آسمان هم زمین میخورد ..(2)

درب آهنی خانه به کمک فنری که در بالایش نصب کرده اند ، پشت سرم بسته میشود. آخرین زورهای زمستان است ، باران ریزی میبارد و سوز سرد ، هوای شهرکرد را برایم کمی ناآشنا و سرد کرده است. دو قدم که برمیدارم ، وسط کوچه هستم ، از اون کوچه های قدیمی ،تنگ و باریک بود که مجبور شدم ماشین را سر کوچه پارک کنم و پیاده بیام . دستهام رو فرو میکنم تو جیب کاپشن بلندم و تا بیخ گوشهایم ، کز میکنم در خز دور یقه اش. احساس میکنم دارم با هر قدمی که برمیدارم ، از رها دور و دورتر میشوم . حتی دستهایش را روی شانه هایم حس میکردم و صدایش که آرام ولی محکم و قاطع میگفت : نرو ! الان نه !

این یعنی واقعا نباید میرفتم و نمیرفتم هم. مراعاتشو میکردم .دوست داشته شدن حسیه که بهت این فرصت رو میده برای یکی (حداقل یک نفر ) مفید باشی . اون با بودن تو کنارش احساس راحتی ، آرامش و گرمای لذت بخش وجودت رو تجربه کنه...

سنگینی نگاهی پشت سرم باعث میشه ، برگردم سمت پنجره ی طبقه ی دوم و خانم صبا رو ببینم که کنار پنجره و در پناه پرده ی آویخته پشتش ، دارد نگاهم میکند.احتمالا با کمی حس دلسوزی ، شاید ترحم و شایدم با نوعی قضاوت . کاری که خیلی ها میکنن. چرا این یکی نکنه ؟ شایدم تو این فاصله ، کلی از رها سوال و جواب پرسیده و پی به عمق حماقت من برده باشه.البته از روح رها نه از خودش .... یعنی این کار رو کرده ؟ برمیگردم سمت پنجره و میبینم که از جایش تکان نخورده ! کمی دستپاچه میشوم و دستم را برای خداحافظی مجدد بلند میکنم ، جواب نمیدهد ! فقط دارد خیره نگاهم میکند !! از تیررس نگاهش دور میشوم ، گورپدرش ! بذار هرطور دلش میخواهد فکر کند و قضاوت کند ! حالا تلاش کردیم که آدمها بذ قضاوتمان نکنند ،چی شده ؟ غیر از دایورت به قسمت تناسلی سمت چپمان ، دقیقا چه غلطی کرده ایم ؟

هیچی....

دلم میخواد تو این هوای ابری بارونی قدم بزنم . کمی آروم بشم ولی کلی راه دارم تا برگردم اصفهان . باید زودتر سوار ماشین بشوم و برگردم.....حالم دیگه از اینهمه باید و نباید بهم میخورد! اصلا من برای اینکه باید و نباید تو زندگیم نباشه ، برای اینکه نخوام به کسی جواب پس بدم ، از یه کار اداری استعفا دادم که خودم واسه خودم باشم و خودم به خودم پاسخگو ! ولی مثل اینکه نمیشه ! دست بالای دست بسیاره !

از شهرکرد خیلی دور نشده ام که موبایلم زنگ میخوره ، یه شماره ی ناشناسه ، جواب میدم .خانم صبا ست. با صدای گرفته ای میپرسه که حالم بهتره یا نه ؟ مشکلی تو رانندگی ندارم؟ اگر نمیتونم برگردم اصفهان میتونم شب منزلش بمونم ...ازش تشکر میکنم و میگم بهترم و بالاخره باید با این داستان کنار میومدم و الان هم مجبورم که برگردم و بازهم از لطفش ممنون هستم...پدال گاز رو فشار میدهم و ماشین کنده میشود از تن آسفالت ...

***

عادت دارم هنگامی که کاپشنم را میخواهم در کمد بیاویزم ، حتما جیبهایم را خالی کنم. در جیب سمت راستی ام ، دستم به کاغذ تاخورده ی تقریبا بزرگی میخورد که سریع میفهمم چیست و از اینکه به این سرعت وجودش را فراموش کرده بودم ، متعجب هستم. کاغذ را به آرامی باز میکنم ، یک دستخط پخته و خوانا با خودکار مشکی ، سرتاسر کاغذ را بصورت ستونی ، پر از حروف و کلمات حاصل از آن حروف کرده است. این دستخط خانم صباست. به فلش کوچکی که سمت راست و بالای کاغذ زده است نگاه میکنم ، این یعنی مکالمه از اینجا آغاز شده و به این سمت (سمت نوک فلش ) پیش رفته است ، و ، آن حروف تمامشان ، حرفهای رهاست :

م ه د ی ... ن ف س م.... غ م گ ی ن ... ن ب ا ش.... ل ط ف ا...

