نشانه های ممنوعه (بخش چهارم)

گرمای خشک اصفهان شروع شده است. زاینده رود هم که تعطیل است. هنوز نمیدانم از تابستان بدم میاید یا خوشم می آید. خوشم می آید چون هر روز صبح دوش میگیرم ،اصلاح میکنم و لباسهای روشن و ...می پوشم و یک عالم عطر خالی می کنم روی سر و بدنم .ولی بدم می آید چون دو سه ساعت بعدش علیرغم کولر ماشین ، عرق میکنم و چون پوستم سفید (یا بعبارت با کلاس تری : شیری ) ست ، برافروخته میشوم و گرما کلافه ام میکند.زمستان و پاییز را هم برای دستکشهای چرم ، بوتهای چرم(البته این یکی خیلی فرقی نمیکند ، من کل سال را درحال نیم بوت پوشیدن هستم) پلیورهای دست بافت فوق العاده ی مامان که دهانها را باز نگه میدارد ، ست کردن پیراهن و کاپشن و کلی مسخره بازی دیگه  ولی خب از سرما بدم میاد ! شبها بقدری محکم رادیاتور را بغل میکنم ، که مطمئنم اگر رادیاتور اندام جنسی داشت ، تا حالا حتما چندتا بچه رادیاتور پس انداخته بودیم ....بیخود و بیجهت دارم با این افکار سرم را گرم میکنم : لاله قرار بود سریع حساب و کتاب هتل را انجام بدهد، وسایلش را بردارد ، ببرمش سر مزار رها و از آنجا برویم  فرودگاه که او پرواز کند تهران. گپ و گفت دیروزمان در لابی هتل کوثر ، بی نتیجه ماند و بعنوان اصرار و شاید هم التماس با دلایل منطقی خواست که یکبارهم که شده به سرمزار رها بروم و گذشته ام را کنارش بگذارم ، کنار سنگ گرانیتی اش و زندگی جدیدم را شروع کنم. تمام دلایل و وراجی های من بی  نتیجه مانده بود و از طرفی یک صدای درونی بهم میگفت داره راست میگه. شروع کن .بهتر و بهتر و عالیتر زندگی کردن رو شروع کن . تا کی بند گذشته هایی؟

بین گرفتن شماره ی لاله برای گفتن جمله" عجله کن " و صبرکردن بیشتر مرددم که از دوربرگردان روبرویم ،یه ماشین مدل بالا می پیچه و درست جلوی عبور خانم مسن سالی از عرض خیابان ترمز میکنه ،تا خانم مسن سال رد بشه ، به قیافه ی راننده نگاه میکنم: راحت نیمه ی دوم پنجاه رو رد کرده ، ته ریش مرتب شده جوگندمی ، عینک گرد آفتابی روی صورت ، پیراهن و کت سبک ، یقه دیپلمات و انگشتر عقیق توی دستانش حکایت از یک شخص مذهبی (یا حداقل مذهبی نما ) مرفه دارد.خانم مسن سال سرش را برای تشکر بلند میکند و به سمت راننده ی ماشین مدل بالا نگاه میکند و در عوضش ، یکی از زیباترین لبخندهایی که تا بحال دیده ام بهمراه دستی که بعلامت اخلاص روی سینه اش گذاشته میشود نصیب خانم مسن سال میشود.در یکی از انگشتان دستی که به سینه اش گذاشته ، یک ذکر شمار دیجیتالی می بینم .از اینهم خوشم آمد. به محض عبور ایمن خانم مسن سال ، مرد مذهبی حرکت میکند ، ناگهان یک ماشین پراید سفید هاچ بک ، از خیابان فرعی پشت سرم ، تقریبا به وسط خیابان اصلی پرواز میکند !!!! مطمئن بودم که شاهد تصادف مرد مذهبی با پراید خواهم بود و در یکصدم ثانیه برای ماشین مشکی خوش رنگش افسوس خوردم ، ولی تقریبا بطرز معجزه آسایی ماشین مدل بالا ترمز شدیدی میکند و درجا می ایستد. تعجب میکنم. ولی ربطش میدهم به سیستم های ABS و EBU و ..... .راننده پراید طلبکار است تازه و صدایش را انداخته ته گلویش ، عجب آدم پررویی است . ،فرعی به اصلی آمده  ، حالا طلبکارم هست ، ولی باز مرد مذهبی ، از همان لبخند ها نثارش میکند و سرش را به نشانه ی " آرام باش آقا جان " تکان میدهد!!! یعنی یکنفر آدم چقدر میتواند ادا و اصول خوب بودن و گشاده رویی در بیاورد ؟ چقدر ماسک مکارم الاخلاقی بزند؟ خیر قضیه از این حرفها به رد است. بنظرم میرسد این آقا این طرز رفتار در وجودش نهادینه شده. خوش بحالش... بارها به خوش خلقی ، خونسردی ، لبخند دائم و توکل قوی اینگونه افراد که البته تعدادشان زیاد نیست ، غبطه خورده ام. دیده ام که چطور دنیا و منافع دنیوی برایشان ناچیز است و در عوض چطور دنیا و منافع دنیوی چهارنعل به دنبال اینگونه انسانها می تازد...نماز اول وقت میخوانند ، احادیث زیبا و انرژی بخش و امیدوار کننده ای را حفظ هستند ، بصورتی که کسی متوجه نشود ، مرتب ذکر میگویند و .... فقط خداوند را وکیل خود میدانند و اتفاقا دلیلی محکم هم بر این ادعا دارند که خداوند چند بار در قرآن خود ذکر کرده که ای مردم ! به من توکل کنید ، من بهترین وکیل کائنات هستم....

