نشانه های ممنوعه (بخش دوم )

چشمهای قهوه ی ایش را دوخته بود به صورتم و منتظر بود. منتظر بود که پاسخی بگیرد . نمیدانستم دقیقا باید چی بهش جواب بدم. برای اینکه دست از سرم برداره ، آخرین تلاشم رو هم کردم :

-         خودت اشتباه نکردی تو جابجایی پولها؟ یعنی مثلا وقتی داشتی از یه طرف پول برمیداشتی با عجله بعد..(بقیه حرفم رو زمزمه کردم و خوردم ،چون بشدت داشت بعلامت نفی سرشو تکون میداد . وقتی من ساکت شدم گفت :

-         دقیقا بخاطر اینکه این کیف پول رو بعنوان محل پس انداز استفاده میکنم ، مطمئنم که زیپ سمت چپی رو برای گذاشتن پس اندازهام انتخاب کرده بودم و زیپ سمت راستی رو برای صدقه ها ....و در ضمن : من هیچوقت از روی پس اندازهام برداشت نمی کنم ! صدقات رو ممکنه بردارم یه مبلغی به یه مستحق بدم ولی پس اندازهام رو تا یه رقم مشخص نشه ، هرگز بهشون دست نمیزنم.

دلم میخواست بهش بگم : هرگز نگو هرگز ! اینقدر مطمئن حرف نزن . اینقدر ساعت وار و ربات گونه با پول و یا حتی خود زندگی یا حتی واژه ی مستحق برخورد نکن..نکن...نکن ... ولی خب تقریبا مطمئن بودم که  دلخور میشه از دستم و تازه شایدم تو ذهنش یه جرقه ای بزنه که : آخی ! این بدبخت رو ببین که زندگی باهاش چیکار کرده که اینجوری میگه ... یا شایدم احساس ترحم کنه...بهرحال نگفتم بهش....کمی خودم رو توی صندلی جابجا کردم و برای اینکه بتونم توضیحی مناسب بهش بدم ، ماجرا رو مجددا خودم بازگو کردم :

-         تو میگی که یه کیف چرمی داری که دو تا زیپ و  محفظه ی جدا از هم داره و  این کیف تو یه کشو بوده که کلیدش فقط دست تو بوده و هیچکس بهش دسترسی نداشته؟(سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و من ادامه دادم) و تو از قسمت سمت راست برای گذاشتن صدقات و اینجور چیزا استفاده میکردی و از قسمت سمت چپ برای پس انداز کردن پولهات (مجددا سرشو تکون داد) و بعد دو سه بار توی یکماهه گذشته پیش اومده که تو دیدی پولهات از قسمت پس اندازت رفتن به قسمت صدقاتت ، در حالیکه کیفت هیچ مشکل یا پارگی یا خراب شدن زیپ رو نداره و سالمه ؟( نفس عمیق کشید و بازم سرشو تکون داد که : بله ) تاکید هم داری که امکان اشتباه انسانی یعنی خودت که فقط کلید اون کشو رو داری ، وجود نداره ؟

گفت: نع...نه..نع....

-         حالا دقیقا از من چی میخوای ؟

-         (چشماشو گرد کرد و سرشو چرخوند که ) ممکنه کاره ...کاره اجنه باشه ؟

بازهم همون مشکل قدیمی ... شایدم بنوعی درد .... همون مشکل بهتره .... مشکل اینکه وقتی میفهمن یکمی با مفاهیم انرژیک آشنایی داری ، خیال میکنن فالگیر و دعانویس و رمال مفت پیدا کردن..سریع دردها و مسائلشون رو میریزن رو دایره : یه کاری واسه ازدواج فلانی بکن....یه کاری نمیتونی بکنی که یکم دست و بال ما بازتر بشه ... و ده ها جور تقاضای ناجور ... و  این مشکل وقتی تبدیل به درد میشه که تو نه میتونی هزینه های ریالی و زمانی و انرژیکی که واسه کلاسها و دوره هات گذاشتی بعلاوه تمرینات سخت بعدش رو فراموش کنی و نه میتونی (شایدم میتونی ولی دیگه حوصله اشو نداری ) که برای طرف مقابلت توضیح بدی که : عزیز من ! من جن گیر و دعانویس نیستم که ! چیزایی که من بلدم به احتمال قریب به یقین با پیشرفت علم کوانتوم بشر قابل توضیح و توجیه خواهد بود که چه بسا در حال حاضر هم بسیاری از این مباحث از جمله هاله های انرژی و غیره رو دارن از طریق فیزیک کوانتوم از دسته ی فرا علم به علم جابجا میکنن... نمیشه توضیح داد...یعنی میشه ولی شاید من دیگه حوصله اشو نداشته باشم...

