فاتحه مع الصوات....

پرده ی اول :

آخرین پک را به سیگارم میزنم و از شیشه ی پایین ماشین بیرونش میندازم. می پیچم بسمت ورودی دانشگاه و سردر ورودی خشک و بیروح را طی میکنم ، رییس حراست کنار درب ورودی اطاقک نگهبانی در سایه ی زوایه های تیز سردر روی یه صندلی پلاستیکی لم داده و از پشت عینک دودیش دارد ورود و خروج ماشینها را نظاره  میکند ، به محض اینکه مرا می بیند ، دستش را به علامت سلام بلند میکند و صدای زنانه اش را در گلویش پهن میکند که :

-          سلام مهندس !

با اشاره ی سر و دست و در حال عبور از روی سرعت گیر مسخره ی دم در ، جوابش را میدهم و عبور میکنم. نمیدانم چرا این بنده ی خدا اینطور به من علاقه دارد ؟؟

اوایل ترم اول که  میومدم دانشگاه ، چند باری به همین سبک ولی با لفظ " استاد " خطابم کرد ، تا اینکه یک روز دم همان ورودی زدم کنار ، پیاده شدم و برایش توضیح دادم که ده سال پیش لیسانس عمران گرفته ام و الان از سر چیزخلی(همون ..س خلی) اومدم اینجا و دانشجوی لیسانس معماری هستم. این کار رو کردم به امید اینکه این سیستم سلام و علیک از راه دور سفره اش جمع شود ...دو روز بعدش که وارد دانشگاه شدم با صدای بلند تری سیستم جدید سلام و علیکش را رونمایی کرد : سلام مهندسسسس ! (روی این سین آخر هم خیلی تاکید داره بنده خدا )

بهرحال دیدم فایده ای ندارد و ما هم از آنجایی که گفته اند سلام و جواب سلام هفتاد ثواب دارد و شصت و نه تایش به سلام کننده تعلق میگیرد و تنها یکیش برای جواب دهنده است ، ترجیح دادیم که این بنده خدا هم اینطوری از حضورمان فیض ببرد ...بهرحال عمریست که بقیه دوشیده اندمان و تیغمان زده اند ، بذار یه چند صباحی هم این بابا اینطوری حال کنه با ما....والاااااا....

ماشین رو نزدیک خروجی پارکینگ پارک کردم و وسایلم رو از صندلی عقب برداشتم . در حالیکه به زور و زحمت داشتم با یه دست تخته شاسی و کاغذهای رویش به اضافه ی خط کش ها و گونیا را نگه میداشتم و با دست دیگر تلاشی عبث برای برداشتن کیف چرمی ام و کیف حاوی رنگهای گواش ، قلم موها و پالت رنگ را شروع کرده بودم ، داشتم فکر میکردم که بطری آب معدنی را به کجای بدنم وصل کنم و تازه یادم افتاد به فلاکس قهوه و لیوانهای کاغذی (چون پنج ساعت کلاس یکسره اس و بالاخره ....) که باید میبردم و اینکه جادادن اینهمه وسیله در آغوش و دستهای پر مهر من تقریبا امری محال است که ناگهان صدایی ظریف از پشت سرم ، خواب آلودگی آلپرازولام های دیشب را کاملا از سرم پراند :

-          سلام ! فکر کنم کمک لازم دارین ...

