آسمان هم زمین میخورد ..(2)

درب آهنی خانه به کمک فنری که در بالایش نصب کرده اند ، پشت سرم بسته میشود. آخرین زورهای زمستان است ، باران ریزی میبارد و سوز سرد ، هوای شهرکرد را برایم کمی ناآشنا و سرد کرده است. دو قدم که برمیدارم ، وسط کوچه هستم ، از اون کوچه های قدیمی ،تنگ و باریک بود که مجبور شدم ماشین را سر کوچه پارک کنم و پیاده بیام . دستهام رو فرو میکنم تو جیب کاپشن بلندم و تا بیخ گوشهایم ، کز میکنم در خز دور یقه اش. احساس میکنم دارم با هر قدمی که برمیدارم ، از رها دور و دورتر میشوم . حتی دستهایش را روی شانه هایم حس میکردم و صدایش که آرام ولی محکم و قاطع میگفت : نرو ! الان نه !

این یعنی واقعا نباید میرفتم و نمیرفتم هم. مراعاتشو میکردم .دوست داشته شدن حسیه که بهت این فرصت رو میده برای یکی (حداقل یک نفر ) مفید باشی . اون با بودن تو کنارش احساس راحتی ، آرامش و گرمای لذت بخش وجودت رو تجربه کنه...

سنگینی نگاهی پشت سرم باعث میشه ، برگردم سمت پنجره ی طبقه ی دوم و خانم صبا رو ببینم که کنار پنجره و در پناه پرده ی آویخته پشتش ، دارد نگاهم میکند.احتمالا با کمی حس دلسوزی ، شاید ترحم و شایدم با نوعی قضاوت . کاری که خیلی ها میکنن. چرا این یکی نکنه ؟ شایدم تو این فاصله ، کلی از رها سوال و جواب پرسیده و پی به عمق حماقت من برده باشه.البته از روح رها نه از خودش .... یعنی این کار رو کرده ؟ برمیگردم سمت پنجره و میبینم که از جایش تکان نخورده ! کمی دستپاچه میشوم و دستم را برای خداحافظی مجدد بلند میکنم ، جواب نمیدهد ! فقط دارد خیره نگاهم میکند !! از تیررس نگاهش دور میشوم ، گورپدرش ! بذار هرطور دلش میخواهد فکر کند و قضاوت کند ! حالا تلاش کردیم که آدمها بذ قضاوتمان نکنند ،چی شده ؟ غیر از دایورت به قسمت تناسلی سمت چپمان ، دقیقا چه غلطی کرده ایم ؟

هیچی....

دلم میخواد تو این هوای ابری بارونی قدم بزنم . کمی آروم بشم ولی کلی راه دارم تا برگردم اصفهان . باید زودتر سوار ماشین بشوم و برگردم.....حالم دیگه از اینهمه باید و نباید بهم میخورد! اصلا من برای اینکه باید و نباید تو زندگیم نباشه ، برای اینکه نخوام به کسی جواب پس بدم ، از یه کار اداری استعفا دادم که خودم واسه خودم باشم و خودم به خودم پاسخگو ! ولی مثل اینکه نمیشه ! دست بالای دست بسیاره !

از شهرکرد خیلی دور نشده ام که موبایلم زنگ میخوره ، یه شماره ی ناشناسه ، جواب میدم .خانم صبا ست. با صدای گرفته ای میپرسه که حالم بهتره یا نه ؟ مشکلی تو رانندگی ندارم؟ اگر نمیتونم برگردم اصفهان میتونم شب منزلش بمونم ...ازش تشکر میکنم و میگم بهترم و بالاخره باید با این داستان کنار میومدم و الان هم مجبورم که برگردم و بازهم از لطفش ممنون هستم...پدال گاز رو فشار میدهم و ماشین کنده میشود از تن آسفالت ...

***

عادت دارم هنگامی که کاپشنم را میخواهم در کمد بیاویزم ، حتما جیبهایم را خالی کنم. در جیب سمت راستی ام ، دستم به کاغذ تاخورده ی تقریبا بزرگی میخورد که سریع میفهمم چیست و از اینکه به این سرعت وجودش را فراموش کرده بودم ، متعجب هستم. کاغذ را به آرامی باز میکنم ، یک دستخط پخته و خوانا با خودکار مشکی ، سرتاسر کاغذ را بصورت ستونی ، پر از حروف و کلمات حاصل از آن حروف کرده است. این دستخط خانم صباست. به فلش کوچکی که سمت راست و بالای کاغذ زده است نگاه میکنم ، این یعنی مکالمه از اینجا آغاز شده و به این سمت (سمت نوک فلش ) پیش رفته است ، و ، آن حروف تمامشان ، حرفهای رهاست :

م ه د ی ... ن ف س م.... غ م گ ی ن ... ن ب ا ش.... ل ط ف ا...