این دوستم رو هم نمیخواستم دست به سر کنم یا خدای ناکرده باعث رنجشش بشم ولی واقعا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم..در ضمن گیرم هم حرفش درست باشه...اولا مگه اونا بیکارن بیان هی پولای اینو جابجا کنن ؟ دوما خب ! من چیکار کنم ؟ ...واقعا عقلم به جایی نمیرسید و نمیدونستم چی بگم بهش...فقط نگاهش میکردم و اشتیاق این رو میدیدم در چشمهاش که منتظره یه تایید کوچیکه تا یه ریز به خودش بگه خونه ی ما جن داره یا فلان داره یا بهمان داره.... نشانه های نوعی بیماری... نمیدونم بیماریه یا نشونه هایی مبنی بر نیاز به توجه ؟ نشانه ی چیه اشتیاقی که تو چشماش موج میزنه ؟ شایدم نشانه ی ...؟ صبر کن ببینم . نشانه ! آهان ! خودشه....صاف نشستم تو صندلیم و گفتم :

-         میتونه یه نشانه باشه(روی کلمه ی نشانه تاکیید خاصی کردم )

-         یعنی چی ؟

-         ببین ! یه تئوری هست ، یا فرضیه بگیم بهتره ! آره ! فرضیه ی نشانه ها ! که میگه وقتی یه نفر باید کاری رو انجام بده مرتب نشانه هایی از عالم هستی براش فرستاده میشن تا برای انجام اون کار ترغیب بشه .

-         مثلا ؟

-         مثلا فرض کن من چند روزه میخوام آلبوم جدید یه گروه موسیقی رو بگیرم ، خب ؟ داریم فرض میکنیم. بعد مثلا سوار ماشین دوستم میشم میبینم عه ! پخش ماشینش داره اون آلبوم رو پخش میکنه یا میرم خونه ی اون یکی دوستم ، میبینم داره حین کارکردن یکی از آهنگهای همون آلبوم رو زمزمه میکنه یا هرچیز دیگه ای که ممکنه من رو یاد خرید اون آلبوم خاص بندازه . تمام اینها رو در تئوری نشانه ها بهش میگن نشانه و البته قضیه مفصل تر از این حرفاست. فکر میکنم چنتا فیلم هم ازش ساخته باشن. بهرحال بنظر من این داستانی که تو داری تعریف میکنی بیشتر شبیه یه نشانه است تا اون چیزایی که داری میگی.

-         نشونه ی چی ؟

-         نشونه ی اینکه باید بیشتر صدقه بدی یا بخشش کنی. مثلا ممکن قراره خدای نکرده حادثه ایی اتفاق بیفته برات و سیستم هستی (از بکار بردن کلمه ی کائنات به عمد پرهیز میکردم) داره اینطوری بهت اخطار میده که برای رفع این حادثه ، خودت جلوتر صدقه بدی. (سرم رو با رضایت تکون دادم و یه لبخند پهن هم به معنای حل مساله انداختم رو صورتم و نگاهش کردم )

-         اوووم...خب ! چمیدونم! شایدم تو درست بگی . البته خب ! نمیدونم والا. شاید همینی که میگیه !

لعنتی ! تو که واسه تفسیر این اتفاق همه ی وجودت رو گذاشته بودی رو حرفای من ؟ فقط واسه اینکه اون چیزی رو بگم که تو دلت میخواد ؟ حالا که یه  جواب خلاف انتظار و میل ات شنیدی ، ده تا شاید و  نمیدونم  انداختی تو یه جمله ات ؟ فا ***ک ......

دلم میخواست اینا رو بهش بگم ولی نمیشد ، نفس عمیقی کشیدم که برای خودم حکم اتمام مکالمه امون رو داشت. از روی صندلیم بلند شدم و دستم رو دراز کردم طرفش ، گفت :

-         کجا حالا ؟

-         کار دارم . باید برم. کاری نداری ؟

-         نه. صبر کن. یعنی حتما مطمئنی که همینه ؟ من مرتب صدقه میذارم کنار  و بوقتش میدم به کسی که خانواده های نیازمند رو میشناسه که برسونه بهشون و فکر نمیکنم ..(پریدم تو حرفش که )

-         اولا نگفتم تو صدقه نمیدی یا کم میدی ،گفتم از روی نشونه ای که داری میگی ، سیستم هستی میگه بیشتر  صدقه بده دوما کی گفته حتما صدقه باید پول باشه ؟ کی گفته اصلا باید مادی باشه ؟ حرفه یا تخصصی داری ؟ وقتی تو اداره هستی به همکار جوون ترت یاد بده. نذار دست و پا بزنه تو مجهولات دانشگاهی و احیانا سالهای اول کارش همیشه با خاطرات اضطراب آور و استرس زا همراه باشه . به همسرت محبت بیشتری کن. گل بگیر براش.بدون بهانه و بی مناسبت براش گل بگیر. همین کار رو وقتی تو زندگیت نتیجه داد ، به دوست صمیمی اتم یاد بده که برای همسرش انجام بده یا ...(ایندفعه اون با خنده پرید تو حرفم که )

-         دوست صمیمی ام که از همسرش جدا شده و فعلا مجرده.