با وجود تخته شاسی و کیف در دستهایم  و کمی تعجب زدگیم تلاش کردم با حداکثر سرعت ممکنه سرم را برگردانم و ببینم صبح اول صبحی کدوم بنده خدایی زیر چشم تیزبین حراست همچین جراتی رو بخودش داده (بله ! دانشگاه کوفتی ما اینطوریه وضعش ... چیزایی که در مورد دانشگاههای دیگه میشنوین رو کلا فراموش کنین ) ...اول نشناختمش ولی قیافه اش آشنا میزد تا یکدفعه موتور ذهنم پت پتی کرد و راه افتاد : دوست ، دوست دختر یکی از دوستام بود !!! گرفتین داستان رو ؟ دوست من یه دوست دختری داره که این خانوم نیکوکار دوستش محسوب میشد و مسلما از اون طریق من رو میشناخت.بهرحال بعد از سلام و صبح بخیر مختصری که کردیم ، صلاح رو در این دیدم که این خانوم به این شکل کمک من نکنه و ازش تشکر کردم ولی بازهم با اصرار صادقانه اش مواجه شدم. خداییش هم خودم عذا گرفته بودم که چطوری اینهمه وسیله رو در طی یه راه ، ببرم سرکلاس..تصمیم گرفتیم به این صورت عمل کنیم که ایشون فلاکس قهوه و بطری آب معدنی رو ببرن به ساختمان و شماره کلاسی که بهش گفتم و منهم با چند دقیقه تاخیر بقیه وسایل رو بیارم و البته توضیحات زیادی دادم که بیشتر بخاطر خودش اینطوری دارم عمل میکنم که همراه هم زیاد صحیح نیست دیده بشیم و شرمنده بابت اینکه  بهش زحمت میدم و کلی تشکر و سپاس و قول جبران (؟؟!!؟؟ چطوریش رو نمیدونم ) دادم و اون بنده خدا با فلاکس و لیوان ها و بطری آب معدنی رفت سمت کلاس من. منهم بقیه وسایل رو برداشتم و ماشین رو قفل کردم و سلانه سلانه (همون آهسته آهسته ) رفتم به سمت کلاس...

همیشه و در اغلب اوقات (یعنی بالای 90 درصد اوقات ) من جزو اولین نفراتی هستم که وارد کلاس میشم.امید داشتم که امروز هم بهمین صورت باشه ولی زهی خیال باطل ...گویا دیشب که من خواب بودم ، فرشته ی وحی به دونه دونه ی بچه های کلاس و شخص استاد نازل شده و این وحی الهی رو ابلاغ فرموده که :

-          فردا صبح اگر در حال مرگ هم بودین همتون زودتر از مهران باید سرکلاس باشین و اگر نباشین حسابتون با کرام الکاتبینه....

ملت همیشه در صحنه هم اینبار به این وحی عمل کردن و تقریبا همشون زودتر از من سرکلاس بودن !!! حتی استاد !!! باورتون میشه آدم اینقدر گه شانس باشه ؟

وقتی وارد کلاس شدم چون عادت داشتم همیشه نفر اول باشم فکر کردم اشتباه اومدم !! ولی فریاد جانسوز سه چهار نفر از دوستان بهمراه نیش تا بناگوش باز شده ی استاد ، بهم ثابت کرد که نه ! درسته ...

-          مهرااااااااان ! خانمت (؟؟؟!!!!؟؟؟؟) برات قهوه و آب معدنی خنک آورد !

خانمم ؟؟؟ آب معدنی خنک ؟ دیدم بهترین دفاع در این مواقع حمله اس ! در حالیکه برای استاد سرتکون میدادم بعنوان سلام و علیک ،  برگشتم طرف پفیوزترینشون و گفتم :

-          اولا از کجا میدونی خانمم بود ؟ مگه عقدنامه اش گردنش آویزون بود ؟ دوما من آب سرد نمیخورم ، این بطری آبش معمولیه ، تو از کجا فهمیدی خنکه ؟

بقول زنده یاد احمد شاملو : طوفان خنده ها .......

استاد که دید دارم حرص میخورم و داره نظم کلاس بهم میخوره ، صداش رو بلند کرد:

-          راس میگه خب .. شاید دوستن هنوز (!!؟؟!!)

قبل از اینکه بتونم چشمای از حدقه دراومده ام رو جمع کنم و دهانم را باز کنم و توضیح بدم، یکی از رندان کلاس به نکته  ظریفی اشاره کرد که :

-          استاد ! اون که عقد کنن که میشه زنش ، میشه همسرش ، اینکه دوست باشن میشه خانمش ....

