صدف افکارش رو مرتب کرد ، هرچه که میخواست دلیلش باشد ، مهم این بود که این پسر بهش علاقه داشت ، شایدم نداشت ؟ ولی خودش توی حرفاش اشاره کرد ! کمی گیج شده بود و این گیجی نزدیک بود کار دستش بدهد : قهوه را نزدیک بود بجوشاند و پاک خرابش کند ! سریع شعله را خاموش کرد ،فنجانها را پر کرد ، ظرف شکر را کنار سینی گذاشت و مجموعه را برای نوشیدن صبحگاهی و رفع گیجی دیشب ، نزد مهمانش بود...
حالا این مهمانش بود که کمی دستپاچگی ، همراه با از دست دادن تمرکز را در وجود صدف میدید و لذت میبرد ! اصولا این اعمال قدرت بر دیگران چرا اینقدر لذت بخش است ؟ چه کرمی درون این کار وول میزند که وجود آدم را رها نمیکند ؟ نمیدانست..صدف را نگاه کرد ! دلش سوخت ! میدانست که مثل خودش تنهاست و عشق سالهای دورش را همان سالهای دور از دست داده ! تصمیم گرفت دست از این اعمال قدرت کودکانه که نهایتی جز دلخوری نداشت ، بردارد.آرام دست صدف را گرفت ، حرکتی که لرزش کل بدن صدف را به دنبال داشت ، نه مخالفتی ، نه موافقتی ، تسلیم محض ! وای ! که چقدر تنها بود این دختر ! بقدری تنها که حاضر بود اینگونه قلبش را بر روی کسی که فقط دوبار دیده و تنها چند بار تلفنی صحبت کرده است ، اینگونه باز کند ؟ ببین تنهایی با آدمها چه میکند ! حتی آدمهایی که ادعای قدرت روحی ، معنوی دارند ! حتی آدمهایی که ادعای کشف حقیقت دارند ، آدمهایی که دنبال یافتن دلایل بزرگ آفرینش هستند ، آدمهایی که حتی میتونن تنهایی اشون رو با از ما بهتران تقسیم کنن ! یاد سرگذشت پدربزرگ یکی از اساتیدش افتاد که با یک جن ازدواج کرده بود و تقریبا جونش رو هم گذاشت سر این کار ، تمام این افکار خیلی سریع تو مغزش تاب خورد ولی تونست از بینشون راهی باز کنه و مثل یه تونل از توش ، شیرجه بزنه به واقعیت ! صدف رو نگاه کرد که تسلیم بود و منتظر ! اه که چقدر انتظار کشنده اس ! وقتی ندونی کی تمام میشه ؟ وقتی ندونی توسط چه کسی تموم میشه ؟ فقط میدونی یه روزی میاد که تموم میشه ! اون کسی که باید سر میرسه و جواب میده به تمام نیازها و فریادهای احساسیت ! نه اینکه گوشهاش رو بگیره تا فریادت رو نشنوه ، نه اینکه اونم شروع کنه به فریاد زدن ، نه اینکه اشتباه بفهمه چی داری میگی ، وقتی آرامش میخوای از آغوشش ، بهت آدرنالین بده و وقتی هیجان میخوای ، اندروفین !
با صدایی که تلاش میکرد طبیعی باشه گفت:
- صدف ! صدف! (مثل این بود که داشت صدف رو از خواب بیدار میکرد ، واسه همین هی اسمش رو تکرار میکرد ، شایدم داشت وقت میخرید ؟!!) صدف ! میدونی چیه ؟ تو برای من فقط یه دوستی ! یه دوست خوب و ساده ! همین !
بازهم صدف تکان خورد ! این تکان را دوست نداشت ! ولی میدونست بعضی وقتها ، بعضی تکان خوردنها ، خوبه ! لازمه ! درد داره ولی لازمه !.....
ادامه دارد ....
آره. اون دقیقا همون موقعی یه که آدمها خیااال میکنن تنها نیستن. ولی بالاخره یه جایی به تنهایی شون برمیگردن.
دقیقا .... و باید بگم اون یکبار هم برای فرار از تنهاییه بوده......
سلام .خوبه که دوباره شروع کردی .خوشحال شدم که چراغ اینجارو روشن دیدم هنوز.احتملا تو یکی از همین روزها برای خوندنت برمیگردم.
خوش اومدی ....دونه دونه ی بچها دارن برمیگردن...خوشحال شدم اسمتو دیدم...اینجا مال خودته(مال خودتونه)
آدم ها همیشه تنهان. گاهی فقط خیااااال میکنند که تنها نیستند
اینو حتی وقتی که اونی که باید بیاد ، میاد هم میگی ؟ اونی که میدونی چقدر عمیق و شیرین دوستت داره و چقدر عمیق و شیرین دوستت داره؟
چه وصف زیبایی..
و چه سکانس دردناکی!
مرسی
و...
بله ! دردناک بود...
سلام,
جالبه! دومین بار که به صورت کاملا اتفاقی اومدم وبتون!
و جالب تر اینجاست که من اصولا از روی سایت بلاگ اسکی وبی رو باز نمیکنم:d
قلمتون گیراست و خوب مینویسید.
موفق باشید
سلام
این اتفاق باعث افتخار منه خانم و خوشحال میشم که مطالعه میفرمایید....
لطف دارید..مرسی