پی نوشت :

تماشا نکن، حال من خوب نیست

مثل پرده تو باد ، چین میخورم

 هوایی نبودی ، بفهمی منو

دارم مثل بارون، زمین میخورم

دیگه نمیتونستم بقیه اشو بنویسم...متاسفم...

خاص نوشت :

آره ! بخودم خیلی مطمئنم ، چون حجت رو براش تموم کرده بودم...قضاوت نکن منو جوجه دهه هفتادی، من دهه شصتی ام ! این یعنی خودش کلی حرف...

آسمان هم زمین میخورد ..(1)

آخرین پیام توی تلگرام را میخوانم و یواش یواش دنده عقب حرکت میکنم ، میدانم چند متر دیگر از درب حیاط بیرون می آیم و دیگر در محدوده ی تحت پوشش وای فای خونه نیستم ، شبکه ی خط رو هم غیرفعال کردم . دیدم بعنوان راننده محدود به چارچوب درب بزرگ خانه است و احیانا اگر عابری خارج از حیطه ی چارچوب باشد و ناگهان وارد این محدوده شود باید ترمز کنم.همیشه به مامان و بابا گفته ام که حواسشان جمع باشد که مبادا به کسی آسیب بزنند. درست در آخرین لحظه و شاید در آخرین سانتیمتر باقیمانده از ورود سپر عقب ماشین به پیاده رو ، موجود کوچک سرخ پوشی ، سرخوشانه ،  در حیطه ی دیدم قرار میگیرد ، بشدت روی ترمز میکوبم و ماشین به لطف سیستم ترمز خوبش ، سریع متوقف میشود ، بدنبال موجود کوچک سرخ پوش ، خانمی را می بینم که شتابان بدنبال این کودک میدود ،در حالیکه دستش را بطرف کودک سرخ پوش که در حقیقت دخترکی با موهای مشکی بلند و پالتویی بچه گانه و قرمز رنگ بود ، دراز کرده ، سرش به سمت من و دهانه ی درب است. سریعا متوجه میشود که من بخاطر دخترک توقف کرده ام ، دخترکی که درست میان چارچوب درب ایستاده است و دارد داخل حیاط را کنجکاوانه با چشمان آشنایش کاوش میکند. زن بعنوان عذرخواهی سرش را برایم ناشیانه تکان میدهد و دست کودک را میگیرد و از مقابل دیدگان من تقریبا کشان کشان عبور میدهد. دیدگان من ! منی که بهت زده ، با چشمانی کاملا باز ، دندانهایی کلید شده هنوز دارم جای خالی دخترک را نگاه میکنم و در دلم ، مغزم و همه ی وجودم فقط و فقط یک جمله می چرخد : چقدر این کودک شبیه رها بود ! وای !

برای سومین مرتبه خیابان را دور میزنم و هر بار که از کنار دخترک و زن همراهش میگذرم ، فقط محو تماشای دخترک میشوم ! درست مثل این بود که رها را کوچک کرده باشند و شده باشد این دختر ! چقدر دلم میخواست پیاده میشدم ، با اجازه یا حتی بدون اجازه ی مادرش ، در آغوشش میکشیدم و می بوسیدمش ! ولی مطمئن بودم که جلوی گریه ام را نمیتوانم بگیرم ، همانگونه که از دور میدیدمش ، بغض داشتم ، چه برسد به اینکه ... جدای از این ، چندان صحنه ی جالبی نبود و احتمالا تصویر ناخوشایندی هم برای دخترک و هم برای زن همراهش که احتمالا مادرش بود ، ترسیم میشد ! رها خیلی خوشگل نبود ، بیشتر زیباییش مربوط به درون و باطن دوست داشتنیش بود ! چقدر جایش این روزها کنارم خالیست ! ایمان دارم که اگر زنده بود ، نمیگذاشت اینطور ...اینطور ....اینطور چی؟ اینطور له بشوم ! از چی له بشوی ؟ از تنهایی ! شاید ...نمیدانم....