اینبار استاد هم همکاری کرد و باهم از جا پریدیم که بابا زمان ما همچین چیزی مصطلح نبود و لفظ " خانمم " به همسرم اطلاق میشد ... اما بقول شاملو : طوفان خنده ها.....

بهرحال با کلی بدبختی و قسم و آیه که بابا این فقط خواسته که کمک من کنه و لبخندهای کجکی دوستان که " آره ! باشه ..ما که قبول کردیم ولی خودتی "  پشت میزمان تمرگیدیم و کلاس شروع شد....

پرده دوم :

گرم طراحی بودم و هدفونی که روی گوشم بود نمیگذاشت صداهای مزاحم کلاس را بشنوم ، فقط گهگاهی سرم را بلند میکردم که اگر چیز جدیدی روی تخته نوشته شد ، یادداشت کنم یا ..... با توجه به اینکه تازگیها یه فولدر پر از آهنگهای مربوط به ده سال پیش گوشه ی لپ تاپم پیدا کردم و یه سری از آهنگهاش عجیب میریزتم بهم ، یه دونه از این کش هایی که دور پول میندازن رو ، انداختم دور مچ دست چپم و تا ذهنم میره سمت خاطراتی که نمیخوام، با کشیدن و رها کردن کش دور دستم یه شوک عصبی به خودم میدم و در حقیقت از خود تخریبی مزمن نجات پیدا میکنم...در حین کلاس چند باری کش را کشیدم و سوزش دستم باعث شد برگردم به کلاس و طرحم.صفحه ی موبایلم روشن شد ، یه اس ام اس اومده بود که کنجکاوم کرد. از طرف همون دوستم بود که دوسته دوست دخترش صبح کمکم کرده بود. این بنده خدا طبق معمول دیر اومد سرکلاس و به کلی از قضایا بیخبر بود. منتظر بودم تو یکی از استراحتهایی که میرفتیم بیرون از کلاس، براش تعریف کنم .از من فاصله داشت و بطور کلی اصلا نمیخواستم بچه ها بفهمن این دختره کی بوده واقعا و داستان درست بشه واسه اون بدبخت وگرنه ما که آب از سرمون گذشته دیگه. اس ام اس رو باز کردم و دیدم نوشته :

-          محکم تر بزن ! نامردی تنبیه هم داره !

سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم ، دیدم بد فرم و خیلی ناراحت داره نگاهم میکنه ، با اشاره سرو دست پرسیدم : این چیه فرستادی ؟ چه مرگته ؟

با عصبانیت بلند شد و اشاره کرد که بیا بیرون ...بلند شدم رفتم دنبالش ، از پله ها سریع رفت پایین ، منم دنبالش...رسیدیم تو کریدور که صداش رو انداخت تو سرش و با رگهای بیرون زده ی گردن و  پیشونی داد زد که :

-          تو که گلوت پیش آسی (اسم دوست دخترش بود ) گیر کرده بود چرا به خودم نگفتی ؟؟؟؟؟

خب !  مسلما اولین عکس العملم این بود :

-          هان ؟ آسی ؟ کدوم آسی ؟ آسی چیه ؟

-          آسی ! خانمم....

اینبار سریع گرفتم منظورش از خانمم رو و فهمیدم دوست دخترش رو میگه ولی متوجه نشدم که منکه اصلا این آسی خانوم رو اگر الان ببینم هم درست نمیشناسمش و حتی اصلا نمیدونم چرا بهش میگن آسی ؟ چرا با تهمت گیر کردن گلو نزدشون مواجه ام ؟

دیدم دوستم خیلی ناراحته و بقول معروف از جایی بقول خودش ، خورده که انتظارش رو نداشته  و اصلا نمیشه باهاش صحبت کرد ، همینطور که ایستاده بود و منتظر جواب بود ، رفتم روی پاهاش ! یعنی کف کفشهام رو گذاشتم روی جفت پاهاش و خب قاعدتا تقریبا بقول فرنگیها چیک تو چیک یا گونه به گونه شدیم و میلیمتری با لب گرفتن ازش بیشتر فاصله نداشتم ، اینکار باعث شد که یهو از اون فاز بپره بیرون :

