نشانه های ممنوعه(بخش سوم)

کمی مضطربم... کف دستهایم را روی نرده های حائل مابین استقبال کنندگان و مسافران در حال ورود ، فشار میدهم...نرده سرد است...شاید کسی که قبل از من اینجا بوده اینقدر اضطراب برای دیدن مسافرش نداشته. شاید اصلا برایش مهم نبوده . شاید هم ....کسی چه میداند...

درب ورودی باز میشود و مسافران به داخل سالن هجوم می آورند ، برخی مستقیم به سمتی که ایستاده ام می آیند تا با نشان دادن کارت پروازشان خارج بشوند و عده ی بیشتری اطراف تسمه ی سیاه و ساکن وسط سالن حلقه میزنند. منتظرند تا تسمه حرکت کند و  چمدان یا بارهایشان را تحویل بگیرند. برخی هم گردن میکشند سمتی که من ایستاده ام و برای کسانی که منتظرشان هستند دست و لبخند پرتاب میکنند. آنهایی که کاری با تسمه ی سیاه و ساکت ندارند یا تحمل کمتری دارند بسرعت به این طرف می آیند . رفتارها مختلف است : از محکم در آغوش گرفتن و بوسیدن تا یک دست دادن و خوش آمد گویی ساده و حتی گاهی دست هم نمیدهند و لبخندهای پت و پهن تحویل هم میدهند. همین است. دلیل اضطرابم همین است. دقیقا نمیدانم لاله را که دیدم باید چکار کنم؟  اینقدر صمیمی نبودیم که مثل یک دوست قدیمی و صمیمی در آغوش فشارش دهم و  آنقدر دور و رسمی هم نبودیم که حتی دست هم ندهیم. اصلا نمیدانستم . دلیل اضطرابم همین بود. سوزشی که درست وسط سینه ام احساس میکنم باعث میشود دستم را بی اختیار برای تسکینش بالا بیاورم و با فشار و مالیدن سینه ام ، کمی آرام شوم. چشمهایم بی اختیار بین مسافرین میگردد . جایی خوانده بودم که چشم انسان در هر لحظه قادر است حرکت سه تا چهار جسم مختلف را دنبال کند . حالا من بین انبوه این مسافرین کدام سه تا یا چهارتا را انتخاب کنم ؟ صورت لاله را هم به سختی بیاد می آورم. اما قد و قامتش را خوب بیاد دارم. چرا ؟

چون بارها و بارها مجبور شده بودم که بغلش کنم و جابجایش کنم :  از اطاق به حمام ، ازحمام (حوله پیچ شده ) به اطاق ، وقتی تشنج میکرد و یا بدن درد داشت، وقتی که برای فرار از دست ما و مصرف دوباره یواشکی لباسی میپوشید و من درست هنگام خروج دزدکی اش از خانه از  پشت می گرفتمش و او تقلا میکرد و دست و پا میزد و من محکم ولی مصمم بلندش میکردم و دوباره به اطاقش باز میگرداندمش  و وقتهایی که رها دیگر کم می آورد. ما (چقدر این کلمه ، برایم سنگین شده ، ما ، آنوقتها یعنی : من و رها ) ترکش داده بودیم. عرق روی پیشانیم را پاک میکنم. روزهای سختی بود ..سخت ؟ !! نه...روزهای شیرینی بود... حداقل برای ما .... شایدم سخت بود... برای من سخت ؟ برای رها شیرین ؟ یا برای رها شیرین ؟ برای من ؟ برای ...؟!! لعنتی...باید این سیل بیرحم متوقف شود . سیل خاطرات و تلاش برای تفسیرشون ، تحلیل تک تک اونها ، حذف آدمها ، دندان بهم سایییدن ها برای حماقتها ، به پیشانی کوبیدن برای فراموش کردنها و ... باید متوقفش میکردم..... اینطوری حتما دیوانه میشوم ....

