مینویسی همه چیو!!! و چقد واقعا سنگین بود همه چی! لااقل واسه من!
مرسی که انقد به کلمات توجه میکنی! :)

شما خیلی لطف دارید....سنگین بودنش که ، آره سنگین بود...هنوزم هست.....

فرهان چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 20:58 http://farha.blogsky.com

فکر کنم سایر دوستان هم تا حالا گفته باشن، که خیلی خیلی خیلی خوب تصویرسازی میکنی...
دوماً احساس خوبی بهم دست داد که هنوز هم آدمایی هستن که خودشون رو وارد ماجراهایی میکنن که فقط بتونن به یکی دیگه کمک کنن.

شما خیلی لطف دارید.....ممنون از بودنتون...

ناهید طلا چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 19:35

بالاخره ترکش دادین؟تو چه ادم راحتی هستی.

بله ... ترکش دادیم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.