-          چیکار میکنی چیزخل ؟ دارن نگامون میکنن؟

-          سینا ( اسمش سینا ست ) صبح زود اون دوست آسی هست که قدش کوتاهه وموهاشو سفید کرده (همون دکلره )؟

-          خب ؟

-           اون با آوردن یه فلاکس قهوه و چنتا لیوان ویه بطری آب معدنی کمک من  از پای ماشین تا سرکلاس ، کاری باهام کرده که اگه تو ده سال کوچیکتر از حالات بودی ، همین الان باهات میکردم ...

(سه ثانیه فکر کرد ) گفت :

-          یعنی می **گاییدیم ؟

پلکهام رو سریع چندبار زدم رو هم یعنی : بعلللله...

(لبخند زد )

-          یعنی فرناز گا**ییده ات امروز؟

بازم حرکت پلکهام....

-          یعنی ساسان چرت میگه که آسی اومده بود سرکلاس واسه تو قهوه آورده ؟

بازم حرکت پلکهام....

-          نوکرتم ...

بازم حرکت پلکهام.....

-          میشه حالا بیای پایین؟ یعنی از روم بیای پایین؟

ایندفعه حرکت خودم...کلی خندید و عذرخواهی کرد...برگشتیم سرکلاس ، نزدیک در کلاس ، گفت :

-          دختره خوبیه این فرناز ها ! نمیخوای...(پریدم تو حرفش )

-          نه سینا جان ! فقط از طرف من کلی ازش تشکر کن و بگو لطف کنه دیگه کمک نکنه ...واقعا شرمنده هم شدم امروز...

فقط خندید...وقتی خواست وارد کلاس بشه ، یه دفعه یاد یه چیزی افتادم ، بازوش رو از پشت کشیدم و برگشت طرفم ، گفتم :

-          سینا ! وقتی عصبانی بودی گفتی ، اگه آسی رو میخواستی چرا به خودم نگفتی ، مثلا بهت میگفتم چیکار میخواستی بکنی ؟

-          (دو ثانیه فکر کرد و خیلی راحت ، خیلی عادی گفت ) پاسش میدادم به خودت حاجی...

-          چی ؟ پس چرا اونموقع که حرف ساسان رو باور کرده بودی اینقدر عصبانی بودی ،تو که اینقدر راحت از این بدبخت میگذری؟

-          واسه این بود که فکر کردم دورم زدی واسه این ناراحت شدم وگرنه واسه اون که نه...

دیگه چیزی نگفتم و رفتیم سرکلاس...هر چقدر که بیشتر میگذشت و یاد قربون صدقه های پای تلفن سینا واسه آسی میفتادم و عشقم عشقم گفتنهاش و رد و بدل کردن اشاره هاشون و کارهایی که آسی واسه این پسره کرده بود میفتادم (البته طبق تعریفهای خود سینا ) بیشتر اعصابم خرابتر میشد و بالاخره به زور ضربات کش بر روی نبضم خودم را جمع و جور کردم ، ولی فاتحه ی واژه ای به نام " عشق " را خواندم برای نسل بعد از دهه شصت و سنگ قبری هم برایش گذاشتم به نمایندگی از طرف نسلهای بعدی ، جوجه هفتادیها و بعدیها....گندش رو در آوردین دیگه باووو....

پی نوشت : از تمام دوستای خووووب ، عالی و وفادارم که اینجا رو با تمام بی نظمی ها و آشفتگی ها در نوشتن ، دنبال میکنن و در نهایت با یک اعتراض دوستانه و دلچسب ، تلنگری به من میزنند برای نوشتن و دوباره نفس کشیدن ، نهایت سپاس را دارم . کاش میشد که تک تک اتون رو ببینم ، در آغوش بگیرم و از بودنتون تشکر کنم....بازهم ممنون که هستید که اگر نبودید.....بگذریم...

