همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (2)

یخ ، برف و سیاهی شب ! معجون جالبی بود ! برای احتیاط شماره ی راننده رو گرفت و شماره ی خودش رو هم به راننده داد که اگر موقع برگشتن نیازش داشت ، بتونه ازش استفاده کنه. از روی جوی آبی که حالا پربود از مخلوط برگهای زرد و برف ، به سختی رد شد. احساس میکرد که آب وارد کفشش شده و از خیس شدن جورابهاش معذب بود . تنها دلخوشی اش این بود که تا چند دقیقه ی دیگه تو خونه ی گرم و راحت صدف خواهد بود . با موبایلش شماره ی صدف رو گرفت .معلوم بود که منتظرشه ،چون با خوردن یک زنگ ، سریع جواب داد :

-        کجایی ؟

-        سلام ! پشت در ! در رو باز کن ...

-        اومدم...

دو دقیقه بعد ، هیکل زنانه ای که پیچیده شده بود در یک پتوی حسابی و شال بلند پشمی ، در آهنی بزرگ باغ رو باز کرد . صورت صدف رو درست نمیدید ، سلام و علیک سریع و هول هولکی اشون که تنهادلیلش سرما بود، باعث شد ، جفتشون به خنده بیفتن ..

بالاخره باغ رو طی کرد و وارد محیط گرم و نیمه روشن خونه شد . بنظرش میرسد از اون دفعه ای که اومده اینجا ، تغییر چندانی نکرده باشه.صدف درب چوبی رو هم پشت سرش بست و تازه تونست که پوشش کلفت پتو و شال پشمی رو از خودش دور کنه . حرکتی که باعث شد ، به چهره اش دقیق تر بشه.چندان تغییری نکرده بود و این قابل تحسین بود.ولی صدف بعد از نگاهی سریع و عمیق گفت :

-        معلومه خیلی بهت آسون نگرفته روزگار ...

خنده ی تلخی تحویل صدف داد....

*****

لیوان دمنوش  گرم رو دست به دست کرد تا هر دو دستش بتونه از گرمای مطبوع لیوان لذت ببره. عطر خوبی داشت .در حالیکه روی صندلی راحتی چوبی صدف با احتیاط تاب میخورد ، لیوانش رو نشون صدف که روی فرش کوچک جلوی شومینه ولو شده بود ، داد و پرسید :

-        نگفتی چی دم کردی ؟ محتویات این لیوانت چیه ؟

صدف خندید که :

-        معجون حقیقت !

**

بازم سرگیجه ی عجیب و کاریکاتوری دیدن همه چیز !! یه حس بد و خوب ! حس بد برای اینکه هر لحظه حالت تهوع داشت و حس خوب برای سبک شدن بیش از حدش و بازگشت دوباره ی لذت سیگار ...برایش تعجب آور بود که اینقدر سیگارهایش خوش طعم شده بود...زیرچشمی به صدف نگاه کرد ...آرام داشت صحبت میکرد ، با یک لحن یکنواخت و بدون هیچ هیجانی ، بدون هیچ بالا یا پایین بردن میزان و آهنگ صدایش . چطور میتونست اینطوری ، مثل یک گوینده ی اخبار رادیو حرف بزنه ؟ اصلا چی داشت میگفت ؟

کمی دقت کرد ، چیز زیادی نفهمید ، نحوه ی آشنایی اش با یکی از اساتید و کارهای عجیب و غریبی که اون استاد بهش گفته که انجام بده و در نهایت سرگشتگی و حیرت صدف از انجام اونهمه کار بیخود ! مطلب مهمی نبود که بخواد خیلی با دقت گوش بده. باید یکم به خودش و دلیل بروز این حالت در خودش توجه میکرد. چرا این حالت بهش دست داد ؟ چیزهایی که از صبح خورده بود رو مرور کرد ، همون چیزهای همیشگی با همون میزان همیشگی. فقط عصرانه ی یا بعد از ظهرانه (لغت مناسبتریه !) توی هواپیما کمی جدید بود که البته از زمان خوردن اون تا حالا بیشتر از ده ساعت میگذشت ! توی راه هم یک لیوان چای و یک کیک بسته بندی شده خورد. نه ! اینا نیست! مطمئن بود . حسش بهش میگفت اینا نیست ! آهان ! دم نوش! همون دم نوش کذایی ! همون دم نوش که اسمش چی بود؟ لعنتی ...چی بود اسمش ؟ داشت به مغزش فشار میاورد که احساس کرد صدای صدف قطع شده . برگشت سمتی که صدف نشسته بود و دید که صدف اونجا نیست. تعجب کرد . صدف کی از جاش بلند شده بود که نفهمیده بود؟ پس خیلی اوضاعش ریخته بهم که رفتن صدف رو نفهمیده . احتمالا در عالم هپروت جواب شب بخیر اون بنده ی خدا رو هم یه چیزی داده ! البته ! نه صبر کن ! مگه همون صدف نبود که این دم نوش لعنتی رو براش درست کرده بود؟ آره ! خودش بود ! ....نه ! صدف نبود !!...چرا پسر ! خودش بود....