درب ماشین که باز میشود ، از جا میپرم، ردنگاهم را از پشت ماشین مشکی میدزدم و به دختری که دارد با لبخند چیزهایی را تند تند پشت سرهم بلغور میکند نگاه میکنم . لاله است ، دارد میگوید کیف سفری اش را روی صندلی عقب بگذارد یا دکمه ی  صندوق  عقب را میزنم تا چمدان کوچکش را در صندوق بگذارد؟ با سر اشاره میکنم که روی صندلی عقب بگذارد و سوار شود...

بوی تند ادکلن اش می پیچید در ماشین ! چرا من از عطرهای تند زنانه بدم می آید؟ شاید چیزی که من تند میخوانمش ، کمی محرک و تیز باشد ولی ....میپرسم که تسویه حساب هتل را انجام داده است یا نه؟ بعد که جواب میگیرم سوال بعدی را بسرعت می پرسم که به کارهای ماموریتش رسیده یا نه ؟ ....سریع متوجه میشود که به چه دلیل مهلت سوال پرسیدن به اون نمی دهم...حرفم را قطع میکند :

-        این حرفا رو ول کن مهران ! فکراتو کردی دیشب یا نه ؟ میای باهام سر مزار رها ؟

-        ببین ! (نفس عمیق میکشم که بتوانم بگویم : نه ) واقعا دلم میخواد بیام ولی...

-        ولی بی ولی ! میریم اونجا ...دیروز عصر هم بهت گفتم ، جا موندی تو گذشته ، خودت رو عقب نگه داشتی تو زمان ...

-        آخه تو از کجا میدونی ؟

-        من یه زنم ! من دوست تو و رها بودم! من میشناسمت ! خودت نیستی ! اصلا اگر برات تعریف کنم که شرایط این ماموریت اصفهان چطوری برام فراهم شد که بتونم بیام و تو رو ببرم سر مزارش ، کارم رو هم انجام بدم ، حق ماموریتم رو هم بگیرم ، از تعجب شاخ در میاری !

میدانستم که اگر تمامش را تعریف کند بازهم از تعجب شاخ در نخواهم آورد . این نظم و سیستم هستی است که میخواهد کمکم کند و چه چیزی بدتر از رد کردن دست  دراز شده برای کمک به تو ؟

چیزی نمی گویم و سکوت حکمفرماست. از شهر خارج میشویم .اسم قبرستان اصفهان ، باغ رضوان است و در حقیقت یک سازمان ثبت شده ی مرتب و منظم است. نزدیک ورودی که میشویم ، دیگر فشار دادن پدال گاز برایم سخت است ، خط کشی های سفید کف جاده ، مثل آدامس هی کش می آیند و گویی سفیدیشان توی چشم میزند ، ردیف درختان کنار جاده با برگهای تازه اشان ، در باد می رقصند ولی گویی با رقصشان دارند مسخره ام میکنند ، نیشخند میزنند ...سرعت ماشین بطور محسوسی کم شده است و حتی بنظرم میرسد راننده ی ماشینهایی که از ما سبقت میگیرند ، چپ چپ نگاهم میکنند : ای احمق ! دیگه چی میخواستی ؟ دختره که جونش برات در میومد ...همه کار حاضر بود برات بکنه ...چه مرگت بود که از عشقش فرار کردی ؟

دلم میخواست یقه ی تک تکشون رو میگرفتم تو دستام و در حالیکه فریاد میکشم بهشان میگفتم که نمیخواستم اون زجر بکشه ، تلاشم رو کردم ولی نتونستم حتی به حد احساسش نزدیک هم بشم ، نمیخواستم ناراحتش کنم ، چرا جنس مرد اینقدر بیشعوره آخه ؟ از مرد بودن فقط " نر " بودن را بلدیم. آخه آشغالها شما از عذابی که اونموقع من کشیدم چی میدونید ، اگر وجدان و انصاف داشته باشید میفهمید چی میگم وگرنه...

