نشانه های ممنوعه (بخش چهارم)

گرمای خشک اصفهان شروع شده است. زاینده رود هم که تعطیل است. هنوز نمیدانم از تابستان بدم میاید یا خوشم می آید. خوشم می آید چون هر روز صبح دوش میگیرم ،اصلاح میکنم و لباسهای روشن و ...می پوشم و یک عالم عطر خالی می کنم روی سر و بدنم .ولی بدم می آید چون دو سه ساعت بعدش علیرغم کولر ماشین ، عرق میکنم و چون پوستم سفید (یا بعبارت با کلاس تری : شیری ) ست ، برافروخته میشوم و گرما کلافه ام میکند.زمستان و پاییز را هم برای دستکشهای چرم ، بوتهای چرم(البته این یکی خیلی فرقی نمیکند ، من کل سال را درحال نیم بوت پوشیدن هستم) پلیورهای دست بافت فوق العاده ی مامان که دهانها را باز نگه میدارد ، ست کردن پیراهن و کاپشن و کلی مسخره بازی دیگه  ولی خب از سرما بدم میاد ! شبها بقدری محکم رادیاتور را بغل میکنم ، که مطمئنم اگر رادیاتور اندام جنسی داشت ، تا حالا حتما چندتا بچه رادیاتور پس انداخته بودیم ....بیخود و بیجهت دارم با این افکار سرم را گرم میکنم : لاله قرار بود سریع حساب و کتاب هتل را انجام بدهد، وسایلش را بردارد ، ببرمش سر مزار رها و از آنجا برویم  فرودگاه که او پرواز کند تهران. گپ و گفت دیروزمان در لابی هتل کوثر ، بی نتیجه ماند و بعنوان اصرار و شاید هم التماس با دلایل منطقی خواست که یکبارهم که شده به سرمزار رها بروم و گذشته ام را کنارش بگذارم ، کنار سنگ گرانیتی اش و زندگی جدیدم را شروع کنم. تمام دلایل و وراجی های من بی  نتیجه مانده بود و از طرفی یک صدای درونی بهم میگفت داره راست میگه. شروع کن .بهتر و بهتر و عالیتر زندگی کردن رو شروع کن . تا کی بند گذشته هایی؟

بین گرفتن شماره ی لاله برای گفتن جمله" عجله کن " و صبرکردن بیشتر مرددم که از دوربرگردان روبرویم ،یه ماشین مدل بالا می پیچه و درست جلوی عبور خانم مسن سالی از عرض خیابان ترمز میکنه ،تا خانم مسن سال رد بشه ، به قیافه ی راننده نگاه میکنم: راحت نیمه ی دوم پنجاه رو رد کرده ، ته ریش مرتب شده جوگندمی ، عینک گرد آفتابی روی صورت ، پیراهن و کت سبک ، یقه دیپلمات و انگشتر عقیق توی دستانش حکایت از یک شخص مذهبی (یا حداقل مذهبی نما ) مرفه دارد.خانم مسن سال سرش را برای تشکر بلند میکند و به سمت راننده ی ماشین مدل بالا نگاه میکند و در عوضش ، یکی از زیباترین لبخندهایی که تا بحال دیده ام بهمراه دستی که بعلامت اخلاص روی سینه اش گذاشته میشود نصیب خانم مسن سال میشود.در یکی از انگشتان دستی که به سینه اش گذاشته ، یک ذکر شمار دیجیتالی می بینم .از اینهم خوشم آمد. به محض عبور ایمن خانم مسن سال ، مرد مذهبی حرکت میکند ، ناگهان یک ماشین پراید سفید هاچ بک ، از خیابان فرعی پشت سرم ، تقریبا به وسط خیابان اصلی پرواز میکند !!!! مطمئن بودم که شاهد تصادف مرد مذهبی با پراید خواهم بود و در یکصدم ثانیه برای ماشین مشکی خوش رنگش افسوس خوردم ، ولی تقریبا بطرز معجزه آسایی ماشین مدل بالا ترمز شدیدی میکند و درجا می ایستد. تعجب میکنم. ولی ربطش میدهم به سیستم های ABS و EBU و ..... .راننده پراید طلبکار است تازه و صدایش را انداخته ته گلویش ، عجب آدم پررویی است . ،فرعی به اصلی آمده  ، حالا طلبکارم هست ، ولی باز مرد مذهبی ، از همان لبخند ها نثارش میکند و سرش را به نشانه ی " آرام باش آقا جان " تکان میدهد!!! یعنی یکنفر آدم چقدر میتواند ادا و اصول خوب بودن و گشاده رویی در بیاورد ؟ چقدر ماسک مکارم الاخلاقی بزند؟ خیر قضیه از این حرفها به رد است. بنظرم میرسد این آقا این طرز رفتار در وجودش نهادینه شده. خوش بحالش... بارها به خوش خلقی ، خونسردی ، لبخند دائم و توکل قوی اینگونه افراد که البته تعدادشان زیاد نیست ، غبطه خورده ام. دیده ام که چطور دنیا و منافع دنیوی برایشان ناچیز است و در عوض چطور دنیا و منافع دنیوی چهارنعل به دنبال اینگونه انسانها می تازد...نماز اول وقت میخوانند ، احادیث زیبا و انرژی بخش و امیدوار کننده ای را حفظ هستند ، بصورتی که کسی متوجه نشود ، مرتب ذکر میگویند و .... فقط خداوند را وکیل خود میدانند و اتفاقا دلیلی محکم هم بر این ادعا دارند که خداوند چند بار در قرآن خود ذکر کرده که ای مردم ! به من توکل کنید ، من بهترین وکیل کائنات هستم....