از اینکه قوه ی ادراک و قضاوتش اینقدر دچار ضعف شده ، بشدت ناراحت شد! صندلی رو نگه داشت . باید بلند میشد و به دستشویی میرفت ، آبی به صورتش میزد و حتی اگر میشد ، هرچه خورده بود رو بالا میاورد . گرچه میدونست فایده ی چندانی نداره و محتویات معجون صدف وارد خونش شده احتمالا !  آهان ! یادم افتاد ! اسمش معجون حقیقت بود ! از بیاد آوردن اسم معجون خوشحالی زیادی بهش دست داد ، نمیدونست چرا ولی خیلی خوشحال شد !!! در حالیکه نیشش تا بناگوش باز بود به تاب خوردنش ادامه داد .تماس دست سرد و یخ کرده ی صدف با شانه ی چپش  باعث شد که برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه . صدف بود که داشت با لبخند نگاهش میکرد.احساس میکرد که صدف داره طوری نگاهش میکنه که انگار لباس تنش نیست !! سرش رو به پایین خم کرد و لباسهای راحتی اش رو برانداز کرد ! کامل لباس تنش بود . صدف با دیدن حرکتش ، زد زیر خنده:

-        تو هم فکر میکنی که لباس تنت نیست ! عیب نداره ! طبیعیه (در حالیکه میخندید سرش رو به نشانه ی ملامت به چپ و راست تکون میداد )

-        صدف ! چی ریخته بودی تو اون دم نوش ؟

-        همش اثر اون نیست ! بخوری که تو بخوردان هست ، حتی چیزهایی که لابلای هیزمهای شومینه ریختم تو آتیش و آهنگ صدام که باید برات مثل لالایی میبود و چیزهای کوچیک دیگه مثل تاب خوردنت روی این صندلی ، به بروز این حس کمک میکنه.

این حرف صدف باعث شد که صندلی رو نگه داره ! در حالیکه دستش رو به سینه ی خودش میکشید تا شاید باور کنه که خواب نیست ، پرسید :

-        حالا هدفت چیه از این کار ؟

صدف سرش رو بالا آورد و صاف تو چشماش نگاه کرد . از نگاهش خیلی چیزا رو میشد خوند. احساس کرد که داره صدف رو میبینه که در حال پروازه ، در حال خوندن کتابه و ؟؟!!! و حتی خودش رو توی چشمای صدف دید که ؟؟؟!! دید که داشت با صدف ؟؟!! نه ! امکان نداره !

صدف گفت :

-        اگر من بخوام امکان داره !

-        تو فکر منو میخونی ؟

-        تقریبا ! تو این حالت هر جمله ی خاصی که بقدرت در ذهنت بیاد برای من قابل خوندنه !

با ناباوری ، صدف رو نگاه کرد ، سیگارش رو نصفه در زیرسیگاری خاموش کرد. تصمیم داشت که کمی به خودش مسلط تر باشه که مبادا دست به کاری بزنه که بعدا پشیمون بشه. در حالیکه خم شده بود تا سیگار رو در زیرسیگاری روی میز شیشه ای جلوی پاش له کنه ، صدف گفت :

-        مثلا الان تصمیم گرفتی که با خودداری از کشیدن سیگارهای بعدیت ، مثلا یکمی بیشتر به خودت مسلط باشی ! که چی بشه ؟(اینجاش رو با لحن مسخره ای ادا کرد ، مثل اینکه داشت ادای اون رو در میاورد ) که یه وقت یه کاری ازت سر نزنه که نتونی بعدا تو چشمای من نگاه کنی !(خندید ! این خنده ی صدف رو دوست نداشت ! ولی ترسید به این موضوع فکر کنه ! چون ممکن بود صدف بفهمه )

پس تصمیم گرفت دلیل خنده اش رو از صدف بپرسه ، تلاش کرد که حالت وحشتزده رو از صورتش دور کنه و خیلی خونسرد از صدف پرسید :