کلاس دارم دانشگاه ، ولی آدم ده دقیقه پیش نیستم ، بهم ریخته ام ! بیخیال کلاس میشوم ، لیوان کاغذی قهوه ام را که در جالیوانی ماشین گذاشته بودم تا کمی خنک شود و در راه بنوشم ، مزه مزه میکنم ...سیگاری روشن میکنم ، هوای یخ زده ی صبح را با دود سیگار قاطی میکنم .....هیچکدام از سرگشتگیم ، از بغضم و از درماندگیم کم نمیکند ....تصمیم میگیرم سراغ سرگرمی جدیدم بروم ... اسمش را گذاشته ام مرده بازی !

جاده ی قبرستان شهر را در پیش میگیرم.کاملا خلوت است . این وقت صبح کسی یاد امواتش نیست.حتی نگهبان ورودی هم در حال چرت زدن است.علیرضا آذر در حال دکلمه کردن است:

سرما اگر سخت است ، قلبی را آتش بزن

درگیرداغش باش ، ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد

درگیر قلب و نان و آتش باش

خیابان اول قبرستان را رد میکنم ، وارد خیابان دوم میشوم که مزار شوهرخاله ی جوانمرگم ، برادر جوان یکی از دوستانم و ...و....بهرحال باید گفت : و مادر همسر سابقم است ...

ماشین را نزدیک مزار شوهرخاله ام پارک میکنم ، پیاده میشوم و به سمت مزارش حرکت میکنم...

بعد از فاتحه دادن ، سنگ مزار را میخوانم ، برای بار هزارم شاید...در سن 42 سالگی....خیلی جوان بود...تصادف لعنتی..حساب میکنم  : یعنی از حالای من چند سال بزرگتر ؟

یکی یکی آشناها را فاتحه میدهم ، حتی مادر همسر سابقم را...البته بعد از فاتحه دادن خطابش میکنم :

-        خدا رحمتت کنه ! ولی گند زدی با دختر تربیت کردنت ! اینهمه جادو و طلسم کاری رو ، تو یادشون دادی؟ اگر جوابت مثبته که پس وای بحالت اون دنیا !

تصمیم میگیرم ، سری به مزار پدر دوست صمیمی ام بزنم که یکسال و اندی پیش فوت کرده و دقیقا روز چهلمش ، همسر سابقم از ترس رو شدن خیانتهایش ، منزل را ترک کرد و .....مرده بازی را هم از همانجا شروع میکنم ! اصلا از درگذشتگان جدید شروع میکنم ، بهتر است ...

نمیدانم چرا ولی تا چشمم به عکس پدر دوستم افتاد بی اختیار گریه ام گرفت. رابطه ی نزدیکم با این مرد ، علاقه ی قلبی به دوستم ، گره خوردن زمان مرگش به یک سری وقایع ناراحت کننده در زندگیم یا شایدم به دنبال بهانه ای بودم برای سبک کردن این بغض سنگین صبحگاهی ... کمی که آرام می شوم ، فکری در ذهنم جرقه میزند ، موبایلم را از جیب کاپشن پالتویی ام بیرون می آورم و شماره ی ساسان را میگیرم ، میدانم که بیدار است ، کارمند است و باید الان سرکارش حاضر شده باشد ، بعد از دو سه تا زنگ جواب میدهد و ........

-        مهران جان ! من شماره ی طرف رو دارم ، اتفاقا دو هفته ی پیش هم یه مهمونی دعوت داشتیم ،این خانوم هم اومده بود. خیلی هم مودب و آدم حسابیه.ولی تو برای چی میخوای بری پیشش؟

-        میخوام با یکی حرف بزنم .با یکی که مرده و من دلم براش تنگ شده.