درب ماشین که باز میشود ، از جا میپرم، ردنگاهم را از پشت ماشین مشکی میدزدم و به دختری که دارد با لبخند چیزهایی را تند تند پشت سرهم بلغور میکند نگاه میکنم . لاله است ، دارد میگوید کیف سفری اش را روی صندلی عقب بگذارد یا دکمه ی  صندوق  عقب را میزنم تا چمدان کوچکش را در صندوق بگذارد؟ با سر اشاره میکنم که روی صندلی عقب بگذارد و سوار شود...

بوی تند ادکلن اش می پیچید در ماشین ! چرا من از عطرهای تند زنانه بدم می آید؟ شاید چیزی که من تند میخوانمش ، کمی محرک و تیز باشد ولی ....میپرسم که تسویه حساب هتل را انجام داده است یا نه؟ بعد که جواب میگیرم سوال بعدی را بسرعت می پرسم که به کارهای ماموریتش رسیده یا نه ؟ ....سریع متوجه میشود که به چه دلیل مهلت سوال پرسیدن به اون نمی دهم...حرفم را قطع میکند :

-        این حرفا رو ول کن مهران ! فکراتو کردی دیشب یا نه ؟ میای باهام سر مزار رها ؟

-        ببین ! (نفس عمیق میکشم که بتوانم بگویم : نه ) واقعا دلم میخواد بیام ولی...

-        ولی بی ولی ! میریم اونجا ...دیروز عصر هم بهت گفتم ، جا موندی تو گذشته ، خودت رو عقب نگه داشتی تو زمان ...

-        آخه تو از کجا میدونی ؟

-        من یه زنم ! من دوست تو و رها بودم! من میشناسمت ! خودت نیستی ! اصلا اگر برات تعریف کنم که شرایط این ماموریت اصفهان چطوری برام فراهم شد که بتونم بیام و تو رو ببرم سر مزارش ، کارم رو هم انجام بدم ، حق ماموریتم رو هم بگیرم ، از تعجب شاخ در میاری !

میدانستم که اگر تمامش را تعریف کند بازهم از تعجب شاخ در نخواهم آورد . این نظم و سیستم هستی است که میخواهد کمکم کند و چه چیزی بدتر از رد کردن دست  دراز شده برای کمک به تو ؟