دستی ازبین انبوه سرها و تن ها  مشخصا برای من دارد تکان میخورد ، این را حس میکنم. چرا ؟

 چون با سنگینی نگاهی همراه است که آشناست.. سریع شناختمش .خودش بود. تغییر کرده بود ولی نه خیلی. اشاره کرد که باید چمدانش را بگیرد و منتظر حرکت تسمه ی کذایی است. به سرباز جوانی که در حقیقت حکم تنها حائل انسانی بین مسافران و استقبال کنندگان بود ، لبخند زدم و در حالیکه لاله را نشانش میدادم گفتم :

-         سرکار ! اون خانم (کمی مکث کردم ، چی باید میگفتم ؟ چه نسبتی باهاش داشتم؟ تصمیم گرفتم دروغ بگم ) بارداره !؟! وسایلشم زیاده ، من با اجازت برم کمکش.

یه نگاه سرسری انداخت سمت مسافرها و نگاهی دقیق تر به من :

-         باشه . بفرمایید

-         ممنون.

با تردید بطرف لاله حرکت میکنم. تسمه ی کذایی هنوز ساکت ایستاده است. همه منتظرند. فاصله ی نرده ها تا رسیدن به لاله برایم تمام نشدنی ست. انگار تمام روزهای زندگی با رها را دارم در این فاصله ی کذایی ، قدم میزنم. لاله سر برمیگرداند و حرکت متزلزلم را می بیند ، برعکسه من ، مصمم ، محکم و پرشتاب بسویم گام برمیدارد ، تسمه را رها میکند و بطرفم بلند گام برمیدارد . هجوم انرژییش باعث توقفم میشود : یک اندیشه ی دیگر در سرم جرقه میزند : اصلا من اینجا چه غلطی دارم میکنم ؟ چرا قبول کردم که بیایم و ببینمش؟ (نمیدانم کجا ولی خوانده ام که روزانه بطور  میانگین پنجاه هزار اندیشه در مغز انسان شکل میگیرد ....کجا خوانده بودم ؟ اه...یادم نیست) ...لاله دو متر بیشتر با من فاصله ندارد : مانتوی مشکی مدل دار ، شلوار جین آبی پررنگ ، کفش چرم که دمپاهای شلوار جین اش مرتب رویش نشسته اند ... گاهی وقتها فکر میکنم این مدل و تیپ دهه شصتیها هیچوقت کهنه نخواهد شد ، چون گویی آنها را برای شلوار های جین ، بوتها و نیم بوتهای چرم ، کتهای اسپرت و حفظ تناسب اینها با لحاظ قاعده ی رنگ بندی در هنگام پوشیدنشان ، خلق کرده اند. نسلی که عطر محبوبش JOOP یا Hugo Boss  اونم مدل Soule (نمیدونم دیکته هاش درسته یا نه ) باشد ، به این زودیها صحنه را به نسلهای بعدی واگذار نخواهد کرد.....لاله در آخرین قدم و کاملا نزدیک به من است که ناگهان می ایستد ، من که  چند ثانیه ای است بسان مجسمه ای سنگی ایستاده ام ولی او در فاصله ی یک قدمی من می ایستد : نگاهم میکند ، دقیق ، از آن جنس نگاههایی که مردها هیچوقت نمیتوانند در یک مرتبه بصورت کامل اجرایش کنند ، مگر اینکه کارآگاهی افسانه ای مثل شرلوک هلمز یا پوآرو باشند. من اسم این فرم نگاه ها را گذاشته ام : نگاه زنانه ! نگاهی که از رنگ کفش و جوراب تا درصد سفیدی شقیقه های طرف مقابل (اگر مرد باشد ) و یا تعداد چروک های اطراف چشم و یا زیر چشم (اگر طرف زن باشد ) بعلاوه ی ژست و حالت و حسش رو بصورت کلی و جزئی دریافت ، آنالیز و نتیجه گیری میکنند و می سپارند گوشه ای از مغزشان. نه ! امکان ندارد هیچ مردی در یک نگاه بتواند چنین کاری بکند. این جزو خصایص خانمهاست. بازهم هجوم اندیشه ای دیگر ! بس است دیگر... لاله قدم آخر را بلند بر میدارد و با گفتن جمله ی : وای ! مهران ! تقریبا پرتاب میشود در آغوشم !! معذبم . احساس میکنم تمام ماهیچه های بدنم منقبض اند. دندان هایم کلید شده اند. بیچاره دندانپزشکم . چقدر حرص میخورد که من دندانهایم همیشه ردیف باشند. فشارم میدهد به خودش. اجبارا و به معنای اتمام این صحنه ، دستهایم که تا حالا مثل خرطوم فیل  دو طرفم آویزان بودند را بالا می آورم و چندبار آرام از پشت ، به کمرش میزنم . یعنی : مرسی ، منم خوشحالم از دیدنت و مهمتر از همه یعنی : بسه دیگه ! ولی لاله رهایم نمیکند و سرش که ابتدا از طریق چانه اش روی شانه ام بود ، پایین می آید و صورتش را در سینه ام پنهان میکند ، تو گویی از چیزی وحشت دارد یا به دنبال تسلای خاطری باشد و البته برای من معنای سومی هم دارد : داشت گریه میکرد ....شعری از آذر(علیرضا آذر ) به ذهنم هجوم می آورد :

