همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (4)

صدف افکارش رو مرتب کرد ، هرچه که میخواست دلیلش باشد ، مهم این بود که این پسر بهش علاقه داشت ، شایدم نداشت ؟ ولی خودش توی حرفاش اشاره کرد ! کمی گیج شده بود و این گیجی نزدیک بود کار دستش بدهد : قهوه را نزدیک بود بجوشاند و پاک خرابش کند ! سریع شعله را خاموش کرد ،فنجانها را پر کرد ، ظرف شکر را کنار سینی گذاشت و مجموعه را برای نوشیدن صبحگاهی و رفع گیجی دیشب ، نزد مهمانش بود...

حالا این مهمانش بود که کمی دستپاچگی ، همراه با از دست دادن تمرکز را در وجود صدف میدید و لذت میبرد ! اصولا این اعمال قدرت بر دیگران چرا اینقدر لذت بخش است ؟ چه کرمی درون این کار وول میزند که وجود آدم را رها نمیکند ؟ نمیدانست..صدف را نگاه کرد ! دلش سوخت ! میدانست که مثل خودش تنهاست و عشق سالهای دورش را همان سالهای دور از دست داده ! تصمیم گرفت دست از این اعمال قدرت کودکانه که نهایتی جز دلخوری نداشت ، بردارد.آرام دست صدف را گرفت ، حرکتی که لرزش کل  بدن صدف را به دنبال داشت ، نه مخالفتی ، نه موافقتی ، تسلیم محض ! وای ! که چقدر تنها بود این دختر ! بقدری تنها که حاضر بود اینگونه قلبش را بر روی کسی که فقط دوبار دیده و تنها چند بار تلفنی صحبت کرده است ، اینگونه باز کند ؟ ببین تنهایی با آدمها چه میکند ! حتی آدمهایی که ادعای قدرت روحی ، معنوی دارند ! حتی آدمهایی که ادعای کشف حقیقت دارند ، آدمهایی که دنبال یافتن دلایل بزرگ آفرینش هستند ، آدمهایی که حتی میتونن تنهایی اشون رو با از ما بهتران تقسیم کنن ! یاد سرگذشت پدربزرگ یکی از اساتیدش افتاد که با یک جن ازدواج کرده بود و تقریبا جونش رو هم گذاشت سر این کار ، تمام این افکار خیلی سریع تو مغزش تاب خورد ولی تونست از بینشون راهی باز کنه و مثل یه تونل از توش ، شیرجه بزنه به واقعیت ! صدف رو نگاه کرد که تسلیم بود و منتظر ! اه که چقدر انتظار کشنده اس ! وقتی ندونی کی تمام میشه ؟ وقتی ندونی توسط چه کسی تموم میشه ؟ فقط میدونی یه روزی میاد که  تموم میشه ! اون کسی که باید سر میرسه و جواب میده به تمام نیازها و فریادهای احساسیت ! نه اینکه گوشهاش رو بگیره تا فریادت رو نشنوه ، نه اینکه اونم شروع کنه به فریاد زدن ، نه اینکه اشتباه بفهمه چی داری میگی ، وقتی آرامش میخوای از آغوشش ، بهت آدرنالین بده و وقتی هیجان میخوای ، اندروفین !

با صدایی که تلاش میکرد طبیعی باشه گفت:

-        صدف ! صدف! (مثل این بود که داشت صدف رو از خواب بیدار میکرد ، واسه همین هی اسمش رو تکرار میکرد ، شایدم داشت وقت میخرید ؟!!) صدف ! میدونی چیه ؟ تو برای من فقط یه دوستی ! یه دوست خوب و ساده ! همین !

بازهم صدف تکان خورد ! این تکان را دوست نداشت ! ولی میدونست بعضی وقتها ، بعضی تکان خوردنها ، خوبه ! لازمه ! درد داره ولی لازمه !.....

ادامه دارد ....

نظرات 5 + ارسال نظر
ulduz چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 23:19

آره. اون دقیقا همون موقعی یه که آدمها خیااال میکنن تنها نیستن. ولی بالاخره یه جایی به تنهایی شون برمیگردن.

دقیقا .... و باید بگم اون یکبار هم برای فرار از تنهاییه بوده......

شیدا چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 00:00

سلام .خوبه که دوباره شروع کردی .خوشحال شدم که چراغ اینجارو روشن دیدم هنوز.احتملا تو یکی از همین روزها برای خوندنت برمیگردم.

خوش اومدی ....دونه دونه ی بچها دارن برمیگردن...خوشحال شدم اسمتو دیدم...اینجا مال خودته(مال خودتونه)

ulduz یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 17:52

آدم ها همیشه تنهان. گاهی فقط خیااااال میکنند که تنها نیستند

اینو حتی وقتی که اونی که باید بیاد ، میاد هم میگی ؟ اونی که میدونی چقدر عمیق و شیرین دوستت داره و چقدر عمیق و شیرین دوستت داره؟

آنی جمعه 18 دی 1394 ساعت 20:31 http://activemind.blogsky.com

چه وصف زیبایی..
و چه سکانس دردناکی!

مرسی
و...
بله ! دردناک بود...

سحر جمعه 18 دی 1394 ساعت 20:11

سلام,
جالبه! دومین بار که به صورت کاملا اتفاقی اومدم وبتون!
و جالب تر اینجاست که من اصولا از روی سایت بلاگ اسکی وبی رو باز نمیکنم:d
قلمتون گیراست و خوب مینویسید.
موفق باشید

سلام
این اتفاق باعث افتخار منه خانم و خوشحال میشم که مطالعه میفرمایید....
لطف دارید..مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.