چراغانی شب جمعه ....راه تماس ....

با ماشین می پیچم روی پل بتنی که منتهی میشه به درب بزرگ ورودی خونه . دکمه ی ریموت برقی درب رو میزنم تا درب در حالیکه چراغ هشدار زرد رنگش در حال چشمک زدنه ، با کلی ناز و عشوه باز بشه. به ذهنم رسید که اگر قرار بود هر شب جمعه که میشه هر جفت پایی که میخواد باز بشه ، اینهمه ناز و عشوه کنه و اینهمه چراغ بزنه تا لاش رو واسه ده دقیقه تلاش نفسگیر باز کنه ، چه چراغانیی شود شهر آنوقت !....

پی نوشت :  از اولین وبلاگ در سال 1383 تا حالا ازطریق نوشتن و وبلاگ دوستان خیلی خیلی خوب و نزدیکی پیدا کردم و دارم که همیشه به این ارتباط دو طرفه باهاشون افتخار کردم و میکنم. این وبلاگ هم از این قاعده مستثنی نیست .دوستی و دوست خوب ، یکی از بزرگترین موهبت های خداوند است که به بشر اعطا شده...از این موهبت درست استفاده کنیم.دوستان خوبم که محبت همیشگیشون شامل حال من هست  و مرتب از طریق نرم افزارهای اجتماعی یا پیام کوتاه یا تلفن جویای حال و احوال همدیگه میشیم یه پیام خصوصی دادن و شماره تماسم رو خواستن ، بنده هم در اختیارشون گذاشتم و این خودش آغازگر دوستی های خوب ، عمیق و ریشه دار جدید شده و میشود. پس داستان یا ماجرایی پشت این کامنتها نیست .(اونی که باید جوابشو بگیره با این پی نوشت گرفت )...بقیه ی بچه ها هم پیام خصوصی بذارن تا ببینیم اگر شد که اصلا یه گروه خوشگل تلگرامی باز کنیم.دوستون دارم...

هانی همون HNY خودمونه دیگه ؟(1)

تمام حواسم رو صرف طراحی نقشه ی یکی از مشتریان سخت گیر اما خوش حسابم کرده بودم . حتی سخنرانی و موزیک هم تعطیل شده بود تا بتونم بیشترین تمرکز و در نتیجه بهترین نتیجه رو بدست بیارم. موبایلم رو هم سایلنت کرده بودم و تلاش میکردم تصور کنم پدیده هایی بنام تلگرام و اینستاگرام هنوز اختراع یا تولید نشدن. تقریبا اسکلت اصلی کار دستم اومده بود که نور حاصل از زنگ خوردن گوشیم توجهم رو جلب کرد . چون گوشی از میز کارم فاصله داشت ، نتونستم تشخیص بدم که کی داره زنگ میزنه ، سرک کشیدنم هم بی فایده بود.نیم ساعتی گذشت .دوباره نور صفحه ی گوشی خبر از تماسی عصرانه میداد .بازهم بی توجهی .بعد از حدود ربع ساعت بازهم نور صفحه ی گوشی و اینبار تا اومدم خودم رو از پشت میز بلند کنم و از لابلای کاغذها و ماگ نسکافه و چیزکیک نیم خورده ام ، این هیکل نحیف رو رد کنم و به گوشی که کنار سه راهی برق پایین کتابخانه جا خوش کرده بود برسانم بازهم تماس قطع شد یا به اصطلاح با کلاسها "میس " شد .متوجه شدم که داستان از همون سه تا میس کال فراتره و به شش عدد میس کال و یه اس ام اس از طرف سارینا میرسه. اس ام اس رو باز کردم :