می روم تا درو کنم خود را

از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن

غرق  آغوشت اشک می ریزند..

 همین را کم داشتم...عزاداری برای رها وسط سالن فرودگاه شهید بهشتی اصفهان ! بیشتر از اون به فکر خودم هستم که میدونم اگر اشکم سرازیر شود به این سادگیها بند نمی آید و احتمالا صحنه ی رمانتیکی خواهد شد ، شاید یک احمق هم پیدا شود و با دوربین موبایلش فیلم بگیرد (مریضی جدیدی است که سرعت رشدش تداعی گر طاعون سیاه سالهای 1347 تا 1350 میلادی در اروپا ، است) و ....

گلویم را صاف میکنم و ته مانده ی انرژیم را جمع میکنم :

-         لاله جان ! لطفا آروم باش ! ...حداقل اینجا نه ! فکر من رو هم بکن....

نمیدانم بخاطر اون مدتی که تحت نظر و مراقبت من و رها بود ، در پس زمینه ی ذهنش خاطره ی فرمانبرداری سریع و صریح از من داشت یا واقعا برایم احترام قائل بود و یا کلا موقعیت رو درک کرده بود....

سرش را که بلند کرد و حال و احوال معمول را حین پاک کردن اشکهایش انجام داد ، تازه من فهمیدم عجب خبطی کردم که پیراهن بسیار کمرنگ صورتی ام را برای امروز پوشیدم . چون سمت راست سینه ام را لاله برایم با مخلوطی از اشکهایش و لوازم آرایشش نقاشی کرد . یک چمدان کوچک سفری داشت که شاید اگر من بودم ترجیح میدادم با خودم ببرمش داخل هواپیما که منتظر تحویل بار نشم . هنگام خروج ، مجددا از سرباز حراست تشکر کردم و از ته قلبم برایش آرزوی سلامتی کردم. استادی دارم که اعتقاد عمیقی دارد برای اینطور دعا کردنها . دعا کردن و آرزوی موفقیت کردن برای سرنشین ماشین بغلی ات پشت چراغ قرمز ، دعا کردن برای غنا و سرازیر شدن عشق و محبت به زندگی زوج جوانی که از کنارت گذشته اند و تو اصلا شناختی نسبت آنها نداری ، آرزوی برکت و پول فراوان برای کاسبی که حتی برای اولین بار و شاید هم آخرین بار از او در یک مسیر اتفاقی خریدی کوچک انجام میدهی و هزاران دعا و آرزوی دیگر. این استادم خیلی راحت برخورد میکنه. مثلا میگه اگر حالشو نداشتی براشون زیر لب همون موقع دعا و آرزو کنی ، یه ذکر کوچیک بگو ، به نیت اینکه برسه به یکی از این هزاران آدمهایی که هر روز از کنارمون رد میشن. البته اون وسایل عمومی  مثل تاکسی ، اتوبوس های شهری و مترو رو هم میگه که من چون تقریبا استفاده نمیکنم از این بابت معافم . ولی تصمیم دارم در برخی مسیرهای روزمره ام بجای اینکه از داخل پارکینگ خانه خودم را درون ماشینم حبس کنم و فقط صدای موبایلم را بشنوم و صدای پخش ماشین (زندان خود خواسته ی متحرک ) تغییری دهم و برخی مسیرها را با وسایل عمومی جابجا شوم. بازهم هجوم یک اندیشه مثل یک درخت با کلی شاخ و برگ . لاله که حالا حمل چمدان چرخدارش بعهده ی من است با دستمالی دریک دست و آیینه ی کوچکی که دقیقا نفهمیدم چه زمانی از کیف دستی کوچکش بیرون آورد ، مشغول ریکاوری آرایش (میکاپ) بهم ریخته اش است. شاید انتظار اینقدر سردی از من را نداشت. چون کمی اخمهایش بهم است . حالا نمیدانم برای آرایش از دست رفته اش است یا سردی برخورد من ؟ بهرحال من تقصیری ندارم. اینجا اصفهان است. پایتخت فرهنگی جهان اسلام ! جای این کارها نیست. حسرت یک کنسرت درست و حسابی به دلمان مانده است. هنوز گشتهای نیروی انتظامی به ماشینها گیر میدهند و طوری کار بیخ پیدا میکند که باورت نمیشود در  سال 1395 زندگی میکنی. برای جبران سردی احتمالی برخوردم (زنها همیشه پیچیده اند ، اگر همین را ازش میپرسیدم ، مطمئنم که با شدت سر تکان میداد که : نه ! برخوردت سرد نبود . حتما لازم بوده یا چیز دیگه ای . و البته مشکل همین انکار سریع و فکر نکرده و  دو کلمه ی آخر است : چیز دیگه ای !!؟؟!) صبر میکنم تا ترمیم آرایشش تمام شود و در حین خروج از سالن ، فقط سرم را بطرفش برمیگردانم که باعث میشود اوهم نگاهم کند ، لبخندی میزنم و بازویش را در بازویم حلقه میکنم : ناسلامتی مهمان است. اعتراضی نمیکند و آهسته ولی منظم گام برمیداریم ، برایش توضیح میدهم که ماشین خیلی دور نیست و من همیشه در پیدا کردن جای پارک فرصتهای فوق العاده ای نصیبم میشود. همیشه جاهایی که از قبل مدنظرم بوده اند یا خالی هستند (حتی در اوج شلوغی ) یا به محض رسیدن من خالی میشوند. سرش را بطرفم برمیگرداند و خیلی جدی ، برنده و تا حدی با چاشنی حسادت می گوید :

-         تو شانست توی همه چیز خوب بوده و هست مهران. تا جایی که یادم هست ، هم خودت و هم اون خواهر کوچولوت که خیلی دوستش داشتی و باهم خیلی صمیمی بودین . یادته برام تعریف میکردی وقتی وارد یه فروشگاه یا مرکز خریدی میشید ، ابتدای ورودتون ، خلوته و به اصطلاح مگس پر نمیزنه ولی بعد از چند دقیقه فروشنده ها فرصت پیدا نمیکنند حتی جواب شماها رو که زودتر اومدید بدن ؟ یادته اینا رو برام تعریف میکردی؟

از قدرت حافظه اش و اینکه من اینها رو فقط برای گذران ساعات تلخ ، سخت و کشنده ی سم زدایی برایش میگفتم ولی اون همه رو به یاد سپرده بود ، شگفت زده میشم..فقط سر تکون میدم . نزدیک میشیم به ماشین.چمدانش را روی صندلی عقب میگذارم و خودش به محض جاگیر شدن در صندلی جلو ، دکمه های مانتوی مشکیش را باز میکند و بقول خودش راحت می نشیند . خدا را شکر میکنم که کولر ماشین بقدری قوی هست که گرمای زودهنگام را برایش به خنکی لذت بخش تبدیل کند. حرکت میکنم به سمت خروجی پارکینگ فرودگاه ، صدای پخش ماشین که یک فلاش مموری مشکی آهنگهایش را تامین میکند بلند میشود :

میگفتم اگه از کنارم بری

شاید بوی بارون رو یادت بره

نشونیم رو حتی نوشتم برات

شاید این خیابونو یادت بره

میگفتم یه مدت ازم دور شی

مبادا به این دوری عادت کنی

.....

