همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (1)

تکان شدید هواپیما ، باعث شد که از خواب کوتاهش بپرد ، بغل دستیش که از خواب پریدنش را به ترس تعبیر کرده میگوید:

-        دست انداز هوایی ست...این مسیر از این دست اندازها دارد !!!!

با تعجب نگاهش میکند ، میخواهد دهان باز کند و ضمن تشکر بخاطر دلداری نسبی اش بگوید :

-        مردک ، مگه اتوبانه آسفالته که نشستی دست اندازاش رو شمردی ؟ اصلا میدونی دست انداز هوایی چیه ؟

صدای ظریف مهماندار که با ته لهجه ی خاصی تلاش در حذف حرف (( ر )) از گفتارش دارد ، از ادامه ی صحبت منصرفش میکنه :

-        تا دقایقی دیگر در فرودگاه تبریز به زمین خواهیم نشست ...کادر پرواز بهمراه کاپیتان سرمست ، اقامت خوبی را در شهر تبریز برایتان آرزومند است...خواهشمند است کمربندهایتان را ببندید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید...

احتمالا خلبان یا در حال چرت زدن بوده یا در حال کوفت کردن چیزی که بجاش ، سرمهماندار این خوش آمدگویی را انجام داد. بهرحال او قصد اقامت در تبریز را نداشت که اگر هم داشت بقدری فامیل و آشنا تو این شهر داشتن که برای یکماه دید و بازدید کافی بود. ولی مقصدش روستایی در فاصله ی 150 تا 160 کیلومتری تبریز بود . جایی که یکبار چند سال پیش با ماشین شخصی اش و تنهایی ، برای دیدن خانه ی رویایی و معروف صدف و همچنین خود صدف ، زحمت نزدیک به هزار کیلومتر رانندگی رو به خودش داده بود و از اصفهان کوبیده بود اومده بود اونجا.

چیزای زیادی دیده بود ، اینکه منظور از کلمه رویایی همیشه مجلل و لوکس نیست ، بلکه میتونه شامل محل قرارگیری یه خونه ، نحوه ی قرار گیری خونه در زمین و امکانات غیر معمول اون خونه هم باشه. مثل خونه ی صدف که در حقیقت یه باغ-منزل بیشتر بود تا یه خونه ی معمولی. یه خونه ی دو طبقه که روی تپه ی  مشرف بر روستای نه چندان معروفی در فاصله ی دو ساعت و نیم از تبریز قرار گرفته بود. خونه وسط زمین ساخته شده بود و کل دور  زمین رو دیوار کشیده بودن . دیوارهای بلند که درختای صنوبر و کاج در امتداد دیوار ، اهل خانه و خود خانه را از چشم اغیار پنهان میکرد.بعد از درختها تقریبا بلافاصله باغچه هایی شروع میشد که بعدا فهمید صدف هرچه را که خودش در این باغچه ها میکارد ، میخورد.مدتها بود که شکر نخورده بود و فقط ماهی یکبار برای خرید برخی مایحتاجش که امکان تهیه اش برایش نبود به روستا و گاهی هم به تبریز میرفت.چیزهایی مثل برنج ، چای ، سیگار ، خرما و ...

آن سال چیزهای زیادی از صدف دید. از بیماری کوچکی که فقط خودش خبر داشت و برای درمانش نیاز به اندکی همت بود تا زندگی زناشویی آشفته ای که دچارش شده بود و صدف متلاشی شدنش را برایش پیش بینی کرده بود.صدف تلاش زیادی کرده بود تا برای فرقه ی عرفانی که خودش عضوش بود ، جذبش کند که البته موفق نشده بود. او دنبال چیزی بیشتر از چهارزانو نشستن ، سر تکان دادن و ذکر گفتن و این داستانها بود.دنبال عشق بود.عشقی که حلاج در جواب درویشی گفته بود که امروز بینی و فردا و پس فردا . پس آن روز به دارش بیاویختند ، فردایش بسوختند و پس فردا ، خاکسترش بر باد دادند.