سلام هانی !(البته کلمه ی زیبای هانی رو با اسم من اشتباه نگیرید ، من اسمم مهرانه ، نه هانی ! همون اسم پسرونه ی قدیمی قشنگ ، منظور ایشون از هانی همون Honey بلاد غرب است که معادلش در فارسی کلمه ی لوس و بیمزه ی عسلم میشه در کنار تمام اینها ، سارینا جون تمام کلمه ی هانی رو هم مرقوم نفرموده بودن و در راستای سیاستهای اقتصاد مقاومتی ، در نوشتن پیام صرفه جویی کرده بودن و بجای کل کلمه ، فقط نوشته بودن : Hny. چون ایشون گوشیشون آیفونه و فارسی ظاهرا ندارن. حالا اینکه آیا کل کلمه رو بلده اصلا بنویسه یا نه ؟ یا اینکه در همون راستای سیاستهاییه که عرض کردم ، والله اعلم . ادامه ی اس ام اس : ) من تازه از یونی رسیدم خونه و پسرخاله ام یه خرید داره ، اومده دنبالم که باهم بریم خرید.برگشتم خونه خبر میدم !!!

خب ! نکته ی اول اینکه یونی همان داستان هانی رو داره و منظورش دانشگاه بود. یعنی جایی که اصلا من با سارینا اونجا آشنا شدم. الحق و الانصاف که اونروز برام خیلی مرام گذاشت. چون من دقیقا مثل خری که به نعل بندش نگاه میکنه داشتم به برگه ی انتخاب واحدم نگاه میکردم و فقط بلد بودم ، پول شهریه رو بدم و نهایت چیزی که به ذهنم رسید ، این بود که برم پیش مدیرگروه و ازش کمک بخوام در امر خطیر انتخاب واحد .اما مدیر گروه تشریف نداشتن . در نتیجه من موندم پشت در. قضیه وقتی پیچیده تر شد که دوستانم در بخش مالی دانشگاه بهم گفتن تا ظهر امروز بیشتر وقت نداری برای انتخاب واحد ها !!!! درست در همین هنگام یکی از دوستام بهم تلفن کرد و من که از شدت اینهمه استرس (بخاطر انجام دادن کارهایی که بلدشون نبودم ، زمان ما اینطوری نبود انتخاب واحد  که !!) روی یه صندلی توی راهروی دانشگاه ولو شده بودم ، با لحنی مضطرب برای دوستم داشتم تعریف میکردم که احتمالا این ترم هم بخاطر مشغله کاری فقط پول بی زبون رو میریزم تو حلق دانشگاه و با این ثبت نام کردنم دارم حسابی گند میزنم. غافل از اینکه یه دختر کشیده ی مو خرمایی ، با ابروهایی پرپشت ، پوستی سفید ، لاغر و چشمانی که بیشتر منو یاد شرق نشینان کشور مینداخت ، داره به حرفام و نگرانی هام گوش میده. وقتی تلفنم تمام شد ، این دختر خانم ، که صندلی کناری من نشسته بود ، برگشت طرف من و پرسید :

-        شما هم رشته اتون معماریه ؟

شماها که میدونید ، من حداقل به شماها همیشه راستش رو میگم ، اولش اصلا از لهجه ی غلیظ اصفهانیش خوشم نیومد. در کل گویشهای اصفهانی فقط و فقط یک مدل و تیپ خاص لهجه هست که نه تنها تو ذوق نمیزنه بلکه بسیار هم شیرین و دلنشینه ، بخصوص وقتی از دهان یه دختر خوش پوش بیرون بیاد. ولی لهجه ی این دختر خانم که بعدا فهمیدم اسمش ساریناس ، از اون مدل نبود.بهرحال وقتی با جواب مثبت من روبرو شد با ادب هرچه تمامتر گفت که حرفام رو ناخواسته شنیده و مسائلی که من گفتم اصلا به دست مدیر گروه حل نمیشه و اصلا اینا مسئله ای نیستن که من خودمو دارم بخاطرش تیکه پاره میکنم. سارینا با لطف هرچه تمامتر باهام اومد سایت کامپیوتر دانشگاه و با مهارت هرچه تمامتر برام انتخاب واحد کرد . حتی وقتی کارمون تمام شد ، من بدون اینکه هزینه ی سایت رو بپردازم اومدم بیرون و اون بنده ی خدا هزینه رو پرداخت کرده بود .البته من طبق معمول موبایلم زنگ خورد و مشغول مکالمه شدم و حتی دیدم که کاپشنم رو که جا گذاشته بودم برام آورده و من در حالیکه داشتم با موبایل حرف میزدم متوجه شدم که این بنده ی خدا هم سایت رو حساب کرد و هم کاپشن من روی دستشه. بهرحال روز ثبت نام سارینا خیلی سنگ تمام گذاشت.