صدای لاله از جا می پراندم :

-        مهراااان ! فکر کنم رد کردیم ورودی رو  ! اونجا نوشته بود به آرامستان اصفهان خوش آمدید .

بخودم می آیم ، بله ورودی رو رد کردیم. زیر لب عذرخواهی میکنم و از اولین دوربرگردان ، در مسیر برگشت حرکت میکنم ، تا به پل ورودی برسم . نگاه سنگین لاله عذابم میدهد. اعصابم خط خطی میشود :

-        چته ؟ چی رو داری نگاه میکنی ؟

-        خیلی با خودت درگیری ؟ نه ؟

جواب نمیدهم . ساعت مچی ام را نگاه میکنم تا ببینم چقدر وقت داریم تا قبل از حرکت به سمت فرودگاه.لاله گوشی اش را باز میکند و صفحه ی آبی تلگرام مشخص است ، زیر چشمی و بی اختیار دارم کنجکاوی میکنم ، از سابقه ی یه چت سه تا عدد میخونه و میگه :

-        بلوک....قطعه ...ردیف...

طبق عادت کلاسهای افزایش قدرت حافظه سریع تلاش میکنم  ، رابطه ای بین اعداد پیدا کنم و حفظشان کنم ولی...جلوی خودم رو میگیرم ، من دیگه نباید اینجا بیام...این بار آخره...دیگه تمام شد.بغض میکنم . دارم خفه میشم ازاین بغض. این جمله ی سه کلمه ایی ، چند سال است که در پستوی تاریک ذهنم مثل هیولای مسخ شده کافکا منتظر است تا بالاخره من رو با واقعیت روبرو کنه : دیگه تمام شده . بیخود رها رها نکن ! دارم داغون میشم ، قلبم تحمل نداره اینهمه درد رو یکجا ، تصمیم میگیرم به موضوع دیگری بپردازم :

-        راستی لاله ، تو شماره ی بلوک و قطعه رو از کی گرفتی ؟

-        (کمی تردید داره ولی میدونه از دروغ بدم میاد ) ازسهیل گرفتم ..

-        سهیل ؟ پسر عموی رها ؟

-        آره ! تو مراسم خیلی منتظرت بود ! میخواست همونجا بقول خودش کلکت رو بکنه ! فکر میکرد ومیکنه تو رها رو ازش گرفتی و میخواست انتقام بگیره. دوتا ماشین آدم قلچماق آورده بود که بی سرو صدا ببرنت و ....(سرشو بشدت تکون میده ، مثل اینکه میخواست تفکر بلایی که از بیخ گوشم گذشته بود از مغزش بندازه بیرون )

-        سهیل اینقدر احمقه که نمیدونه اگر منهم نبودم ، رها حتی نیم نگاهی هم به پسر عموش نمیکرد؟ آخه یه آدم چقدر میتونه خر باشه ؟چقدر میتونه ناکامی هاش رو بندازه گردن یکی دیگه ؟

-        چرا رها اینقدر از سهیل بدش میومد ؟

-        یعنی تو که دوست صمیمی اش بودی نمی دونی؟

-        نه بخدا !

-        رها امکان نداشت با سهیل ازدواج کنه ! از متنفر بود ! میگفت زیر ماسک مضحک علاقه ایی که میزنه کاملا متوجه ام که دنبال چه چیزیه ؟ پول پدرم !  وقتی ازش میپرسیدم که خوب از کجا میدونی من دنبال پول پدرت و خودت نیستم ؟ جوابی میداد که گویی سالها در خانواده ی ما زندگی کرده است : میگفت شماها ( من و خواهرام ) یه جور چشم و دل سیری خاصی تو وجودتون هست.من پرستش میکنم این حس رو . من براش توضیح دادم که ما از وقتی چشم باز کردیم بهرحال مقوله ی پول به مقدار کم و زیاد تو زندگیمون حل شده بوده و واقعا ملاک نیست برامون . رها خیلی تیزهوش بود و خیلی راحت لجن وجودی سهیل رو بوکشید و ازش رو برگردوند . نمیگم که من آدم خوبی هستم که با من بود ولی سهیل رو به این دلیل تصفیه کرد...

-        فکر کنم رسیدیم! برو جلو تر تا برسیم به بلوک های شماره پایین تر ....آهان ...همین ردیفه....(سرش رو بر میگردونه سمت من و اخرین خواهشش رو میکنه )

-        مهران  ! تو رو خدا ! بیا و ازش خداحافظی کن ...مهران اونم در عذابه...بهت قول میدم....

قفل شدم ، دستم رو فرو میبرم تو جیپ پیراهن تابستانی ام و کاغذی را لمس میکنم و از پشت عینکم ، دارم لاله را که حالا پیاده شده و خم شده داخل ماشین و داره التماس   و خواهش میکنه ، نگاه میکنم....

تصمیمم را گرفته بودم.....