درحالیکه سرش تو موبایلشه ، به پخش ماشین اشاره میکنه و میگه :

-         هووووم ! بازم رستاک ! هان ؟ همینطوری باهاش میری جلو ؟

منتظر جوابم نمی ماند و دوباره سرش میرود توی گوشی اش....قبض پارکینگ را پرداخت میکنم و  به سمت آخرین خروجی فرودگاه رانندگی میکنم.هنوز سرش را بلند نکرده است. نیم نگاهی به صفحه گوشی اش میندازم : تلگرام است . احتمالا خبر رسیدنش یا پیامهای دیگر را دارد جواب میدهد. مزاحمش نمیشوم....وقت داریم....بحد کافی ...چند سوال اساسی هم دارم که حتما باید مطرحشان کنم....

ادامه دارد....

پی نوشت : خاموش نخوان...خاموش نمان... این حجم عظیم خاموشی کافی نیست هنوز ؟

نظرات 27 + ارسال نظر
موج پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 ساعت 08:35 http://delnevashtehae1moj.mihanblog.com

خیلی لذت بخش بود خصوصا که همه تجربه این خاطرات ممنوعه رو داریم و چقدر هم در عین لذت بخش بودن عذاب اور

بله....عذاب آور.... پس باید جایی رهایشان کنیم تا بتوانیم به روند عادی زندگیمان برگردیم.
عشق از دست رفته را فقط با عشق واقعی جدید میتوان جبران و فراموش کرد..ّّپس: باید زندگی را عاشقانه ،عاشقی کنید

زیبا یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 ساعت 09:59 http://roozmaregi40.persianblog.ir/

سلام. نوشته تون زیبا بود. خوشحالم باهاتون آشنا شدم.

مرسی...منم همینطور...

Sahar جمعه 18 فروردین 1396 ساعت 23:05

یه آهنگی ام هس از داریوش که میگه اونکه رفته دیگه هیچوخ نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد...
متنو ک میخوندم این آهنگه تو ذهنم تکرار میشد...

چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شدن،کاری بکن....
عااالیه این آهنگ......
درست میشی دوست خوبم...درست میشی و زندگی میکنی به شادی در کنار نیمه ی گمشده ی راستینت که بسراغت/بسراغش خواهی رفت....

Sahar پنج‌شنبه 17 فروردین 1396 ساعت 19:34

اینیستاگرامتونو نشد پیدا کنم...
ولی همه نوشته ها منو میبرن تو دل خاطره های ممنوعه...

پاسخ شما رو درقالب پست جدید گذاشتم....
خاطره های ممنوعه رو از یه جایی به بعد باید بذاریدش زمین و بارتون رو سبک کنید ، تا بتونید پر بکشید ، پرواز کنید و ادامه راه بدید....راهش رو خودتون میتونید پیدا کنید...فقط کمی باید بخودتون وقت بدید ولی مطمئن باشید و من بهتون قول میدم که میشه ، گذاشت زمین تمام خاطراتی رو که باعث میشه نتونید " زندگی کنید" ، نه اینکه فقط زنده باشید...

Sahar چهارشنبه 16 فروردین 1396 ساعت 15:52

نوشته هات یه درد عمیقیو به دلم راه میده مثل تکراره دردی ک قبلا تجربش کردمو هنوزم ک هنوزه تموم نشده..
میگن تموم میشه!
اینارو ک خوندم انگار با پتک زدن تو سرم که نکنه تموم نشه این درد...

متاسفم ولی لطفا باور داشته باشید که تمام میشه این درد ...مطمئن باشید...تو این قسمت آخر خواهید دید که این درد تمام میشود....

ترانه سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 10:53

سلام این سکوت قراره طولانی تر از سکوت قبل بشه؟

سلام ، نه ، بخش آخر رو نوشتم و تقریبا آماده است ، تو همین چند روزه میذارمش تو وبلاگ...
راستی سال نو مبارک...

رویا یکشنبه 6 فروردین 1396 ساعت 02:50

سال نو رو بهت تبریک میگم
برات آرزوی بهترینهارو دارم

سلام....ممنونم واقعا...