راست راست نگاهش کردم . خیره . صاف تو چشماش:

-         یعنی تو غیر از من دوست صمیمیه دیگه ای نداری ؟

-         (با افتخار گفت ) نه

-         خاک بر سرت الاغ.

-         عه ! چرا ؟

-         دوست خوب پیدا کن برای خودت. همین یعنی صدقه دادن به خودت. یه  آدم درست و درمون نه یکی مثل من !

-         مگه تو چته بابا ؟ تو چرا با خودت اینطوری میکنی ؟

موبایلم زنگ خورد ، در حالیکه از روی میز کنار دستم برش میداشتم ، به صفحه اش نگاه کردم : لاله !؟  لاله دوست رها از تهران ؟!؟ ...یعنی با من چیکار داشت ؟ عملا بعد از رها ما دیگه باهم صحبتی نداشتیم تا اون روز کذایی که خبر فوت رها رو داد بهم و شماره اش رو هم از همون وقت داشتم. یه جواب سرسری به دوستم دادم و کیفم رو برداشتم که :

-         هیچی. من باید برم.خداحافظ

تقریبا از درب دفترش بیرون دویدم و گوشی رو جواب دادم.

-         بله؟ (کلمه ی احمقانه ایی بود ، چون من میدونستم که چه کسی بهم زنگ زده بود ولی یه جورایی داشتم انکارش میکردم )