نظرات 18 + ارسال نظر
شیدا یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 20:37

سلام .من خودم به شخصه تا میام حسم رو نسبت به جنس مخالف خوب کنم یه نوشته ای متنی حرفی میشه که کاملا منصرفم میکنه .نوشته ت کارشو بلده.

راضیه پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 03:47 http://inrozha94.blogfa.com/

سلام خوشحالم بعد مدت ها بالاخره نوشتید
نمیدونم چرا ولی احساس میکنم این وبلاگ به درد شما میخوره برا همین بهتون معرفی میکنم
http://thewitch151.blogfa.com/

سلام...مرسی
فکر کنم وبلاگ همسر آقای افشین سنگ چاپ باشه و باید بگم که این خانم نه چندان محترم....؟؟؟؟!!!!؟؟ بگذریم...از اینکه یادم بودید ممنون

مهرنوش سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 22:10


می دونی تصور قیافه ات در اون حالتی که پلکاتو محکم به هم میزدی نمیذاره کامنت بذارم!!!بنده خدا این سینا چه حااااالی شده مهران چشم عسلی!!!!

کوووووووووفت.....کاوه رو ماچ مالی کن...

خاک تو سر " من " کنن ...آخه آدم اینقدر خواهر دوست و داماد دوست میشه ؟
هیچیم به آدم نرفته که این یکی رفته باشه....ولی بازم کاوه رو ماچ مالیش کن...عزییییزم...

هانیه سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 21:04

چقدر دهه هفتادی اینجا هست و من خبر نداشتم.
حالا که همه دارن میگن منم بگم که یه عدد دهه هفتادی هستم.
درمورد دهه هفتادی ها حق دارین. واقعا بعضیاشون عجیبن و آدم از افکارشون و حتی طرز صحبت کردنشون تعجب میکنه.
حالا باید ببینین دهه هشتادی ها چطورین!!! ما یکی تو خونمون داریم. امان... فقط امان

خخخخ....همتون عزیزید ...
اونا که شاهکارن به مولا

تلاله سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 11:16

وااااااااااااااااااااااااای مهران سلام
من چقدر دیر اومدم .اونقدر درگیری دارم که یه چند روزی نبودم .
من هنوز از این ماجرا ها دارم .منتها اون زمانا برام مهم بود که پشت سرم حرف نباشه اما الان برام مهم نیست
دیگه حرفای خاله زنکی آدم ها برام مهم نیست

فکرم درگیره کارمه و اتهاماتی که بهم وارد میشه
چه سخته تکیه گاه نداشته باشی که یه دل سیر سرت رو بگذاری تو بغلش و یه دل سیر گریه کنی
اونم سرزنشت نکنه و نوازش کنه موهاتو و بگه گریه کن عزیزم...گریه آرومت میکنه


دلم گرفته رفیق

امیدوارم مسائلت زودتر حل بشن و ایمان دارم که اگر خودت اینقدر انرژی منفی به خودت ندی ، مسائل به بهترین شکل ممکن حل میشن و حالشو میبری ولی چیکارت کنم که خیلی رو فرکانس منفی حرکت میکنی...

ترانه دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 22:11

سلام . اقا من الان ته کامنتم خوندم تعجب کردم اصلا یادم رفته چی میخواستم بگم که تهش شده اون جمله نامفهوم در هر صورت شرمنده اینم به پاس معذرت و سوتی تو اولین کامنت

متوجه شدم همون موقع....اصلا مهم نیست..ولی ممنون از پیگیریت

دندون دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 16:27

سالیوان؟؟؟؟؟؟؟
خدایییش به خانم با شخصیتی مثل من سالیوان میخوره؟؟؟؟
ما که همیشه هستیم تو خبری ازت نیست....
اوضاع احوالت چطور؟