-        (آه میکشد ، نمیدانم یاد یک عشق قدیمی افتاده ، یاد پدر مرحومش افتاده یا برای من آه میکشد ) والا در تایید کار این خانوم هیییچ شکی نیست ، بهت گفتم که اون مرتبه ای که با سمیرا رفتیم پیشش و ...(حرفش رو قطع میکنم ، چون میدانم میخواهد چه داستانی را بگوید ، مضافا بر اینکه حوصله ی وراجی های ساسان را ندارم )

-        میدونم ! میدونم ! تو فقط محبت کن یا شماره اشو بده من یا شماره ی منو بهش بده یا یه وقت بگیر ازش یا (میپره وسط حرفم )

-        وقت بگیرم و اینا نیست ...اینکه کارش این نیست...یعنی از این راه پول در نمیاره که بخوام وقت بگیرم و اینا.بهت گفتم که یه بار ، این خانوم آشنای دخترخاله ی سمیراست و خب یه سری تواناییها داره و فقط هم برای آشناها و دوستانی که بشناسه انجام میده.

-        خب ! حالا میگی چیکار کنم ؟

-        چرا از استاد خودت کمک نمیگیری ؟

-        حدود یکسالی هست که باهاش قطع ارتباط کردم.نمیدونم الان اصلا کجا هست.فقط گهگاهی با دخترش تو اینستاگرام یکمی حرف میزنم .همین.

-        ای بابا ! چرا ؟

-        ساسان ! میتونی وقت بگیری از این خانوم یا نه ؟ زیاد حوصله ندارم امروز ...

-        باشه.تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم.

-        چه خبره ؟ مگه میخوای وقت ملاقات با رئیس جمهور بگیری؟

-        نه بابا جان ! شاید خواب باشه . بذار ساعت نه بشه .چشم.

بیخود دارم خودم را خسته و ساسان را عصبی میکنم ، باید صبر کنم. ازش تشکر میکنم و میگویم که منتظر تماسش هستم.

بیخیال مرده بازی امروزم ، سوار ماشین میشوم، علیرضا آذر است یا احسان افشاری؟ دیگر نمیدانم ، صداهایشان شبیه بهم است :

من آیه های دفترت بودم

عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی ؟

دیوانگان را ریز میبینی ؟

عشق آن اگر باشد که میگویند

انسان صاف و ساده میخواهد

عشق آن اگر باشد که من دیده ام

مرد فوق العاده میخواهد

سنی ندارد عاشقی کردن..........

 

از نوشتن جمله ی ادامه دارد ، متنفرم....

پی نوشت : کاش جای خالی ات ، سریعتر و بهتر از آنچه تصور میکنم ، پر شود....از این رفت و آمدها بیزارم...

پی نوشت دوم : نمیدونم چرا ، ولی یکی از بچه های وبلاگ وقتی تو تلگرام باهام تماس گرفت ، بعد از حدود بیست دقیقه گفتن و خندیدن ، اعتراف کرد که میترسیده تماس بگیره ...چرا ؟ چون فکر میکرده من با بداخلاقی و ترشرویی پاسخ خواهم داد !!! منکه خودم شماره و راه تماس گذاشتم ، چرا باید اینطوری فکر کنید؟ دیوانه و سرگشته( ک..خل) هستم ولی نه دیگه اینقدر....

پی نوشت سوم : هر چقدر فکر کردم ، عنوان مناسبی برای این سری از یادداشتهایم پیدا نکردم.شما بگویید.

آوار بهمن تن ات ...(بخش آخر)

برای عوض کردن هوای کثیف و مونده ی خونه و بیشتر برای خریدن وقت و کنترل اعصابم ، سریع بلند میشم و حرکت میکنم سمت پنجره تا هوا رو به گردش بندازم. اه ...سرگیجه ی لعنتی ! تازگیها تعدادش و مدت زمانش طولانی شده ! یعنی ممکنه فشارم بالا باشه ؟ کبدم چرب شده باشه ؟ نمیدونم چه مرگم شده . لبه ی بالایی مبلها رو میگیرم تا زمین نیفتم. با لجبازی تمام به طرف پنجره حرکت میکنم ، نازی داره یه شعر قدیمی رو تقریبا بلند و پر اشتباه میخونه :