-         مهران جان ! سلام....لاله هستم.تهران. خوبی؟ بد موقع مزاحم شدم؟

-         نه..یعنی سلام...چطوری لاله جان؟

-         مرسی آقا. چیکارا میکنی ؟ خانمت خوبه ؟

******

روی صندلیهای آهنی و سرد بخش انتظار فرودگاه اصفهان خودم رو جابجا میکنم . دختر و پسر روبروییم که مشخصه زوج جوونی هستن ، یه عالمه چمدون و بار دارن. یعنی دارن میرن مسافرت ماه عسل ؟ یا اومده بودن اصفهان گردش ؟ به قیافه ی پسر که نگاه میکنم بیشتر به اهالی جنوب شبیهه . ولی خب اینقدر بقول انگلیسی ها چیک تو چیک (گونه به گونه ) دارن باهم حرف میزنن که اگر احتمالا پسرک لهجه ایی هم داشته باشه ، نمیتونم صداشو بشنوم. بیخیالشون میشم . سرم رو میکنم تو کتابی که همرامه . اسم جالبی داشت و  حقیقتا هم موضوعش جالب بود : معبد سکوت !! کتاب ضخیمی بود که تو ردیفهای چوبی کتابخونه ی مرکزی شهر ، ابتدا اسمش ، نظرم رو جلب کرد و بعد که از بین کتابها بیرون کشیدمش ، دیدن کلمه ی چاپ چهاردهم که با حروف قرمز درشت و بصورت کج کنار عنوان کتاب خود نمایی میکرد باعث شد که چند صفحه ی ابتدایی اش رو همونطور ایستاده بخونم و خب ! نتیجه معلومه دیگه ! سریع امانت گرفتمش. حکایت یه گروه پژوهشگر آمریکایی-اروپایی بود که میرن به دامنه های همیالیا و فلات تبت و هندوستان و میفتن دنبال این راهب ها و بودایی ها و شروع میکنن کشف کرامات کردن از این بندگان خدا. جاهایی که نویسنده نقش روایتگر اتفاقات عجیب و غریب و باورنکردنی (البته از نظر اون و همراهانش ) رو بازی میکرد و یا توضیحات کوچک ولی مفیدی از زبان این اساتید و یا شاگردانشون رو نقل میکرد ، کتاب رو جذاب میدیدم ولی امان از وقتی که نویسنده میرفت رو منبر و شروع به وعظ و سخنرانی میکرد که البته این سخنرانی های نیمه عرفانی- نیمه تبلیغی رو بیشتر از زبان یکی از اساتید میگفت و من تعجب میکردم معبدی که راهب هش اینقدر وراج بودن چرا اسمش شده بود معبد سکوت ؟ میدونستم (و البته بیشتر حدس میزدم ) که حدود هشتاد درصد این سخنرانی ها رو نویسنده از خودش درآورده و بعضا حاصل عجز و ناتوانی اش در مقابل کرامات این اساتید بوده و بعید میدونم که راهب های هندو یا بودا اینقدر پرحرف باشن و تازه وسط حرفاشون از مسیح (ع) هم حرف بزنن و اظهار ارادتی هم خدمت ایشون بکنن. این نقطه ضعف کتاب بود از نظر من که گاها باعث میشد مطالعه اش کار خسته کننده ای بشه .بخصوص که احساس میکردم تو برخی از قسمتهاش داره به همین یه ذره شعوری هم که دارم توهین میشه .تو همین فکرها بودم که بلندگوی سالن اعلام شد ، پرواز تهران اصفهان شرکت ایران ایر تا دقایقی دیگر  در فرودگاه اصفهان به زمین خواهد نشست. کمی مظطرب شدم. دیدن لاله بعد از  چند سال و بیشتر بعد از مرگ ناگهانی رها ، خیلی برام جای توجیه نداشت. ما (یعنی من و لاله ) یه دوست مشترک داشتیم که فوت کرده بود ، خب ! عملا من دیگه نباید کاری با لاله داشته باشم و حتی اون. البته اگر لاله آدم کم حاشیه تری بود یا شاید اگر اصفهان زندگی میکرد این رابطه بصورت یه رابطه ی دوستانه ی ساده ادامه می یافت ، البته اونم : شاااااااید ... نه ! فکر نمیکنم این رابطه ادامه پیدا میکرد....شایدم ...کسی چمیدونست.... بهرحال لاله بعد از اینکه شنید از همسرم جدا شدم و بقول خودش شوکه شدنش ، بصورت ناگهانی اعلام کرد که داره میاد اصفهان و هدفش هم از اون تماس ، تنظیم کردن یه قرار ملاقات با من بوده البته اگر از نظر همسرم مشکلی نداره. خب ! بهرحال قبل از شنیدن خبر جداییم فکر میکرده ممکنه همسرم واکنش نشون بده و حالا وقتی که شنید دیگه همچین مانعی در بین نیست خیلی شیک و مجلسی اعلام کرد که باید حتما منو تو این سفرش به اصفهان ببینه !

ادامه دارد...

پی نوشت یک : عذرخواهی رسمی و صمیمانه البته از تمام دوستان وفادار و خوبم که بد قولی منو تحمل کردن در نوشتن پست جدید.

پی نوشت دوم: قول میدم که زودتر و سریعتر بنویسم.خیلی زودتر و سریعتر .

پی نوشت سوم : تغییرات ممکنه همیشه عالی و خوب نباشند ولی حس زنده بودن رو بهت میدن ، مضاف بر اینکه هر تغییری (در هر زمینه ای ) همراه با ریزش خواهد بود.(خیلی رمز آلود حرف زدم ؟) اما چیزی که میدونم اینه که اگر تغییرات رو به جریان آب در یک جوی آب تشبیه کنیم ، برگها و خس و خاشاک (یاد احمدی نژاد بخیر ، کلی باعث نشاطمون میشد) رو با خودش میبره ولی  سنگها و اون چیزهایی که " وزن " دارند و خودشون رو در گذر زمان اثبات کردن، سرجاشون باقی خواهند ماند. (مطلب رو رسوندم ؟)  

نظرات 2 + ارسال نظر
ترانه جمعه 10 دی 1395 ساعت 11:16

سلام ... پی نوشت سوم من به فکر وادار کرد برای درکش تغییرات زندگیم برسی کردم به نتایج خوبی رسیدم و البته همچنان باهاش مشغولم ...فرضیه نشانه ها هم خیلی جالب بود درباره موضوعات مختلف بارها از این نشونه ها برام پیش اومده ولی خب نمیدونستم نشانه هستند

واقعا از اینکه دوستانم را وادار به فکر کردن کنم ، احساس خیلی خیلی خوبی پیدا میکنم..گرچه که هنوز از نظر فیزیکی این بیماری لعنتی دست از سرم برنمی دارد....ولی هرچه باشد ، مانع لذت روحی ام نمی شود..

tasnif چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت 20:45

سلام
چه خوب شد که نوشتید
فقط لطفا به قولتون عمل کنید و بقیه ماجرا رو هم بنویسید که نمونیم تو خماری !
عزت زیاد برادر

سلام
لطف دارید
مرسی
چشششم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.