منهم سال جدید رو بهت تبریک میگم و از صمیم قلبم میخوام که یه سال واقعا استثنایی و عالی رو تجربه کنی

ترنم پنج‌شنبه 26 اسفند 1395 ساعت 00:15

من به خودم وچندنفردیگه قول دادم 5روزاول تعطیلات اینترنت نداشته باشم،جایزه هم واسم درنظرگرفتن...
چندروزدیگه عیده،آیاممکنه شمااین داستان روتمام کنید،یابایدبزنم زیر قولم هرروزیه سربه وبلاگتون بزنم؟؟؟؟جایزم خیلی خوبه....خواهشا پست بذارید....
راستی...سال نوپیشاپیش مبارک

ببخشید که اینقدر منتظر موندید ... والا تلاشم اینه تا انتهای فروردین تماش کنم این بقول شما داستان رو....خوب کاری میکنید در مورد اینترنت...اصلا اینترنت خر است...

غریبه چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت 13:09

غریبه نیستم .افراط نبود
زمان بیحوصلگی شما بود که اشتباه برداشت کردید .
بهتره قبول کنید که شما هم گاهی اشتباه میکنید و زود قضاوت میکنید .
من وبلاگت رو میخونم .ولی هیچ وقت پیامی نمیذارم .

بهرحال خوندن کامنت قبلی شما با لحن آرام کاری بود بسیار دشوار...
زمان های بی حوصله گی تلاش میکنم از تمامی دوستانم فاصله بگیرم که مبادا به طرق مختلف ، صدمه ببینند...
کاملا قبول دارم که منهم اشتباه میکنم و علیرغم تمام تلاشهام دچار قضاوت زود هنگام نیز میشوم
مرسی از اینکه اینجا رو میخونید و اینقدر صبر و حوصله دارید و هروقت که پیام بذارید خوشحال میشم..
سال خوبی رو براتون آرزو دارم...

غریبه سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 13:17

سلام .وقت خوندنش خیلی چیزا رو میخواستم بنویسم . این که گاهی توی نوشته هات به در بزن دیوار تو گوش کنه ....این که ذهنت نه بدتر من پر از فکرای جورواجوره ...اینکه راحت به بعضی از دوستان اجازه میدی ببین تو رو و برخی رو اصلا دیگه تحویل نمیگیری . دلیلش هم کاملا مشخصه
و اینکه احتمالا الان این نوشته ها رو با لحن تند میخونی . نکن این کارو . من آرومم ...وفقط میخوام حرف بزنم
دنیای عجیبی داریم ...یکی تا این حد راحت برای اون که پشت چراغ قرمزه با تو اتوبوسه یا حتی رهگذره دعا میکنه از ته ته دل ...یکی هم آدم ها رو از خودش دور میکنه .اونم کسی که میدونه اندازه همه دنیا براش ارزشمنده ...
دوستی که وقتی دلش گرفته متهم میشه به نالیدن ...
دوستی که مثل همه س فقط گاهی دلتنگ میشه از شکستن حرمتش
نمیدونم چی دارم میگم ...باید بگم خوشبحال لاله که دوستی مثل شما داره که حاضره براش وقت بگذاره حتی به اکراه ...
من یه عده ای رو نمیتونم ببخشم ....اونایی که حرمت دلم رو شکستن ...اونایی که باعث وضعیت زندگی الان من هستن و گزینه سوم کسایی که (خیلی توقع بیجایی دارم من )بلاکم میکنند.

بنظرم شما خیلی غریبه هم نیستید و یکی از دوستان قدیمی وبلاگ هستید که احتمالا با یه سری از رفتارهای افراطی باعث ایجاد فاصله شدید....متاسفم...

رویا جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 11:52

عجبا که ما روشن شدیم و شما خاموش !

من مینویسم ، مطمئن باشید ولی شماهم خیلی روشن نشدین ، کسی از نظر من روشن شده که مرتب از طریق تلگرام یا اینستاگرام باهام در تماس باشه..البته اجباری نیست و کاملا شخصیه ولی اینطوری من تماسم رو با دوستای صمیمی و خوبم که بهم اعتماد کامل دارن حفظ میکنم و از حضورشون لذت میبرم و خوشحالم میشم که بالاخره تو این دنیا بالاخره کسی هست که به فکرم باشه....
در مورد نوشتن هم چشم مینویسم

جلبک خاتون چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 11:49 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com/

شما به من میگید بنویسم بعد دیگ بیخیال نوشتن میشین خودتون؟
هیچی دیگ...ما هم اگه رفتیم دیگ نیاین بگین چرا رفتی‌و این حرفا

بله بله...من هم تا سه چهار روز دیگه مینویسم که خلف وعده نشده باشه...