کار عشق تو

اگه موندم تک وتنها

زیر طاق کبود

کار عشق تو بود

پنجره دو جداره اس و از این دستگیره های سه جهته داره.بعنوان یه مهندس هنوزم نتونستم با این سیستم مسخره کنار بیام.در حالیکه لای پرده های کلفت که بوی خاک میدن ، دست و پا میزنم ، بالاخره پنجره رو باز میکنم ، لبه ی بالایی پنجره گیر میکنه به پارچه ی پرده ! چندان مهم نیست ، موج هوای سرد میخوره به صورتم ، احساس میکنم ، صدای نازی دور ، گنگ و نامفهوم شده ! یعنی اینقدر سرگیجه ام طول کشیده و اینقدر حالم بده ؟ چرا حرف الهام رو گوش نکردم که اصرار میکرد برو یه چکاپ کامل ؟ یادم نمیاد...چنتا نفس عمیق میکشم.سردم میشه . صدای نازی قطع شده. این دیگه نباید از سرگیجه ام باشه ، کر که نشدم! بسرعت از لای پرده ها خودم رو بیرون میندازم ، نازی رو می بینم که با سیگار روشن تو دستش ، سرش روی سینه اش افتاده و هر پنج ثانیه یه تشنج کوتاه میکنه !!!! خدایا ! این چه مرگش شد یه دفعه ؟ با عجله میدوم طرفش ، سرش رو بالا میارم ، تقریبا سیاهی چشمانش رفته بالا ، تلاش میکنم با تمام قدرتم خونسرد باشم و از یکی از روشهایی که بلدم ، کل بدنش رو بررسی کن (اسکن کنم ) چشمام رو میبندم ، لرزش های گاه بیگاهش نمیذاره درست تمرکز کنم ، فقط احساس میکنم که باید....میخوابونمش روی کاناپه ، میدوم به سمت اطاق خوابش ، به دنبال داروی خاصی که شاید بصورت روزمره باید استفاده کنه یا لازمه که اینجور مواقع استفاده کنه ، شاید راهنمام باشه.کشوهای میز توالتش رو دونه دونه باز میکنم  ، هیچی توشون نیست ، کشوی آخر قفله ...کمی اطرافم رو نگاه میکنم ، کلید نقره ای تخت و کوچکی را پشت آیینه پیدا میکنم ،درب کشو رو باز میکنم : از دیدن محتویات کشو ، آنچنان یکه ای میخورم که بی اختیار ، دستم را که با آن دستگیره ی کشو را گرفته بودم ، به پیراهنم می مالم ، تا پاک شود به خیال خودم ..به سمت پذیرایی میدوم ، نازی نیم خیز شده و با زبانی گنگ و نامفهوم کلماتی مثل خوبم ، نگران نباش ، درست میشه رو مثل طوطی تکرار میکنه. دستهاش رو توی دستام میگیرم ، از مچ تا کتف برهنه اش رو به دقت وارسی میکنم ، هیچ اثری نیست...ناگهان یاد نقطه ی پنهان همیشگی میفتم ، پای راستش را بالا میدهم ، انگشت شصت پایش را از انگشت کناری فاصله میدهم و جای تزریق ها را پیدا میکنم..نازی با همان پا لگدی به سمتم پرت میکند..کنترلش میکنم...بلند میشود تا اعتراضی نصفه و نیمه کند ، نمیدانم چرا ولی آنچنان محکم میزنم توی صورتش ، که از صدایش خودم هم میترسم !!! تقریبا پرت میشود روی مبل ! میترسم اوردوز کند ! آخرین تماسش با من بوده ! آخرین نفر من بودم اینجا ! این یعنی دردسر ! جدای تمام این حرفا ، نازی دوستمه و دوستش دارم !دختر خوبی بود ، بقول علیرضا آذر:

دنیا مجابم کرد ، بد باشم ...

تصمیم میگیرم ببرمش بیمارستان خورشید اصفهان ، از توی کمدش اولین مانتو و شالی را که پیدا میکنم ، با زحمت زیاد تنش میکنم ...با سختی وسط هال و پذیرایی ایستاده ! نگاهش میکنم ، خیلی مسخره شده ! یه دامن کوتاه ، یه مانتوی مشکلی بلند ، تاپ بندی و یه شال نصفه و نیمه...حین راهنمایی کردنش به بیرون از خانه ، به بهمن زنگ میزنم ، بعد از زنگهای متمادی جواب میدهد ، ماجرا را در چند کلمه خلاصه میکنم و قرارمان میشود بیمارستان خورشید ، هنگام بستن درب آپارتمانش در آخرین دقایق یادم میفتد که کلید آنطرف در جا مانده ، دستم را لای در سنگین میکنم که بسته نشود ، انگشتانم له میشوند و ناله ام بلند میشود ولی توانستم کلید را از پشت در بردارم....بزحمت سوار ماشینش میکنم و بسرعت به سمت بیمارستان خورشید حرکت میکنیم ، در بین راه نازی نطقش گل میکند ، یکی از شعرهای یغما گلرویی را دارد نقد میکند که الحق و الانصاف خوب هم نقد میکند ، افسوس میخورم که چرا باید قشر به معنای واقعی تحصیلکرده ی ما اینطور بشود ...تقصیر کیست ؟ خودشان ؟ سیستم ؟ آمریکا ؟ دشمن ؟ صهیونیزم ؟ کی ؟

