پارتنری به آدم احساسی نمیسازه !!!!

اطراف اطاق رو از همونجایی که نشستم ، با نگاهم شخم میزنم ، دنبال یه یادگاری ، یه رد پا ، یه وسیله ی جا مونده از تو میگردم که بپرم ، برش دارم ، بوش کنم و بشینم زار  زار گریه کنم براش(یا برام ، یا برات یا برامون ، چمیدونم ، آدم که دلش گرفته باشه دوست داره بعضی وقتا گریه کنه برا یه چیزی )...

البته توی بیشعور ، هیچی جا نذاشتی ! این نظم و ترتیبت دیوونه ام میکنه گاهی ! چرا باید همیشه همه چیزات سرجاش باشه ؟ چرا نباید چیزی جا بذاری ؟؟و  اونوقت  بی خبر برگردی ، و ببینی که من اون چیز (!!!) رو گرفتم بین دو تا دستم و دارم بو میکنم و می بوسمش و اشک تو چشمام حلقه زده..

اونوقت تو جا بخوری و در حالیکه کمی خشن میای جلو ، و چیز (!!!) رو از دستم میکشی بیرون ، ملامت بار نگاهم کنی و بگی :

-        معلوم هست چه مرگته ؟ قرارمون چی بود ؟

و من فین فین کنان ، تکه های شکسته ی غرورم رو جمع کنم و بگم :

-        بالاخره دله دیگه ! وابسته میشه !

و تو انگشت کشیده ی اشاره ات رو به نشونه ی تاکید بر اشتباه من ، تکون تکون بدی که :

-        نه ! نباید وابسته بشه ! قرارمون از اول چیز دیگه ای بود !

البته تو راست میگی ها ، پارتنرها ، نباید وابسته بشن ...نباید به چیزی غیر از موضوع اصلی پارتنریشون متعهد و دلبسته بشن ...تازه دلبستگی هم نه ! فقط متعهد ...برای حفظ تازگی ، برای افزایش ایمنی ، برای جلوگیری از خیلی جیزا ....بنظرم این پارتنری به فرهنگ ما نمیخوره! به ماها که احساسی عمل میکنیم ، به ماهایی در طول دوران جنگ وقتی میرسیدن به میدون مین ، سر افتادن رو مین ها و باز کردن مسیر  برای بقیه دعوا بود ، به ماهایی که احسان علیخانی ها تا سرحد مرگ گریه امونو  در میارن  ، به ماهایی که وقت مستی هایده گوش میدیدم و  هنگام نشئگی داریوش ! شایدم نباید اینقدر مردم رو با خودم جمع ببندم ! اصلا آقا به من نیومده ! به منی که صبح ساعت شش صبح ، با خوندن خبر کشف جنازه ی غواصان دست بسته ( دقت کن ، فقط خبرشو خوندم ، اونم خبر اولیه اشو ، هنوز اون حاشیه ها و ...اضافه اش نشده بود ) زار زار گریه میکردم.بقول یکی میگفت صبح زود ملت دهنشون باز نمیشه نون بخورن ، تو دهنتو باز کردی گریه کردی (!!؟؟!! حالا چه ربطی داره ، نمیدونم )..آره به من نیومده پارتنری...به منی که هنوز نگاه حسرت بار دختری که با مادرش اومده بودن خرید ، روی سرویس چینی خواهر کوچولوم ، هنوز تو مغزم داره اذیت میکنه.... بخصوص اگر پارتنرم خوشگل باشه ، خوش تیپ باشه ، یه ویژگی خاص ظاهری داشته باشه یا یه مهربونی خاص داشته باشه....دیگه هیچی...

دل میرود زدستم ، صاحبدلان خدا را                     ما پارتنر رو کر..یم یا پارتنر ، مارا


پی نوشت :

این یه میان وعده برای قضیه "همش کشک بود یا پشم " به حساب میاد....اون سر جای خودش هست و یکی دو قسمت دیگه تمام میشه...

پی نوشت دوم : 

علاقه ی عطش واری به دیدن چند نفر بخصوصتون دارم ، که خیلی مهربونید با من...مرسی از مهربونی هاتون...مرسی...


پی نوشت سوم:

یکی دو نفر هم که خودشون میدونن دارن اذیتم میکنن ، نمیدونم چرا ؟ آزاری رسوندم بهتون ؟ خوشتون نمی آید نخونید اینجا رو... من گناه دارم ، بچه ی خوبی هستم ها...

نظرات 3 + ارسال نظر
ulduz یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 17:55

نبودم. در اونجا رو بستم. یه جایی تو فیس بوک مینوشتم که اصن خوب نبود! حس این داشتم که اتاق خواب ام با دیوارهای شیشه ای وسط خیابونه!!
حالا میخام یه جای جدید گم و گور بنویسم. خبرت میکنم. تا اینجا هست منم هستم نگران نباش دوستم

چه حس خوبی که یکی بهت اینطوری اعتماد داشته باشه...مرسی از این اعتماد و مرسی از این حس خوبت !!

ulduz سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 16:28 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

سلام
خیلی خوب که دوباره مینویسی. هر از چند گاهی چک میکردم اینجارو. مدتی سفر بودم الان آمدم دیدم به!! چند تا پست جدید!
داستان بنویس داستان بنویس! خوب مینویسی خوب!

مرسی...خوبی تو ؟ کجاییی ؟ اصلا معلوم هست ؟ وبلاگتم که تعطیله..یه خبری ، تماسی ، ایمیلی...بیخبرم نذار از خودت....
اونم چشم.....

تلا سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 13:30

آره ما ایرانی ها ادمای احساساتی هستیم ...
؟
ای مهران جان بعضی وقتا نگفتن خیلی چیزا بهتره
پر حرفم ....

بله--سرتاپا احساسیم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.