-        برای چی میخندی الان ؟

-        برای اینکه تو این رو نمیدونی که اگر من ( روی این کلمه تاکید خاصی داشت ، تاکیدی حاکی از قدرت و اطمینان ) تصمیم بگیرم که ما (این کلمه رو هم کشید ! در حالیکه داشت خیلی ظریف به خودش و اون اشاره میکرد ، تا دقیقا منظورش از کلمه ی ما فهمیده بشه ) کاری ازمون سر بزنه که بنظر تو شایسته نیست ، اما به خواست من سر میزنه .تو هم تقریبا هیچ کاری نمیتونی بکنی.البته تقریبا.

تلاش کرد که با بروز لبخندی مبنی بر اینکه میدونه که همه چیز حله ، به صدف بفهمونه که از صدف انتظار داره ، از این قدرتی که فعلا داره ، استفاده ی بدی نکنه و البته میدونه که صدف این کار رو نمیکنه ! نشون دادن تمام این مفاهیم در یک لبخند با حالی که اون داشت ، تقریبا برابر بود با طراحی میکروچیپ های جنگنده های ضد رادار آمریکا ، بصورت دستی اونم ، نه کامپیوتری ، در حال عادی !

پس نا امیدانه در حالیکه ناشیانه لبخند استهزا آمیزی به لب داشت و سرش رو به پایین و بالا تکون میداد به سمت صدف برگشت ! صدف لبخندش رو بد تعبیر کرد !! در حالیکه با حالتی نیمه مسخره و نیمه منتقم نگاهش میکرد ، حالت نشستن اش را تغییر داد و در حالیکه داشت به حالت مراقبه و مدیتیشن مینشست گفت:

-        پس باور نمیکنی ؟ هه ! حالا نشونت میدم (لحنش سرشار بود از ملامت و شیطنت و ....عطش ! عطش برای رسیدن به چی ؟ این رو نمیدونست )...الان که مجبورت کردم علیرغم تصمیم دو دقیقه قبلت بازم سیگار روشن کنی ، میفهمی که صدف هرکاری بخواد امشب میتونه باهات بکنه (بازهم عطش ! عطش صدف مشخص بود ، عطش برای چه ؟ برای اعمال قدرت ؟ برای نشان دادن دانش گیاه شناسی اش ؟ برای نشان دادن قدرت تمرکز ذهنش ؟ میدانست که برای فرمان دادن فقط یک نوشیدنی و کمی بخور و سوزاندنی کافی نبود ، بلکه میبایست صدف تمرکز خوبی هم میداشت ..)

تلاش کرد با تکان دادن مذبوحانه ی سرش و بالا بردن ابروهایش به نشانه ی تسلیم ، صدف را از این نمایش قدرت منصرف کند ، احساس میکرد زبانش قفل شده است و توانایی تکلم ندارد ، پس میبایست از سر و دستهایش استفاده میکرد ، که البته این حرکت فایده ی چندانی نداشت ، چون صدف برای تمرکز اولیه بیشتر ، چشمهایش را بسته بود!!!! پس این حرکاتش را ندید ...صدای تو دماغی صدف که حالا به دلیل فرمان دادن کمی کلفتش هم کرده بود از جا پراندش :

-        من بتو فرمان میدهم که یک نخ سیگار روشن کنی و کامل آن را بکشی !

دستهای کمی لرزانش در مقابل دیدگان حیرت زده اش ، به آرامی سیگاری از درون پاکت درآورد ، گوشه ی لبش گذاشت و دست دیگرش فندک را تا محاذات چانه اش بالا آورد ، صدای تق فندک که بلند شد ، لبخند رضایت تمام صورت صدف را گرفت ، چشمهایش را گشود تا شاهکار هنری اش را نگاه کند ! با شعفی غیرقابل کنترل گفت :

-        دیدی؟ صدف هرکاری بگه تو میکنی !