همونطور که تمام خانمها به حسی مسلح هستند که خیلی سریع متوجه نیت و قصد پنهان پشت کردار مرد روبرویشان میشوند ، عده ای از جماعت مرد هم (که من از عضو این جماعت هستم ) تقریبا از این حس بهره مند هستیم.نوع کمکهایی که سارینا کرد و حرکات و نگاه ها و رفتار و .... نشاندهنده ی چیزی فراتر از کمک کردن ساده به یه همکلاسی بود. بخصوص که متوجه شدم اون چند ترم هم از من جلوتره. در پایان کار (کار اداری منظورمه !) به درخواست من شماره ها رد و بدل شد و با اینکه مسیرمون یکی نبود بهش پیشنهاد دادم که برسونمش ، که تشکر کرد و گفت ماشین هست. ادب حکم میکرد ، عقب تر از اون راه برم ، پس اون اول بطرف ماشینش رفت. یه پرشیای مشکی ، که شیشه هاش بشدت دودی بود. برای شهری مثل اصفهان و با وجود سختگیریهایی که پلیس راهور اصفهان میکنه ، پرشیایی که شیشه هاش اینقدر دودی باشه ، واقعا نوبره ! چون پلیس بسرعت ماشینت رو میخوابونه پارکینگ تا شیشه هاش رو درست کنی. بهرحال سارینا راه افتاد و وقتی از جلوی من که تازه نشسته بودم پشت فرمون و داشتم کمربندم رو میبستم رد شد ، بوق زد و دست تکون داد .

از فردای اون روز تلگرام بازی و مسیج بازی شروع شد. تصمیم گرفتم بخاطر حمایت و کمکهایی که بهم کرده و بیشتر با هدف اینکه بیشتر باهاش آشنا بشم ، به یه گپ - قهوه ( این واژه اختراع خودمه ، یعنی انجام دادن عمل گپ زدن بهمراه صرف قهوه . اینکار بیشتر در مکانی بنام کافی شاپ انجام میگیرد.شاید بتوان از این به بعد شاهد افتتاح مکانهایی بنام گپ -  قهوه خانه نیز باشیم) دعوتش کردم. تصمیم گرفتم یه کافی شاپ که دور از مرکز شهر باشه رو انتخاب کنم و برای اینکه یه وقت آدرس رو گم نکنه و بیشتر به منظور اینکه خونه اشون رو یاد بگیرم (یا حداقل حدودش رو بدونم ) گفتم خودم میام دنبالت. تو یه محله ی قدیمی ولی خوب اصفهان ساکن بودن و بدون هیچ استرسی تقریبا نزدیک خونه اشون باهام قرار گذاشت . سوارش کردم و تعارفات معمول و اولیه رد و بدل شد.

اونروز حدود سه ساعت به گپ قهوه گذشت . تقریبا میتونم بگم خوش گذشت. این ملاقاتها تکرار شد و تکرار شد اما کم کم عیب بزرگی خودشو مثل یه غول وسط این رابطه ی دوستانه انداخت. علاقه ی یکطرفه !....برای من سارینا یه دوست ساده بود. اما برای اون من در ابتدا یه دوست پسر بودم و بعدا کم کم علاقمند شد.