حالا که پیش بینی های صدف به حقیقت پیوسته بود ، پس از چند بار تماس با صدف ، تصمیم گرفته بود که یکی دو روز را نزد صدف بگذراند و اگر واقعا همانطور که صدف گفته بود و حقیقت را در مسیر کشفش افتاده بود ، در پی گامهای صدف ،  گام بردارد ، شاید که به نتیجه رسید...حالا نتیجه چه بود ؟ هیچوقت نتوانسته بود جواب درست و حسابی برایش پیدا کند. یعنی نتوانسته بودشکل  و هدف خاصی را بیان کند. مثلا قرار بود در طی مسیر یا در انتهای آن ( اگر انتهایی داشته باشد ) چه اتفاقی بیفتد ؟ خدا را ببیند؟ با خدا حرف بزند ؟ به هر طرف که نظر میکند فقط خدا ببیند ؟ نمیدانست....

از درب شیشه ای فرودگاه که بیرون آمد ، سوز سرد هوای تبریز حسابی بهش خوش آمد گفت. خودش را در کاپشن خز دار بلندش فرو کرد و به سمت تاکسی های لوکس فرودگاه رفت. چون از  وضعیت  آسفالت جاده خبر داشت ، صلاح میدید که با ماشین خوب حرکت کند و تازه نمیدانست که در این فصل سال آن قسمت از کشور در چه وضعیت آب و هوایی است. فقط کافی بود که برف باریده باشد یا  در حال بارش باشد ، آنوقت واقعا نیاز به ماشین مجهز و راننده ی خوب بود. صدای جوان و خوب کنترل شده ای باعث شد که سرش را برگرداند به سمت صدا ، البته سرش را که نه ، چون میترسید اگر گردنش را از خز کاپشن در بیاورد ، یخ بزند ، بلکه مثل یک لاک پشت غول پیکر با تنه ی کامل به سمت صدا برگشت .

-        تاکسی ؟؟ آقا تاکسی میخواید ؟

-        بله ...ولی.

-        بفرمایید سوار شید...

-        یه لحظه صبر کنید. من داخل شهر نمیرم و ..(باز پرید تو حرفش )

-        پس کجا تشریف میبرید ؟ (از ادب مرد جوان که حالا صورتش را بهتر میدید خوشش آمد )

-        من میرم روستای .... از بخش .... حدودای..

-        اوه ! این موقع شب میخواید برید اونجا ؟ اونورا برف اومده .سوز سردی که تو هوای اینجاست مال برف اونطرفهاست.

-        الان که هنوز شب نشده تازه ساعت هفت عصره.

-        بله ولی تا برسیم اونجا حداقل میشه ساعت ده یازده  شب و ...(ایندفعه او بود که می پرید وسط حرفای راننده ی جوان )

-        چه خبره چهار ساعت ؟ من اون راه رو با ماشین خودم رفتم و حداکثر دو ساعت و خورده ای بیشتر نمیشه.

-        (راننده ی جوان لبخند زد ، میشد از زیر سبیلهای مردونه ی مشکی اش ، ردیف دندونهای سفیدش رو دید ) چه فصلی رفتید؟ هوا چطور بوده اونموقع ؟

باید اعتراف میکرد که اصلا یادش به وضعیت هوا نبود. آن سال او در فصل تابستان رفت و همه جا هوا عالی بود ولی الان با توجه به جاده ی برف گیر و این ساعت شب ....درست میگفت راننده ی جوان. تنها نکته ی ابهام برایش این بود که آیا راننده این حرفا رو برای بازارگرمی و در نتیجه کرایه ی بیشتر میزد یا اصلا کلا خیال نداشت ببرتش اونجا ؟ این شق دوم قضیه کمی تکانش داد ، چون اصلا پیش بینی نکرده بود که بخواهد شب را در تبریز بماند.نه حوصله ی هتل گرفتن داشت ، نه سمت خانه ی فامیلها رفتن را می پسندید.دوستی قدیمی داشت که زمانی ساکن تبریز بود ولی خبرنداده و سر زده رفتن را اصلا صلاح نمیدانست .با اینکه تقریبا مطمئن بود با روی باز پذیرایش خواهند بود ولی دیسیپلینش اجازه نمیداد مزاحم کسی شود.تصمیم گرفت مستقیم برود سر اصل قضیه ، پس چمدانش را دست به دست کرد و رو کرد به راننده :

-        چقدر میگیری منو برسونی اونجا ؟

-        خود روستای .... میخواید برید یا بازم توابعش ؟(این سوال خیالش را راحت کرد که میخواهد ببرتش )