احساس کرد صدف روی این جمله تاکید میکنه تا بتونه بیشتر بهش فرمان بده !تلاش کرد به دلایلی که باعث شده بود اینهمه راه رو از اصفهان بکوبه بیاد تا اینجا فکر کنه . نتونست چیز زیادی بخاطر بیاره. ولی میدونست برای این نیومده که اینطور مورد سواستفاده قرار بگیره . اون به صدف اعتماد کرده بود و حالا داشت مزد این اعتماد رو میگرفت . چقدر یه آدم میتونه پست باشه که برای ارضای میل به اعمال نفوذ روی دیگران ، از اعتمادی که بهش شده اینطور سواستفاده بکنه . فریاد صدف بلند شد :

-        اوهوی ! میبینم که داری به من فکر میکنی ! ولی فکرای خوبی نمی بینم ! چراااا ؟ (این کشیدن حروف آخر براش تو این حالت جذاب بود احتمالا ، چون تو حالت عادی این حرکت رو ازش ندیده بود )

سیگارش رو تکوند و سرد نگاهش کرد ! صدف تعجب کرد ! چطور جرات میکرد ؟ نمیدونست چه کارهایی میتونه الان باهاش بکنه ؟ میدونست که میتونه وادارش که لباسهاش رو دربیاره و لخت از خونه بیرون بدوه ؟ اونوقت تا صبح که پیشکش ، تا دو ساعت دیگه یخ میزد و میفتاد روی زمین . میتونست وادارش بکنه که دستش رو بکنه تو شومینه و یکی از ذغالهای گداخته و قرمز رو با دستش برداره ، اونوقت درحالیکه بوی گوشت سوخته فضا رو پرکرده ، همون ذغال رو بندازه تو دهنش ! تمام این کارها رو هم با میل انجام میداد ! چقدر احمق بود این پسر ! مثلا با اینطور نگاه کردن چی رو میخواست ثابت کنه ؟ که مثلا اینقدر تو زندگیش درد کشیده که این چیزا براش مهم نیست ؟ یا مثلا میخواست بگه اینقدر ازم استفاده کردن که این کاره تو در مقابلشون هیچه ؟ یا .....؟ چی ؟ درد این بشر چی بود؟

کنجکاو نگاهش کرد ! با نمک بود ! این رو اولین باری هم که چندسال پیش اومده بود اینجا ، با خودش زمزمه کرده بود ! خوشش اومده بود از این جویای حقیقت جوان و با نمک ! دوست داشتنی بهتره ! کلمه ی ناز تریه ! اصلا ناز ! پسره خیلی نااااز بود ! چقدر میچسبید این کشیدن حرف الف !

بی اختیار خندید ! سرخوشانه خندید و نگاهش رو به پسره ی ناززز میخ کرد !

ادامه دارد ...

پی نوشت : اینا قصه نیست ...آدمهاش هستن .ورق زدن این آدمها کار چندان جالبی نیست. ولی دارم این کار رو میکنم. پس محبت کن و اولا اگر جنبه اش رو داری بخون . دوما اگر مامانت یهو سر برسه و ببینه داری اینا رو میخونی و کلی دعوات میکنه ، همین الان ببند صفحه رو و برو سوما فحوای کلام رو بگیر.با ظرف کاری نداشته باش . مظروف رو ببین چیه توش. چهارما ممنون که میخونید.

نظرات 5 + ارسال نظر
تلاله شنبه 28 آذر 1394 ساعت 13:35

راستش برام جالبه همچین قدرتی و خیلی دوست دارم تجربش کنم .نه برای سو استفاده

میخونم اما دیر به دیر
داییم فردا عمل داره .براش دعا کن
راستی من خیلی کارت دارم چطور میتونم باهات حرف بزنم

براش حتما دعا میکنم
اینم شماره تماس من:
09137113153
لطفا تماسهای ابتدایی اتون از طریق تلگرام باشه...ممنون...

... یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 01:50

خیلی آشنا مینوشتی قبلا
به هرحال خوبه که برگشتی هرچند که قلمت غریبه

درست میشه...یواش یواش

مهرنوش جمعه 20 آذر 1394 ساعت 01:50

راه از این جمله گرانی ها نهان است ای "صدف"...!

بله...دقیقا...

فریبا پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 15:02

به یه آدم اینجوری برخوردکردم،هنوزوقتی بهش فکرمی کنم حالم بدمیشه

اوهوم......

آناهیتا یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 22:17 http://farfalla.blog.ir

گاهی اوقات وقتایی که اینجور داستانا رو می خونیم فک می کنیم که وای وای چقدر سو استفاده از قدرت بده..

اما به این فک کردم که اگر خودم همچین قدرتی داشتم چی؟ انقدر قوی و با عزت نفس هستم که چاله های روحیم رو باهاش پر نکنم؟ نمی دونم... امیدوارم..
هیچوقت نمی شه قضاوت کرد...

دقیقا منظور و هدف من از نوشتن این ماجرا ، همین بود...مرسی که بهش اشاره کردین...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.