آوار بهمن تن ات ...(بخش آخر)

برای عوض کردن هوای کثیف و مونده ی خونه و بیشتر برای خریدن وقت و کنترل اعصابم ، سریع بلند میشم و حرکت میکنم سمت پنجره تا هوا رو به گردش بندازم. اه ...سرگیجه ی لعنتی ! تازگیها تعدادش و مدت زمانش طولانی شده ! یعنی ممکنه فشارم بالا باشه ؟ کبدم چرب شده باشه ؟ نمیدونم چه مرگم شده . لبه ی بالایی مبلها رو میگیرم تا زمین نیفتم. با لجبازی تمام به طرف پنجره حرکت میکنم ، نازی داره یه شعر قدیمی رو تقریبا بلند و پر اشتباه میخونه :

کار عشق تو

اگه موندم تک وتنها

زیر طاق کبود

کار عشق تو بود

پنجره دو جداره اس و از این دستگیره های سه جهته داره.بعنوان یه مهندس هنوزم نتونستم با این سیستم مسخره کنار بیام.در حالیکه لای پرده های کلفت که بوی خاک میدن ، دست و پا میزنم ، بالاخره پنجره رو باز میکنم ، لبه ی بالایی پنجره گیر میکنه به پارچه ی پرده ! چندان مهم نیست ، موج هوای سرد میخوره به صورتم ، احساس میکنم ، صدای نازی دور ، گنگ و نامفهوم شده ! یعنی اینقدر سرگیجه ام طول کشیده و اینقدر حالم بده ؟ چرا حرف الهام رو گوش نکردم که اصرار میکرد برو یه چکاپ کامل ؟ یادم نمیاد...چنتا نفس عمیق میکشم.سردم میشه . صدای نازی قطع شده. این دیگه نباید از سرگیجه ام باشه ، کر که نشدم! بسرعت از لای پرده ها خودم رو بیرون میندازم ، نازی رو می بینم که با سیگار روشن تو دستش ، سرش روی سینه اش افتاده و هر پنج ثانیه یه تشنج کوتاه میکنه !!!! خدایا ! این چه مرگش شد یه دفعه ؟ با عجله میدوم طرفش ، سرش رو بالا میارم ، تقریبا سیاهی چشمانش رفته بالا ، تلاش میکنم با تمام قدرتم خونسرد باشم و از یکی از روشهایی که بلدم ، کل بدنش رو بررسی کن (اسکن کنم ) چشمام رو میبندم ، لرزش های گاه بیگاهش نمیذاره درست تمرکز کنم ، فقط احساس میکنم که باید....میخوابونمش روی کاناپه ، میدوم به سمت اطاق خوابش ، به دنبال داروی خاصی که شاید بصورت روزمره باید استفاده کنه یا لازمه که اینجور مواقع استفاده کنه ، شاید راهنمام باشه.کشوهای میز توالتش رو دونه دونه باز میکنم  ، هیچی توشون نیست ، کشوی آخر قفله ...کمی اطرافم رو نگاه میکنم ، کلید نقره ای تخت و کوچکی را پشت آیینه پیدا میکنم ،درب کشو رو باز میکنم : از دیدن محتویات کشو ، آنچنان یکه ای میخورم که بی اختیار ، دستم را که با آن دستگیره ی کشو را گرفته بودم ، به پیراهنم می مالم ، تا پاک شود به خیال خودم ..به سمت پذیرایی میدوم ، نازی نیم خیز شده و با زبانی گنگ و نامفهوم کلماتی مثل خوبم ، نگران نباش ، درست میشه رو مثل طوطی تکرار میکنه. دستهاش رو توی دستام میگیرم ، از مچ تا کتف برهنه اش رو به دقت وارسی میکنم ، هیچ اثری نیست...ناگهان یاد نقطه ی پنهان همیشگی میفتم ، پای راستش را بالا میدهم ، انگشت شصت پایش را از انگشت کناری فاصله میدهم و جای تزریق ها را پیدا میکنم..نازی با همان پا لگدی به سمتم پرت میکند..کنترلش میکنم...بلند میشود تا اعتراضی نصفه و نیمه کند ، نمیدانم چرا ولی آنچنان محکم میزنم توی صورتش ، که از صدایش خودم هم میترسم !!! تقریبا پرت میشود روی مبل ! میترسم اوردوز کند ! آخرین تماسش با من بوده ! آخرین نفر من بودم اینجا ! این یعنی دردسر ! جدای تمام این حرفا ، نازی دوستمه و دوستش دارم !دختر خوبی بود ، بقول علیرضا آذر:

دنیا مجابم کرد ، بد باشم ...