بیمارستان خورشید ، پذیرش را سریع انجام میدهد و بعد از کشیدن یک پرده ی حائل میان من و تخت نازی دیگر چیزی بغیر از رفت و آمد سریع پرستارها و پزشکان نمیبینم ، موبایلم را بیرون میاورم که به بهمن زنگ بزنم ، چند تماس از دست رفته (شما بخوانید میس کال ) دارم ، مامان سه بار زنگ زده ! وای خدا ! چرا مامانها باید درست در حساسترین شرایط مکانی و زمانی زنگ بزنند ؟ تماس میگیرم و هرطور شده دست بسرش میکنم ...کسی صدایم میکند..برمیگردم : بهمن است ! خشم سرتاپای وجودم را میگیرد ، برای چه ؟ برای زخمهای نازی ، برای اعتیادش ، برای....سه قدم مانده به من ، صورتش را با کف دستم آشنا میکنم ، صدایش پرستار را به واکنش وا میدارد :

-آقا! میخواید دعوا کنید ، برید بیرون !

بهمن ، اما خونسرد است و آرام ...مامور پلیس مستقر در بیمارستان جلومی آید تا روند تحقیقات شروع شود ، بهمن خودش را جلو میندازد ، از کیفش مدارکی بیرون میآورد که نشان میدهد نازی اعتیاد بلند مدتی داشته و چندین بار حتی در کمپ بستری شده ، اما فایده ای نداشته ..حین صحبت آنها، تاریخها را با هم مطابقت میدهم ، تمامش درست است. مربوط به قبل از زمان آشنایی بهمن و نازی میشود . پس داستان زخمها چیست ؟ بهمن در ادامه توضیحاتش ، برگه ای به مامور ارائه میدهد که مهر پزشکی قانونی و روانپزشکی معتبر را دارد ، نازیلا در اوج نشئگی با کوچکترین ناملایمتی به خودش آسیب میزده ، از کیف دستی بهمن ، یک شلاق چرمی که در انتهای رشته هایش میخهایی ظریف فرو کرده اند بیرون می آید..حتی مامور نیروی انتظامی هم تعجب میکند ...من سریعتر از مامور محترم ، جریان را متوجه میشوم ، موبایلم باز زنگ میخورد ، مامان است که انتظار دارد برای شام خانه باشم.بطرف بهمن میروم ، مامور میگوید با شما کاری ندارم و این اقا (اشاره به بهمن میکند ) اینجا همراه بیمار هست...

بهمن شروع به تشکر میکند و از اینکه بموقع نازی رو به بیمارستان رسوندم قدردانی میکند ولی چیزی آزارم میدهد : بازهم قضاوت کردم ! اونهم چقدر سریع ! چقدر بیرحم ! حکم دادم و حتی اجرایش هم کم کردم !

نگاهش میکنم : زیرچشمانش گود افتاده است، دست میکنم تو جیب کاپشنم و کلید خونه ی نازیلا رو میذارم کف دستش ! چشمانم را به چشمانش میدوزم و فقط میتوانم بگویم :

-        متاسفم بهمن جان ! من اشتباه...(حرفم را قطع میکند )

-        اصلا مهم نیست.تو امشب کار بزرگی کردی و من نمیدونم که چطوری ازت...(ایندفعه نوبت من است که حرفش را قطع کنم )

-        مسئله این نیست ! هرکس دیگه ای بود همین کار رو میکرد ! مسئله جای دیگه اس!

-        کجاس؟

-        مسئله اینجاست که هنوز بعد از اینهمه کلاس و دوره های مختلف رفتن و اینهمه کتاب و جزوات نایاب دست نویس خوندن ، ساده ترین اصل رو یاد نگرفتم و اون اصل قضاوت نکردنه ! من خیلی راحت قضاوت کردم..متاسفم...

