004: به اجبار نیست !

یه دیوونه اینجا به عشق چشات

غزل مینویسه ، گرفتارته

یه احمق تو سرمای این زمهریر

پی فصل آغوش تبدارته

**

وقتی قراره تو اون شخص خاص نباشی ، بیخود دست و پا نزن ...بیخود خودتو جر نده...بیخود اسمشو هی زیر لب تکرار نکن ...نکن ! نکن ! نکن آقا جان ! نکن برادر من ! نکن خواهر من ! تو اون شخص خاص نیستی ، تو اونی نیستی که بخاطرت یه سری کارها رو بکنه . بخاطرت از خطا یا اشتباهاتت بگذره . چرا هی زور میزنی ؟ هی خودتو میشکنی جلوش ؟ هی خم و راست میشی جلوش ؟ اگر اون شخص خاص بودی براش ، نیازی به اینهمه جون کندن نبود...

تازه شم بفرض هم که متمایل شدند ( ضمیر جمع به جهت احترامه ، نه تعدد ) به سمت تو ! خب ! گلم ! عزیزم ! به محض اینکه اون شخص خاص از راه برسه ، خورجین ات پهنه جلو آفتاب و تکلیف ات روشن !

پس نکن ! عشق به اجبار نیست ! حتی  محبت ساده هم به اجبار نیست !