تصمیم میگیرم ببرمش بیمارستان خورشید اصفهان ، از توی کمدش اولین مانتو و شالی را که پیدا میکنم ، با زحمت زیاد تنش میکنم ...با سختی وسط هال و پذیرایی ایستاده ! نگاهش میکنم ، خیلی مسخره شده ! یه دامن کوتاه ، یه مانتوی مشکلی بلند ، تاپ بندی و یه شال نصفه و نیمه...حین راهنمایی کردنش به بیرون از خانه ، به بهمن زنگ میزنم ، بعد از زنگهای متمادی جواب میدهد ، ماجرا را در چند کلمه خلاصه میکنم و قرارمان میشود بیمارستان خورشید ، هنگام بستن درب آپارتمانش در آخرین دقایق یادم میفتد که کلید آنطرف در جا مانده ، دستم را لای در سنگین میکنم که بسته نشود ، انگشتانم له میشوند و ناله ام بلند میشود ولی توانستم کلید را از پشت در بردارم....بزحمت سوار ماشینش میکنم و بسرعت به سمت بیمارستان خورشید حرکت میکنیم ، در بین راه نازی نطقش گل میکند ، یکی از شعرهای یغما گلرویی را دارد نقد میکند که الحق و الانصاف خوب هم نقد میکند ، افسوس میخورم که چرا باید قشر به معنای واقعی تحصیلکرده ی ما اینطور بشود ...تقصیر کیست ؟ خودشان ؟ سیستم ؟ آمریکا ؟ دشمن ؟ صهیونیزم ؟ کی ؟

بیمارستان خورشید ، پذیرش را سریع انجام میدهد و بعد از کشیدن یک پرده ی حائل میان من و تخت نازی دیگر چیزی بغیر از رفت و آمد سریع پرستارها و پزشکان نمیبینم ، موبایلم را بیرون میاورم که به بهمن زنگ بزنم ، چند تماس از دست رفته (شما بخوانید میس کال ) دارم ، مامان سه بار زنگ زده ! وای خدا ! چرا مامانها باید درست در حساسترین شرایط مکانی و زمانی زنگ بزنند ؟ تماس میگیرم و هرطور شده دست بسرش میکنم ...کسی صدایم میکند..برمیگردم : بهمن است ! خشم سرتاپای وجودم را میگیرد ، برای چه ؟ برای زخمهای نازی ، برای اعتیادش ، برای....سه قدم مانده به من ، صورتش را با کف دستم آشنا میکنم ، صدایش پرستار را به واکنش وا میدارد :

-آقا! میخواید دعوا کنید ، برید بیرون !

بهمن ، اما خونسرد است و آرام ...مامور پلیس مستقر در بیمارستان جلومی آید تا روند تحقیقات شروع شود ، بهمن خودش را جلو میندازد ، از کیفش مدارکی بیرون میآورد که نشان میدهد نازی اعتیاد بلند مدتی داشته و چندین بار حتی در کمپ بستری شده ، اما فایده ای نداشته ..حین صحبت آنها، تاریخها را با هم مطابقت میدهم ، تمامش درست است. مربوط به قبل از زمان آشنایی بهمن و نازی میشود . پس داستان زخمها چیست ؟ بهمن در ادامه توضیحاتش ، برگه ای به مامور ارائه میدهد که مهر پزشکی قانونی و روانپزشکی معتبر را دارد ، نازیلا در اوج نشئگی با کوچکترین ناملایمتی به خودش آسیب میزده ، از کیف دستی بهمن ، یک شلاق چرمی که در انتهای رشته هایش میخهایی ظریف فرو کرده اند بیرون می آید..حتی مامور نیروی انتظامی هم تعجب میکند ...من سریعتر از مامور محترم ، جریان را متوجه میشوم ، موبایلم باز زنگ میخورد ، مامان است که انتظار دارد برای شام خانه باشم.بطرف بهمن میروم ، مامور میگوید با شما کاری ندارم و این اقا (اشاره به بهمن میکند ) اینجا همراه بیمار هست...