هیچوقت روزی که توی ماشین دستم رو گرفت ، فراموش نمیکنم : هیییییچ احساسی نداشتم ! مثل این بود که داشتم با مدیر مثلا بلاگفا دست میدادم . اما احساس اون رو حس میکردم و این عذابم میداد. حتی وقتی گونه ام رو بوسید ، بازهم هییییچ حسی بهش نداشتم و هییییچ حسی هم بهش پیدا نکردم.

تلاش کردم دوستش داشته باشم. خوبیهاش رو هر روز برای خودم میشمردم.از قیافه و اندام و تیپش برای خودم تعریف میکردم. از اخلاقش و اینکه با شرایط کاری و اخلاقی من اینقدر خودشو سازگار کرده و هزارتا کلک دیگه ولی اونموقع بود که به یه مطلب خیلی مهم پی بردم .مطلبی که ایکاش سالها قبل (خیلی قبل !!) بهش رسیده بودم.اون مطلب این بود که : نمیتونی قلبت رو وادار به دوست داشتن کنی ! این قلبته که تصمیم میگیره که کی رو دوست داشته باشه و کی رو نه !

ادامه دارد ....

پی نوشت : زمان وقوع این حوادث این یادداشت ، را هر زمانی که دوست داشتید تصور کنید ، مثلا امسال ، سال قبل ،دوسال قبل ، صد سال قبل .....

همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (بخش آخر)

بهترین روش رو برای حرف کشیدن از صدف همون روش محبت و اظهار علاقه دید ! گفت :

-        اگر می پرسم هدفی دارم حتما عزیزم!

-        چه هدفی؟

-        خودت میدونی که خیلی نگرانت میشم (اینو راست میگفت و بارها تو تماسهای تلفنی یا چت کردنهاشون از سر دلسوزی و محبت دوستانه به صدف گفته بود که دربها رو شبها قفل کنه و حتما به فکر تهیه یه سلاح سرد و یا اسپری فلفل و یا ... باشه که بتونه از خودش محافظت کنه ) و بارها هم از اینکه اینجا تنها گذرون میکنی نگران شدم !

-        میدونم ! و ممنونم ازت که به فکرمی !( شروع داستان داشت خوب پیش میرفت )

-        خب ! منی که اینقدر نگرانت هستم الان از اینکه میشنونم داری درد میکشی برای هر چله ات خیلی ناراحت میشم !

-        برای هر چله نیست ! یعنی مربوط به کارهای چله نیست ! یه جور علامت گذاریه !

-        علامت گذاری ؟ (داشت گیج میشد ، ناگهان چیزی به ذهنش رسید : ) علامت گذاری روی بدن با چه حروفی؟ داغ گذاری بدون بی حسی یا با بی حسی ؟(این آخری رو داشت یه دستی میزد و مطمئن بود که جواب منفی شایدم مسخره بگیره )

صدف سرشو بالا آورد ، خسته نگاهش کرد ، از نگاهش خستگی ، تنهایی ، درد و یه جور هراس که مو به تن آدم سیخ میشد رو میتونستی حس کنی. مردد بود که به این پسر که تا این حد به موضوع نزدیک شده بود بگه یا نه ؟

پسر تلاش کرد مهربان ترین و خیرخواهانه ترین لبخندش رو تحویل صدف بده شاید به تردیدش خاتمه بده ! صدف این لبخند رو دید و دلش ضعف رفت ! چرا ؟ چون مدتها بود پسر خوش تیپ و خواستنی ندیده بود ؟ چون الان کم کم داشت دوره ی غلیان احساسات جن***سیش شروع میشد ؟ چون میتونست بهش اعتماد کنه و از دردهایی که کشیده بود برای حرف بزنه !