اوه....بازم مشکووووکم مشکووووکم به تو.....سالیوان خانم بود یعنی هست و قلم توانایی داشت ...از دوستانی بود که محبت داشت و گاها شبها تو تلگرام کلی حرف می زدیم و حتی اینستاگرامم رو هم فالو میکرد ولی ناگهان غیب شد و من چون خیلی برای حریم شخصی افراد احترام قائلم ، زنگ نزدم بهش فقط پیام دادم حالت خوبه ؟ که جوابی نیومد ....
مرسی....ولی چیزی پیش اومده که باید بنویسمش وگرنه.....
حالا پس سالیوان نیستی کی هستی ؟
سابقه ی آشنایی داری با من یعنی دیدمت؟(بیست سوالی شروع شد )

ترانه جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 01:56

سلام امروز به طور اتفاقی با وب شما اشنا شدم انقدر برام جالب بود که رفتم سراغ ارشیو و تمام پست هارو خوندم من هم دهه هفتادی هستم اونم از همون نوعش که شایدشما خوشتون نیاد ولی خب بچگی هایی که میکنم داره بزرگم میکنه و سعی بر ادم شدن دارم امیدوارم با فاصله زمانی کمتری پست های ایندتون بخون خیلی بچه ای همین م حالتون خوب اقا مهران

افتخاریه که اینجا رو میخونید و خوشحالم که به جمع دوستانمون اضافه شدید... ولی بخدا من همه ی دهه هفتادی ها رو نگفتم...یه تعدادیشون هستن که متاسفانه زیادم هستن... ولی خوش اومدی...
در ضمن من شدیدا اسم " ترانه " رو دوست دارم.....

فرساد پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 18:49

خیلی غم انگیز، عشق و وفاداری، داره بی معنی میشه، داره منسوخ میشه، عشق ها تاریخ انقضاء دارند و و وفاداری ها حدود، چرا، شاید دهه هفتادی فرصت طلب شدن، الان اعتقادات گذشته به وفاداری و عاشقی یک افسانه یا فیلم هندی شده

دندون چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 15:51

میدونی چرا میام اینجا ؟؟؟ چون خوندن تو منو میبره به یه وادی دیگه فارغ میشم از همه چی... برای 10 دقیقه هم که شده دردا و مشکلات ریز و درشت یادم میره...

دندون چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 14:48

سلام پسر...
میدونم کجام... اما جسمی...
این روحیه که نمیدونم کجام...

چطوری سالیوان؟ چه خبر ؟ معلوم هست کجایی؟ چرا منو از خودت بیخبر گذاشتی ؟

جوجه دهه هفتادی چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 00:23

سلام
نه ناراحت نشدم. برادر من هم دهه شصتیه و خلاصه داستانی داریم سر این موضوع:)
در مورد این که نسل ما هم یه جوریه کاملا موافقم. انگار هرچقدر هم که سن پایین تر باشه بدتره. گاهی اوقات وقتی کنار دوستام حرفهای یکی کم سن و سال تر از خودمون رو میشنوم همه از خجالت آب میشیم (تازه بماند که نصف حرفهاشون هم نمیفهمیم). فقط خدا رحم کنه!

خوشحالم که اینقدر درک و شعورت بالاست...این نشونه ی خوبیه....

دندون سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 15:54

یاد آهنگ مشکوک شادمهر میوفتم هربار بهم میگی مشکوک.....
الان کجام؟؟؟؟ پشت میز کارم...
حدودا کجام؟ خودمم نمیدونم...
حالا شکت به یه آدم واقعی یا مجازی؟ چون اگه واقعی باشه اشتباه کردی...مجازی باشه پیدا کردن وبلاگ کاری نداره نه...

خخخخ...نه اون مشکوک...من به یه آدم واقعی شک کردم ولی خب بهرحال تو هم یه روز از سایه درمیای....اینکه خودتم نمیدونی کجای برام عجیبه...یعنی نمیدونی کجای این کره خاکی نشستی ؟ نکنه از سیاره دیگه ای داری تماس میگیری ؟ سلام ای تی ! خوبی ؟



والا ما که بلد نیستیم ، شما یادمون بدید که چطوری پیدا کنیم وبلاگتون رو ؟ البته اگر واقعا داشته باشین...