چیزی نمی گویم و سکوت حکمفرماست. از شهر خارج میشویم .اسم قبرستان اصفهان ، باغ رضوان است و در حقیقت یک سازمان ثبت شده ی مرتب و منظم است. نزدیک ورودی که میشویم ، دیگر فشار دادن پدال گاز برایم سخت است ، خط کشی های سفید کف جاده ، مثل آدامس هی کش می آیند و گویی سفیدیشان توی چشم میزند ، ردیف درختان کنار جاده با برگهای تازه اشان ، در باد می رقصند ولی گویی با رقصشان دارند مسخره ام میکنند ، نیشخند میزنند ...سرعت ماشین بطور محسوسی کم شده است و حتی بنظرم میرسد راننده ی ماشینهایی که از ما سبقت میگیرند ، چپ چپ نگاهم میکنند : ای احمق ! دیگه چی میخواستی ؟ دختره که جونش برات در میومد ...همه کار حاضر بود برات بکنه ...چه مرگت بود که از عشقش فرار کردی ؟

دلم میخواست یقه ی تک تکشون رو میگرفتم تو دستام و در حالیکه فریاد میکشم بهشان میگفتم که نمیخواستم اون زجر بکشه ، تلاشم رو کردم ولی نتونستم حتی به حد احساسش نزدیک هم بشم ، نمیخواستم ناراحتش کنم ، چرا جنس مرد اینقدر بیشعوره آخه ؟ از مرد بودن فقط " نر " بودن را بلدیم. آخه آشغالها شما از عذابی که اونموقع من کشیدم چی میدونید ، اگر وجدان و انصاف داشته باشید میفهمید چی میگم وگرنه...

صدای لاله از جا می پراندم :

-        مهراااان ! فکر کنم رد کردیم ورودی رو  ! اونجا نوشته بود به آرامستان اصفهان خوش آمدید .

بخودم می آیم ، بله ورودی رو رد کردیم. زیر لب عذرخواهی میکنم و از اولین دوربرگردان ، در مسیر برگشت حرکت میکنم ، تا به پل ورودی برسم . نگاه سنگین لاله عذابم میدهد. اعصابم خط خطی میشود :

-        چته ؟ چی رو داری نگاه میکنی ؟

-        خیلی با خودت درگیری ؟ نه ؟

جواب نمیدهم . ساعت مچی ام را نگاه میکنم تا ببینم چقدر وقت داریم تا قبل از حرکت به سمت فرودگاه.لاله گوشی اش را باز میکند و صفحه ی آبی تلگرام مشخص است ، زیر چشمی و بی اختیار دارم کنجکاوی میکنم ، از سابقه ی یه چت سه تا عدد میخونه و میگه :

-        بلوک....قطعه ...ردیف...

طبق عادت کلاسهای افزایش قدرت حافظه سریع تلاش میکنم  ، رابطه ای بین اعداد پیدا کنم و حفظشان کنم ولی...جلوی خودم رو میگیرم ، من دیگه نباید اینجا بیام...این بار آخره...دیگه تمام شد.بغض میکنم . دارم خفه میشم ازاین بغض. این جمله ی سه کلمه ایی ، چند سال است که در پستوی تاریک ذهنم مثل هیولای مسخ شده کافکا منتظر است تا بالاخره من رو با واقعیت روبرو کنه : دیگه تمام شده . بیخود رها رها نکن ! دارم داغون میشم ، قلبم تحمل نداره اینهمه درد رو یکجا ، تصمیم میگیرم به موضوع دیگری بپردازم :

-        راستی لاله ، تو شماره ی بلوک و قطعه رو از کی گرفتی ؟

-        (کمی تردید داره ولی میدونه از دروغ بدم میاد ) ازسهیل گرفتم ..

-        سهیل ؟ پسر عموی رها ؟

-        آره ! تو مراسم خیلی منتظرت بود ! میخواست همونجا بقول خودش کلکت رو بکنه ! فکر میکرد ومیکنه تو رها رو ازش گرفتی و میخواست انتقام بگیره. دوتا ماشین آدم قلچماق آورده بود که بی سرو صدا ببرنت و ....(سرشو بشدت تکون میده ، مثل اینکه میخواست تفکر بلایی که از بیخ گوشم گذشته بود از مغزش بندازه بیرون )

-        سهیل اینقدر احمقه که نمیدونه اگر منهم نبودم ، رها حتی نیم نگاهی هم به پسر عموش نمیکرد؟ آخه یه آدم چقدر میتونه خر باشه ؟چقدر میتونه ناکامی هاش رو بندازه گردن یکی دیگه ؟

-        چرا رها اینقدر از سهیل بدش میومد ؟

-        یعنی تو که دوست صمیمی اش بودی نمی دونی؟

-        نه بخدا !