صدف آرام آرام دکمه های سه تایی بالای پیراهن اش رو باز کرد ، با یک حرکت پیراهن اش رو بیرون آورد و اکنون تن سفید مثل برفش ،با عضلات محکم ، جوان و دست نخورده اش جلوی پسر خودنمایی میکرد. پسر علیرغم میلش نتوانست از نگاه کردن به سینه های خوش فرم صدف فرار کنه ! نگاهی که از چشمای تیز بین صدف دور نماند ، صدف به آرامی چرخید و کمرش رو به طرف پسر گرفت !

از دیدن هفت جای داغ یک اندازه روی کمر صدف ، بین دو استخوان پروانه ای (دقیقا جایی که حجامت انجام میگیره ) پسر نزدیک بود قالب تهی کنه ! زبانش بند اومده بود! دلش میخواست دستش به اساتید عوضی صدف میرسید و حسابش تک تک اشون رو میرسید ! کجای دین همچین دستور احمقانه ای داده شده ؟در حالیکه از شدت خشم چونه و صورتش می لرزید صورتش رو نزدیک به یکی از داغها کرد تا نوشته ی روش رو بخونه ، اسم گروهی بود که صدف قبلا نام برده بود ، پس اینطوری یاران وفادار جمع میکردند؟ احمقهای نامرد ! از شدت خشم و باقیمانده ی کمی گیجی دیشب ، سکندری خورد و صورتش و لبهاش به یکی از داغها اصابت کرد ، با اینکه خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و عذر خواهی کرد ، ولی دیگر دیر شده بود ، صدف با نگاهی اغواگر به سمتش برگشت و آرام به سمتش خزید ، پسر دستهایش را به نشانه ی عدم آمادگی و نوعی دفاع بالا برد ولی صدف تقریبا به محاذات صورتش رسیده بود و دستهایش برعکس سینه های صدف رو لمس کرد(امری که باعث شد ، سریع دستهاش رو پایین ببره ) صدف صورتش رو کمی کج کرد و لبهایش را به لبهای پسر نزدیک کرد ، بوسه ای کوتاه آغاز گر ماجرا بود اما پسر برای این اینجا نیامده بود ! پس خودش رو عقب کشید، در مقابل اصرار صدف ، مقاومت کرد ، صدف دلخور شد ، برایش مهم نبود که صدف دلخور شده باشد ، بنظرش میبایست صدف بسیار کنترل بیشتری روی نفس و میل جنس**ی اش داشته باشد و این نداشتن کنترل رو نوعی ضعف میدونست.وقتی صدف آروم شد ، همین موضوع رو  پرسید ، صدف در حالیکه سیگاری را آرام آرام مزه مزه میکرد گفت :

-        یادته چه تمرینایی توی مکتب....میدن برای کنترل بر خویشتن ؟

-        آره !

-        گفته بودن چند روزه به این خویشتن داری میرسید؟

-        چهل روز مداوم !

-        (صدف خنده ای تمسخر آمیز و تلخ کرد ) من سه ساله دارم این تمرینات رو انجام میدم ولی با اجازه ت باید بگم : همش کشک بود ، شایدم پشم !

-        دارم به این نتیجه میرسم همه چیز درون خود آدمه !

-        درسته !

-        آدم باید از خودش شروع کنه !

-        دقیقا ! تو اشتباهی که من کردم رو نکن و از خودت و درون خودت شروع کن ! همه چیز تویی ! همه چیز درون توست ! فقط کافیه بخوای ! اینا هیچی نیست ! وقت خودت رو بیخود پای این مکتب و اون مکتب هدر نده. مطالعه اشون کن و چیزهایی که مستقیما به ذات خودت میپردازه رو انتخاب کن و ازشون نهایت استفاده رو ببر...مطمئنم موفق میشی...مطمئنم....

***

تو راه برگشت به فرودگاه ، خیلی خوشحال بود ، جوابهاش رو گرفته بود ...جوابهای مهمی رو گرفته بود...حالا وقت عمل بود......