ترنم شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 03:01

نزدیک به دوماه گذشته ازآخرین پستتون،امیدوارم به زودی پست جدید بذارید.....ممنون...
چه کنیم بااین حس کنجکاوی؟؟؟

چشم....قبل از عید حتما این مطلب آخر رو خواهم بست...

رویا دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 23:17

در واقع باید میگفتم که آرزو دارم روزهای در پیش روت با یارت ( ساغر خانوم ) همراه باشه .....
به قول قدیمیا دلم روشنه به وصالش میرسی
...
راستی یه پیشنهاد :
تا حالا به فیلمنامه نویسی فکر کردی ؟ به نظرم استعدادشو داری ...

مرسی از لطف شما ولی فکر نمیکنم ساغر بخواد برگرده ، چون ..........
بهرحال حق داره ....
متشکرم از روشنایی دل شما.......ولی ساغر بعید میدونم دیگه حتی تو اصفهان باشه و دو سه سالی میشه که ....بهرحال ....شاید دوست نداشت که بمونه وگرنه میتونست ببخشه و بمونه ...امیدوارم هرجا باشه خوشبخت باشه....

مرسی از لطفتون ولی فیلمنامه نویسی خیلی کار تخصصیه و بسیار کار مشکل و سنگینیه...بهرحال مرسی از لطفتون.

رویا جمعه 6 اسفند 1395 ساعت 04:41

سلام .. من امشب بیخوابی زد به سرم و لینک به لینک شدم و شمارو پیدا کردم
چندتا از پستهات رو خوندم و تا الان که چهار و نیمه صبحه مشغولم کردی ....
خواستم مثل همیشه که خاموشم (چه تو مجاز و چه تو واقعیت )اینبارم خاموش بمونم و روزهای بعدم بخونمت اما خب نتونستم مقاومت کنم وقتی خواسته بودی سکوت نکنیم
قلم گیرا و مردانگیت در عشق به دلم نشست مهران خان
اونجا که قداست عشق رو نخواستی با هوس آلود کردنش پایین بیاری دلم رو روشن کرد که هنوزم هستن همچین مرررررررردایی ....
سعی میکنم خاموش نباشم
روزگارت با یارت پایدار

چه بیخوابی خوب و سودمندی برای من ! چون تونستم یه دوست به دوستهام اضافه کنم ...یه دوست که دقیقا متوجه پیام نهفته در نوشته هام شده...مرسی از توجه و محبتت....
خوبه که تصمیم گرفتی خاموش نباشی....متشکرم بابتش...

با یارم ؟ کدوم یار ؟

عسل پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 09:56 http://injamadresenist.blogsky.com/

چه خوب که بعد از مدتها می تونم یه قلم خوب رو بخونم ...منو برد به سالها پیش که قلم های خوب دست از بلاگستان نشسته بودند

شما لطف دارین...مرسی....
واقعا اون سالها چه حالی میکردیم با خوندن وبلاگهای خیلی خوووب و قلم های خیلی عالی بچه ها و دوستان.....یادش بخیر

پری دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 18:44 http://hese-talkh.blogfa.com

امیدوارم به ساحل امن آرامش برسی دوستِ خوبم

مرسی...به همچنین شما هم....

... دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 02:04

خوبه که باز به ذهنیاتت اجازه دادی پا به حریم امن نگاهمون بذارن

ladymay جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 09:23 http://mamachichi.blogsky.com

چند تا پست آخر تون رو خوندم. یادداشتهای شما واقعی هستن یا داستان؟

تا حدود هشتاد درصدش واقعیه و بقیه اش بخاطر حفظ حریم خصوصی آدمها (مثل اسامی افراد و مکانها و ...) رو تغییر دادم.....بهرحال محبت کردین...