دیگه یادم نیس که بهمن چی گفت ، فقط راهروی بیمارستان ، حرکت به سمت خانه ، شامی که نخوردم ، قرصهای خوابی که پشت سرهم بلعیدم ، سیگارهای پی در پی و خیره به سقف ....

پی نوشت اول : نازیلا در حال ترکه ، طبق آخرین خبر....بهمن کنارشه...

پی نوشت دوم : قضاوت نکنید در مورد هیچکس ....

پی نوشت سوم : .............هیچی ...........ولش کن.......

اصلا قرار نبود پست قبلی " آوار بهمن تن ات..." نوشته بشه یا جایی بازگو بشه ، دیشب که اینو نوشتم ، تقریبا در حالت نیمه هوشیار بودم و 


عجیب دلم میخواست چیزی بنویسم ، حتی امروز تا ساعت یازده ، دوازده ظهر هم یادم نبود که دیشب چنین چیزی رو نوشتم ، اما وقتی یادم 


افتاد بسرعت رجوع کردم اینجا و دیدم که بله ! گند زده ام ! اما چون اینجا رو متعلق به همه ی کسانی میدونم که بصورت مرتب به اینجا


سر میزنن ، نمیخوام بدون نظر اونا چیزی رو حذف کنم یا ....اصلا نمیدونم باید چیکار کنم...کاش حداقل سالیوان کامنت نذاشته بود یا


آمار بازدیدش صفر بود...راحت پاکش میکردم...


اینجور موقع هاست که آدم میگه : اوه ! شت ! هولی شت !

آوار بهمن تن ات ...(بخش اول)

روی مبل چرمی جابجا میشم ، صدای قرچ قرچ چرم جیگری بلند میشه ، از این صدا متنفرم .نور فضای نشیمن خانه ی نازی با همون دو تا آباژور معروفش که بصورت ضربدری در دو کنج قطری نشیمن قرار گرفته ، تامین میشد ، ساعت شش عصره بهمن ماهه ، سیاهی قیرگون آسمان با هوای یخ کرده ی بیرون ، زور زیادی میزند که بتواند از سد پنجره های دو جداره ی آپارتمان خوش نقشه ی نازیلا که همه عادت کرده بودیم نازی صداش کنیم ، وارد خانه شود ولی پشت پرده های شیک ، کلفت و گران قیمت خونه اش توقف اجباری میکرد . شاید هم وقتی وارد میشد از لای شکاف پرده ها ، پی به عدم نیازش میبرد و از هجوم به این فضای سرد و تاریک منصرف میشد !! به نور کم کل فضا ، ابری فشرده در ارتفاع حدودا دومتری از جنس دود سیگار هم اضافه شده بود ،فضا عمیقا سنگین بود ! صدای بهم خوردن یخ ها در لیوان مکعب مستطیل تراش دار نازی ، باعث میشه سرم رو برگردونم طرفش : یک سوم یه   لیوان ویس**کی ریخته و برای پار پنجم در مقابل تشکر و جواب منی من ، ابروهای خفاشی اش را بالا میبرد و میپسرد :

-        وا ! چرا  ؟

توضیح میدم به دلیل انجام تمریناتم و سیستم جدید انرژیکم ، مش**روب نمیخورم !! جرعه ای بزرگ سر میکشد ، سر حوصله بدنبال پاکت سیگارش میگردد و من تلاش میکنم که با حفظ خونسردی و آرامش فقط نظاره گرش باشم. سیگاری هم روشن میکند ، روی کاناپه ی روبرویم ، تقریبا ولو میشد و بعد از ده دقیقه که در سکوت مطلق میگذرد و تنها شکننده ی سکوتش صدای برداشتن لیوان و گذاشتنش روی میز جلویش است و من سرم توی گوشیم بند است ، بالاخره شروع میکند به حرف زدن ، این کلمات که داشت سنگین بیان میشد سبب شد سرم رو از گوشی در بیارم و نگاهش کنم : دامن کوتاهی که پوشیده بود یه طرف رفته بود ، رانهای لخت دعوت گرش ،مهمان چرم جگری مبلمان بود و کف پاهایش روی لبه میز چوب جا خوش کرده بود ، طوری که با کمی دقت ، میشد لباس زیر تنگ و سیاهش را دید...تلاش کردم نگاهم را بدزدم و با  نگاه استفهام آمیزم در حالیکه سعی میکردم بالاتنه ی نیمه برهنه اش که تنها با یک تاپ بندی پوشانده بود و هیچ چیز دیگه ی زیرش نبود تا پوست تیره و صافش راحت تر رخ بنماید ، حواسم را پرت نکند ، بهترین حمله را شروع کردم : خبب نازی جان ! گفته بویدکه کار واجبی باهام داری ..من در خدمتم دوست خوب و احساساتی من ...