پی نوشت :

تماشا نکن، حال من خوب نیست

مثل پرده تو باد ، چین میخورم

 هوایی نبودی ، بفهمی منو

دارم مثل بارون، زمین میخورم

دیگه نمیتونستم بقیه اشو بنویسم...متاسفم...

خاص نوشت :

آره ! بخودم خیلی مطمئنم ، چون حجت رو براش تموم کرده بودم...قضاوت نکن منو جوجه دهه هفتادی، من دهه شصتی ام ! این یعنی خودش کلی حرف...

نظرات 9 + ارسال نظر
هانیه یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 08:35

پس ایمیل من یه اشکالی داره. هیچ جوابی به من نرسید :(
ممنونم لطف میکنید.
امیدوارم بتونید بیشتر یادداشت ها رو پیدا کنید.

متشکرم دوست من...

هانیه شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 20:48

سلام.
ببخشید چند روز پیش پیام داده بودم راجب آدرس وبلاگتون سوالی پرسیده بودم.
میخواستم ببینم بهتون ارسال شد؟
آخه فکر کنم ایمیلم یه اشکالی داره. گفتم شاید جواب دادین ولی من دریافت نکردم.

دوست خوبم سلام
پیامتون رسید و منهم جواب دادم که وبلاگهای قبلی رو حذف کامل کردم و حتی آرشیو یادداشتهاشون رو هم متاسفانه ندارم.
دوستی که ساکن هامبورگ بودن و بارها باهم ملاقات داشتیم (هروقت میومد ایران ) ، لطف داشتن و تمام پستها رو ذخیره کرده بودن ، اما متاسفانه این ارتباط به دلایلی قطع شد و من نتونستم به یادداشتهام دسترسی پیدا کنم ...نتیجتا هیییچ یادداشتی از وبلاگهای قبلی ندارم در حال حاضر ...ولی امیدوارم بتونم به بخشیشون دست پیدا کنم و مطمئن باشید به محض اینکه بدستم رسید به شما و چند نفر دیگه که لطف دارن حتما اطلاع خواهم داد...متشکرم از توجهتون...

تبسم جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 22:20 http://tabasomshadi.blogsky.com

نوشته جالبی بود و پر از احساسات

خوشحالم که خوشت اومده ...

saliwan پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 22:38

عجبم از اینکه با مرده ها میشه حرف زد اما با بعضی از زنده ها ....

نفسش غمگین نباش ...

اتفاقامرده ها بهیچ عنوان خیانت و دروغ ندارن و راحتنووو

مرسی

مهرنوش چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 23:44

رفتن من شاید یه امتحانه
واسه شناخت تو تو این زمونه
غصه نخور زندگی رنگارنگه
یه وقتایی دور شدنم قشنگه...
مراقب گلدون اطلسی باش
یه وقتایی منتظره کسی باش
کسی که چشماش یه کمی روشنه
شاید یه قدری هم شبیه منه..........................................

می بینمت برادر...

شبیه تو باشه که فاجعه اس .....

شوخی کردم....گریه نکن

پی نوشت : می بینمت خیلی زود!!

دندون چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 15:39

خط اول اسم آهنگ خط دوم اسم خوانندش ببخشید اون موقع فکرم درگیر بود همینا یادم میومد تایپ کردم...

حتما میگیرمش و گوشش میدم...مرسی...من عاشق پیشنهاد آهنگ از طرف دوستان هستم...
راحت باش لطفا

آنا چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 14:05 http://aamiin.blogsky.com

یک وقتی خیلی در دنیای ارواح می گشتم.
انشالا که سر گذاشته اند به بهشت.

وادی جالبی برای زنده ها و علاقمندان به زندگی نیست...برای همون ارواح خوبه...
انشاالله که هممون عاقبتمون به اونجا ختم بشه...

دندون سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 15:12

a place nearly
lene marlin

دارم فکر میکنم ، یعنی چه اینا ؟ اصلا فارسی یا فینگلیش یا کاملا انگلیسی ؟خط اول که کاملا انگلیسیه ولی خط دوم اسم یه نویسنده نیست احیانا ؟

راضیه سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 04:23 http://inrozha94.blogfa.com/

غمگین نباش لطفا
یاد آهنگ gone away افتادم
i know that i'll be with you in another life

مرسی ...
دقیقا منم ...
چشم..تلاش میکنم ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.