زن : کجایی الان ؟
مرد : دفترم...
زن : چیکار میکنی؟
مرد: مشغول کار هستم دیگه...
زن : منشی ات رفته خونه؟
مرد : اونکه یه ساعت پیش رفت...
زن : امشبم دیر میای؟
مرد : آره...تا ساعت ده مشغولم...
زن : وقتی خواستی راه بیفتی از دفتر ، یه اس بده ، میخوام غذات رو گرم کنم...
مرد : مرسی... باشه...
**
مرد گوشی رو گذاشت. بازوی برهنه ، سفید و گوشتالوی منشی اش دور گردنش حلقه زد...بوی وی*سکی که زد زیر دماغش ، سرش رو چرخوند سمت منشی اش که ناشیانه تلاش میکرد با دست دیگرش دو گیلاس مش*روب رو توی یه دستش نگه داره. موهاش باز بود و خبری از مانتو شلوار رسمی صبح نبود.
منشی : زنت خونه اس؟
مرد: آره...
منشی : یه وقت خر نشه بلند شه بیاد اینجا...
مرد (با لبخند ): نه ! حواسم بهش هست...
**
زن دکمه ی off تلفن بیسیم رو زد. یه تیکه کاغذ لوله شده ی کوتاه گذاشت تو بینی اش ،همونطور که دراز کشیده بود ، خم شد روی پاتختی مربع شکل کنار تخت . خط سفید باریک ، ظرف دو ثانیه ناپدید شد. لول رو انداخت رو همون پاتختی و دوباره دراز کشید. مرد نیمه برهنه ی کنارش پرسید :
شوهرت امشبم دیر میاد ؟
زن : آره...وقت داریم....
مرد نیمه برهنه : یه وقت زودتر نیاد.
زن ( در حالیکه بند لباس خواب کوتاه حریر مشکی اش رو باز میکرد ) : نه ! حواسم بهش هست...
**
پی نوشت : گه تو این زندگیها.....
پی نوشت دوم : گرگها رو به هم میخوابند که مبادا یکیشون از پشت اون یکی رو پاره کنه....
havase har 2 bham hast o nist
galamet mana.
ali bod.
اوهوم...
مرسی
تصمیم نداری آپ کنی؟
تصمیم دارم ... ولی.........
تلخ مهران
خیلی تلخ
میدونم...میدونم....
گاهی وقتها فراموش میکنیم یکی دیگه هست که حواسش به همه چیز و همه کس هست....
شاید....
گاهی وقتا بعضی ها مجبور به یدک کشیدن اسم زندگی و ازدواج میشن و خودشونم میدونن که چه گندی تو زندگیشون به پا کردن!
آره.... اجبار...مجبور....گند تو روح و روان....با همش موافقم...
اینا گرگ نیستن که!
اینا بدبخت هایی ان که یه روزی بالاخره یه گرگی به نام "روزگار" هر چهارتاشو پاره میکنه
ما که منتظریم تا ببینیم پاره پاره شدنشون رو....
اتفاقا خودشون رو گرگ میدونن...
لجنه ...
کثافته...
گوهدونیه ...
دقیقا همون چیزی که خودت گفتی
تن آدمو میلرزونه
کاش فقط تن ات رو بلرزونه ، وقتی روحت از شدت تنفر و انزجار بلرزه ، و کاری نتونی بکنی ، اونوقت ....