-         مهران! احساساتی بودن کار داد دستم. یه کار درست و حسابی !

-         مشخصه که خیلی هم کار داده دستت (تلاش کردم که کمی جنبه شوخی به حرفام بدم تا سنگینی فضا کم بشه ، ولی نتیجه ی کاملا برعکس گرفتم )

-         آره خیلی کار داده دستم ! ولی نه از اون کارایی که تو فکر میکنی

اومدم که با یه خنده ی بلند ، دوباره مانور جدیدی بدم که ناگهان نازیلا بلند شده ، لیوانش رو که حالا قطرات درشت و ریز آب بیرونش تشکیل شده بود  روی میز گذاشت ، بسرعت برگشت ، بطوری که کمرش به سمت من بود ، تاپش رو در یک حرکت تا بالاترین حد ممکنه یعنی خط گردنش بالا زد ، از دیدن رد جاهای شبیه جای شلاق که حالا جوش خورده بود روی پوست گندمگون  و خوشرنگ این دختر بشدت جا خوردم ، ازش خواهش کردم که به حالت معمول خودش برگرده تا بتونیم صحبت کنیم و من بفهمم این زخم های غیر معمول که بیشتر به جای شلاق شبیهه ، ماجراش چیه و من چه کمکی میتونم به این دوست تقریبا قدیمی ام بکنم. سیگاری روشن کردم (که نازی دستش رو برای گرفتنش دراز کرد ، این عادت این چند سال اخیرش بود و به همه گفته بود ، من از کشیدن سیگاری که مهران یا بهمن روشن کرده باشه ، لذت میبرم و خب البته نازیلا دختری بود که میشد همه وقت روی اخلاق و مرامش ، روی معرفت و لوطی گریش حساب ویژه ای کرد.بهمن دوست یکی از دوستان مشترکمون بود که حدود سه چهار سال پیش همراه با تیرداد بصورت مهمان ناخوانده وارد یکی از مهمانیهای خصوصی گروهمون شد .از همون اولین ملاقات حس خوبی بهش نداشتم ، بخصوص از لباسهایی که پوشیده بود ولی همیشه با این حس که نوعی قضاوت کردنه در جدال بوده و هستم (الان تا حدود زیادی حدود 90 درصد بهش چیره شدم ولی بازم کار دارم) . همونشب بهمن با نازیلا که بشدت احساس تنهایی میکرد طرح یه دوستی ساده رو ریخت(بقول خودش ساده البته! ) نازی هم استقبال کرد...رابطه ای که ساده شروع شد ، خیلی سریع عمیق شد و در کنار عمق پیدا کردن خیلی پیچیده شد ! گاهی برای حل  ختلافاتشون من رو داور قرار میدادن ! در هشتاد درصد مواقع بهمن و زیاده خواهیهای عجیب و تمام نشدنی اش عامل بروز تنش بود ولی نازیلا ، دل سپرده بود و این حرفا زیاد براش مهم نبود. فقط میخواست بهمن راضی باشه ..... چرا واقعا ؟ یعنی نازیلا واقعا اینطوری میخواست تنهایی عظیمش رو پرکنه؟ نیاز بدنی و روحی به س***کس داشت ؟ مسئله چی بود ؟ یادمه اون سالها خیلی فکر میکردم در این مورد ولی.....

ادامه دارد....

پی نوشت اول :

داستان واقعیست...فقط نامها عوض شده اند...

پی نوشت دوم :

برای اینستاگرام من ، در قسمت جستجو ، کلمه ی Mehdi_Vakili94 رو سرچ کنید و همین عکس پروفایل رو که اینجا گذاشتم ، میتونید مشاهده بفرمایید.اگر بعد از اد شدن بهم بگید که از خوانندگان وبلاگ هستید خیلی بهتره و وقت مخصوصی رو برای دنبال کردنتون میذارم...