جوجه دهه هفتادی سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 03:00

سلام آقا مهران من مدتی خاموش میخوندمتون راستش نمیدونم حالا چرا این نظر رو مینویسم! اما از زمانی که یادم میاد (حتی قبل از این که خوندن بلد باشم) سرم توی کتابها بود و دنیای تخیلی خودم رو ساخته بودم همین که سرم رو بالا اوردم، دنیا با نشون دادن تفاوتهاش نسبت به تصویر ذهنی من روی سرم خراب شد. خودم هیچوقت درگیر اینجور مسائل نبودم اما خب همین تحمل دیدن و شنیدن عمق مشکلات اجتماعی و ساکت نشستن واقعا سخته

+خیلی خوب شد که اینجا رو بروز کردید. از این که تجربه هاتون رو به اشتراک میذارید خیلی ممنونم. امیدوارم همیشه سلامت باشید، خاطره های جدید زندگیتون شاد باشن و اگر ممکنه اینجا هم فعال باشه

سلام
بودن شما و خوندن این مطالب برای من افتخاریه و امیدوارم از اینکه به دهه هفتادیها گیر میدم ناراحت نشده باشین...منظورم اصلا همه ی دهه هفتادی ها نیست..دوستای خیلی خوبی تو بچه های دهه هفتادی دارم که شما هم (هرچند گمنام ) ولی به لیستشون اضافه شدید...

چشم بروزتر و فعالتر خواهد شد اینجا...

جلبک خاتون دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 14:31 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com/

صلوات!!!!
بالاخره اینجا زنده شد!

عاقا کمک نمیخواین؟ :))))
جان من تعارف نکنیا داداش....در خدمتیم!

البته نمیدونم شمادقیقا دانشجوی کجا هستین ولی دیگ اونقدرام اینجورکی نیستا؟

و خب دوستتون خیلی باحاله!
اون حالتی رو که گفتین پاتونو گذاشتین روش رو من نتونستم متصور بشم!توضیحات بیشتر لطفا!

خخخخ...سلامت باشین...شرمنده دیگه اینقدر دیر میشه...
نه مرسی کمک نمیخوام....
من دانشجوی اصفهان هستم...یکی از شهرهای اطراف اصفهان....
گردو شکستم رو یادته ؟ چطوری پای یکی میرفت رو پای دیگه و برنده میشد ؟ حالا من با هردو پا رفتم روی پاش ایستادم و هدفم ایجاد یه حس شوک عصبی بود که طبق معمول به نتیجه رسیدم...

دندون دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 14:24

آخ گفتی اینجا ایرانه واقعا... هی... یاد دانشگاه افتادم انگار یه دنیای دیگه بودم .... الان کجام... ای بابا....

تو که کلا مشکوکی... الانم مشکوک تر شدی...به یکی شک دارم که تو باشی ولی خب هنوز به یقین نرسیدم...
الان کجایی؟

بگم کجایی حدودا ؟

هانیه دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 01:02

بله تو این مملکت زندگی میکنم. ما مردمانی هستیم بس جوگیر!!
دیگه کمکم نمیشه به کسی کرد.
پس کمی پیاز داغشو زیاد کردین؟!
کلا شما تو اکثر پست هاتون چاشنی طنز دارین که نوشته هاتونو جذاب تر میکنه.

متاسفانه کمک کردن کمی مشکل است و باید دقیق بود.....
بله...برای نوشتن کمی نیاز است....
شما لطف دارین ولی تلاش کردم فقط وقتایی که دلم میخواد طنز بنویسم و در باقی موارد از نوشتن طنز تلاش میکنم جلوگیری کنم...ولی بهرحال ممنونم از پشتیبانیتون...

هانیه شنبه 1 خرداد 1395 ساعت 21:29

یه کمک ساده و این همه حرف و حدیث!!!

بله....چون : اینجا ایران است.....مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟

**بعدشم دوست داشتم یکمی این پست از حال و هوای پستهای قبلی فاصله بگیره پس یکمی....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.