بهمن شروع به تشکر میکند و از اینکه بموقع نازی رو به بیمارستان رسوندم قدردانی میکند ولی چیزی آزارم میدهد : بازهم قضاوت کردم ! اونهم چقدر سریع ! چقدر بیرحم ! حکم دادم و حتی اجرایش هم کم کردم !

نگاهش میکنم : زیرچشمانش گود افتاده است، دست میکنم تو جیب کاپشنم و کلید خونه ی نازیلا رو میذارم کف دستش ! چشمانم را به چشمانش میدوزم و فقط میتوانم بگویم :

-        متاسفم بهمن جان ! من اشتباه...(حرفم را قطع میکند )

-        اصلا مهم نیست.تو امشب کار بزرگی کردی و من نمیدونم که چطوری ازت...(ایندفعه نوبت من است که حرفش را قطع کنم )

-        مسئله این نیست ! هرکس دیگه ای بود همین کار رو میکرد ! مسئله جای دیگه اس!

-        کجاس؟

-        مسئله اینجاست که هنوز بعد از اینهمه کلاس و دوره های مختلف رفتن و اینهمه کتاب و جزوات نایاب دست نویس خوندن ، ساده ترین اصل رو یاد نگرفتم و اون اصل قضاوت نکردنه ! من خیلی راحت قضاوت کردم..متاسفم...

دیگه یادم نیس که بهمن چی گفت ، فقط راهروی بیمارستان ، حرکت به سمت خانه ، شامی که نخوردم ، قرصهای خوابی که پشت سرهم بلعیدم ، سیگارهای پی در پی و خیره به سقف ....

پی نوشت اول : نازیلا در حال ترکه ، طبق آخرین خبر....بهمن کنارشه...

پی نوشت دوم : قضاوت نکنید در مورد هیچکس ....

پی نوشت سوم : .............هیچی ...........ولش کن.......

نظرات 7 + ارسال نظر
saliwan پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 21:50

اینکه نازی گرفتار شده باشه

آهان...بله....متاسفانه ....

saliwan پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 10:07

گفته بودم ...
منم مثل تو دچار اشتباه شدم
اما قسمت اول حدسم درست از اب دراومد

یاد فیلم رخ دیوانه افتادم ..

بله...همه دچار اشتباه میشن ، بخصوص وقتی رفتارهای بهمن رو میدیدن و بخصوص منکه همیشه بعنوان داور بین ایندوتا بودم ، هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد ، که بهمن اینقدر نازیلا رو میخواد که حاضره با همچین چیزایی سر کنه و هیچی نگه....قسمت اول حدست کدوم بود ؟

... چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 23:30

ببخش شوخی بود

اعتراف میکنم از این خوشم اومده که چند بار ازش
استفاده کردم
مرسی

چی رو ببخشم؟ منکه ناراحت نشدم که بخوام ببخشم....راحت باشید با من و اینجا....

... چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 19:08

همینه که هست
اسم و ادرس خبری نیست

خب ! هرطور راحتی ! دعوا نداریم اینجا که ! راااااحت راااحت باش دوست من !

... چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 18:00

اینا خاطرست یا داستان؟؟
بوگو تکلیفمو بدونم اون وسط برا شخصیتاش
باید غصه بخورم یا نه؟؟

وب رو باز میکنم حس میکنم داری ازم عکس میگیری.
معذبم دوباره باید با چادر بیام

اینا خاطره اس ...
غصه هم نخور...من جا همتون هم غصه میخورم هم حرص...
خخخخخ...میخوام عکسمو عوض کنم ...

شما اسمی ، وبلاگی ، ایمیلی ، نداری؟ اینجا ناشناس بازی نداریم ها !

... چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 13:39

ناکس
خو حالا که درستش کردی

نوشتن در بیخبری همینه دیگه ... تا کسی نبینه حال و روزم رو باور نمیکنه...فقط مینویسم تا خالی بشم و بتونم بخوابم...

... چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 01:50

جالب بود
فقد پست قبلی گفته بودی دامن پوشیده بود.اینجا گفتی با شلوارک بود

کجا گفتم شلوارک پوشیده بود ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.