-        یه تپه ای کنار روستا هست ، البته نمیدونم اونجا رفتید یا نه ، تپه ای که بعد از قبرستان قدیمی روستاست و ...(راننده پرید تو حرفاش )

-        نکنه میخواید برید خونه ی سابق اوزون شمخال ؟

-        ( در حالیکه از تسلط راننده به محیط روستا تعجب کرده بود گفت ) آره ! دقیقا میخوام برم اونجا.البته خونه ی یکی از دوستام اونجاست .البته دوستم که نه ! دختر خاله ام ساکن اونجاس.میخوام بهش سر بزنم(جمله ی آخر را برای این گفت که مبادا راننده از محلی ها باشد یا با محلی ها آشنایی داشته باشد و برای صدف در روستا حرف در بیارند که در حالیکه تنها زندگی میکنه یه مرد جوون نیمه شب رفته خونه اش و و و و ...)

راننده در حالیکه درب صندوق عقب را باز میکرد گفت:

-        حالا بیاید بالا ، باهم کنار میاییم !

در حالیکه چمدان را به خودش نزدیک تر میکرد ، گفت :

-        نه ! تو صندوق نمیخوام بذارمش . کار دارم داخلش.

راننده به سمت صندلی جلو حرکت کرد و آزادش گذاشت که هر جای ماشین که خواست بنشیند. با اینکه از عقب نشستن موقع آژانس گرفتن و نشان دادن ژست (( بله ! این آقا رانندگی مرا میکند ! من آژانس گرفته ام )) نفرت داشت ولی چون میخواست وسایل داخل چمدان را قبل از رسیدن به منزل صدف مرتب کند ، مجبور شد عقب بنشیند.تاکسی که از محیط فرودگاه بیرون زد تازه یادش اومد که شرط سیگار کشیدن در طول مسیر را فراموش کرده بود با راننده بگذارد.کمی خودش رو جابجا کرد :

-        ببخشید ! من میتونم سیگار بکشم !

-        راحت باشید لطفا.

-        ممنون.

-        منم میتونم پخش ماشین رو روشن کنم ؟ یه آهنگی چیزی گوش بدیم ؟

-        حتما .راحت باشید.

-        مرسی.

هوا دیگه تاریک کامل شده بود و جز نورهای جلو داشبورد ماشین و پخش ماشین ، نور دیگه ای تو ماشین رو روشن نمیکرد . نور زرد فندکش و سرخی سیگارش ، مهمانان تازه واردی بودند که به نورهای فضا اضافه شدن. پخش ماشین از نصفه ی یه آهنگ شروع به نالیدن کرد:

یه آدم ، چقدر طاقت غصه داره

چه جوری ،میشه خنده رو لبام پا بذاره ، دوباره

به جایی رسیدم که با هیچکی حرفی ندارم

نباشی ، من هیچ حسی به روز برفی ندارم

نمیخوام ، بباره....

شبا بیدار و روزا ، خیره به عکست

این شده کارم ، دیگه طاقت ندارم

دلم میخواد یه جایی ، اونور دنیا

خودم رو جا بذارم....

آهنگ دو صدایی بود که مرتضی پاشایی با این دلقک سینما ، محمد رضا گلزار پر کرده بودن و با اینکه از گلزار بدش میومد ولی خداییش خوب از آب در اومده بود....

ماشین دل سیاه جاده رو میشکافت و جلو میرفت...سرمای بیرون از داخل هم حس میشد. از اون هواها بود که میتونستی حس کنی از شدت سرما حتی ذرات هوا هم یخ زدن سرجاشون.....

ادامه دارد....

 

پی نوشت : بهترین حس تو دنیا اینه که مدت چند ماه ننویسی و بعد بیای ببینی هنوز هستن آدمهایی که هر روز به وبلاگت سر زدن تا بتونن اگر احیانا چیزی نوشتی ، بخونن..بنظرم این حس بهترین حس دنیاست.ممنون از همتون....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فریبا پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 14:49

منم خیلی وقت بودبه اینجاسرنزده بودم
یعنی خیلی وقت بود توحال خودم نبودم یه چندروزیه به زندگی برگشتم
راستش خیلی گشتم تا وبتو پیدا کنم،آخه فراموشی همه ی زندگیموگرفته بود
خوشحالم که هنوزمینویسی

خوبه.....خوبه که به زندگی برگشتی...امیدوارم زندگیت ارزش برگشتن رو داشته باشه....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.