Pari شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 21:39

بلاخره این رنجِ من یک روزی تموم میشه
بشدت منتظر نشانه های ممنوعه بخش چهار هستیمااااا

حتما....مطمئن باش
مرسی....حتما ...بزودی...

lady may چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 14:47 http://mamachichi.blogsky.com

سلام ممنون که بهم سر زدی. دارم یکی یکی پست هاتو می خونم. هنوز نظری ندارم. ولی یاد دوران خوب رونق وبلاگ ها بخیر

سلام ...خواهش میکنم...کاملا اتفاقی رسیدم و ...بهرحال...
واقعا دست رو دلم گذاشتی....یاد دوران خوب رونق وبلاگ ها بخیر...واقعا...واقعا ....یعنی باید جمله ات رو طلا گرفت....مرسی

جلبک خاتون دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 21:33

من نمیدونم چرا نوشته هاتونو میخونم خندم میگییره !
شاید چون به نظرم خیلی از این مردهایی هستین که خرس مهربونن و هر کسی ناراحت باشه فوری بغلش میکنید !
و برام جالبه !
وشاید هم عجیب !

+ بابت نوشته خصوصی تون‌هم‌ممنون.

بیشتر بنویسید ! من از شما یاد گرفتم که یهو چندماه برم و دیگ برنگردم !

خوبه بالاخره یکی خنده اش میگیره اینجا....
خرس مهربون که؟؟!!؟ والا نه به اون شدت ...تا حالا بهش فکر نکردم...فکر کنم بیشتر بغل میشم تا بغل کنم...آره ! این درست تره....
++ خواهش میکنم...من چیزی که بنظرم رسید گفتم...

باشه چشم....
پس اینجا برات بدآموزی هم داشته....چشمم روشن...از بچه های این وبلاگ ، وقتایی که غایبی ، سراغتو از من گرفتن چند باری...غایب نشو خیلی...بچه ها و خواننده هامون ، خیلی دوست داشتنی هستن....

ترنم سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 23:58

سلام...قول دادید زودتر وسریعتربنویسید...خییییلی زودتروسریعتر.
ماهم منتظریم....

چشم...مجددا سرماخورده ام...ولی مینویسم

Pari شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 19:19 http://ashk-hasrat.blogfa.com

سلااام
به به بلاخره نوشتید بسیار هم عالی منتظر ادامشیم

سلام و علیکم
به به ! شما زنده اید ؟ خبری ازتان نیست چرا پس؟

به به ! دیگر نگران شده بودیم که نکند خدای نکرده ...

به به ! شما لطف دارید...

به به ! چشم ! مینویسم..

به به ! مواظب خودتان باشید...

tasnif جمعه 17 دی 1395 ساعت 19:12

سلام و تشکر از این خوش قولی غیر مترقبه !
لطفا شعر رو اصلاح بفرمایید :
"غرق آغوشت" درسته نه "غرق در آغوشت"
اصلا وزن و هجا بندی به کلی به هم ریخته جناب !
سلامت باشید برادر ( از همون دعا های عمیق ...!)

سلام
و تشکر از صبر شما ...
بله ، دقیقا ....مرسی از دقت نظرتون و انتقاد خوبتون....با اینکه به نظر کارشناسی شما اعتماد داشتم ولی بازهم یه سری به وبلاگ رسمی علیرضا آذر زدم و دقیقا چک کردم و فرمایش شما کاملا درست بود. بازهم ممنون...
کاش کمی از دانش وزن شناسی و هجابندی خودتون رو هم به بنده منتقل میکردید ، چون شعر از علاقمندیهای منه...

هانیه سه‌شنبه 14 دی 1395 ساعت 15:33

خب خداروشکر :)
البته اون پستو حذف کردی و نظر من به حول و قوه الهی خورده شد آقای مهندس :(

شرمنده دیگه.....باید زودتر پاکش کن....

هانیه جمعه 10 دی 1395 ساعت 23:45

فکر کنم نشانه های ممنوعه سوم و چهارمت یکی شد.
با یکم پی نوشت مفصل تر و یه شعر علیرضا آذر کمتر تو نشانه های ممنوعه سوم!

بله..مابقی دوستان هم تو تلگرام و اینستا گفتن که تکرار شده که درستش کردم...از نشانه های تب و بیماریست خانم دکتر ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.