-        رها امکان نداشت با سهیل ازدواج کنه ! از متنفر بود ! میگفت زیر ماسک مضحک علاقه ایی که میزنه کاملا متوجه ام که دنبال چه چیزیه ؟ پول پدرم !  وقتی ازش میپرسیدم که خوب از کجا میدونی من دنبال پول پدرت و خودت نیستم ؟ جوابی میداد که گویی سالها در خانواده ی ما زندگی کرده است : میگفت شماها ( من و خواهرام ) یه جور چشم و دل سیری خاصی تو وجودتون هست.من پرستش میکنم این حس رو . من براش توضیح دادم که ما از وقتی چشم باز کردیم بهرحال مقوله ی پول به مقدار کم و زیاد تو زندگیمون حل شده بوده و واقعا ملاک نیست برامون . رها خیلی تیزهوش بود و خیلی راحت لجن وجودی سهیل رو بوکشید و ازش رو برگردوند . نمیگم که من آدم خوبی هستم که با من بود ولی سهیل رو به این دلیل تصفیه کرد...

-        فکر کنم رسیدیم! برو جلو تر تا برسیم به بلوک های شماره پایین تر ....آهان ...همین ردیفه....(سرش رو بر میگردونه سمت من و اخرین خواهشش رو میکنه )

-        مهران  ! تو رو خدا ! بیا و ازش خداحافظی کن ...مهران اونم در عذابه...بهت قول میدم....

قفل شدم ، دستم رو فرو میبرم تو جیپ پیراهن تابستانی ام و کاغذی را لمس میکنم و از پشت عینکم ، دارم لاله را که حالا پیاده شده و خم شده داخل ماشین و داره التماس   و خواهش میکنه ، نگاه میکنم....

تصمیمم را گرفته بودم.....

نظرات 17 + ارسال نظر
رهگذر یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 12:17

سلام
از خواندن داستان نشانه های ممنوعه لذت بردم اما گویا خیلی وقته ننوشتید شاید هم با دوستاتون به وبلاگ جدید کوچ کردید. اما خواهشا خواننده های خاموش و تازه وارد را هم درنظر بگیرید

سلام
شما لطف دارید/ حدس اولتون درسته ، چند وقته قسمت آخر نشانه های ممنوعه رو نذاشتم تا بتونم راههای تماس دوستای واقعی رو بدست بیارم و وقتی قسمت آخر نشانه های ممنوعه رو گذاشتم ، از یکی از طرق شماره ی تماس ، تلگرام یا اینستاگرام ، به دوستای خیییییلی گلم خبر بدم ///شما هم اگر تمایل دارید که در این جمع دوستانه باشید ، یه راه تماس بذارید و مطمئن باشید که مخفی خواهد ماند.....

ترنم چهارشنبه 28 تیر 1396 ساعت 02:29

نمیدونم این کامنت ایده ی درستی هست یا نه....به هرحال من بایدبنویسم،چون اصولا باید حرف دلمو بگم همیشه...فکرمیکنم هرآدمی درمقابل دیگران یه سری مسئولیتها داره،مثل وقتی ازدرخونه میای بیرونو به همسایه سلام میکنی،یا وقتی موقع خداحافظی به کارمند بانک خسته نباشید میگی وتشکرمیکنی،یا خیلی رفتارهای روزمره ی دیگه...من فکرمیکنم کسی که مینویسه هم درمقابل خواننده هاش مسئوله،مخصوصا وقتی اونا رو دوستای مجازی خطاب میکنه،همونطور که لااقل ماهی یکبارو آدم باید وقت بذاره واحوالی ازدوستای واقعیش بپرسه....خوبه که هرازگاهی هم یاد این دوستان مجازی باشه ولااقل به وعده ووعیدهای مربوط به پست گذاشتن عمل کنه....خودمم کاملا میدونم که خییییلی سرتون شلوغه ودرگیر هستین ومشغول کارای جدید....

بله. درسته . با تمامش موافقم. در وب جدید خواهید دید که اینطور خواهد شد و لی اینجا رو چند نفر با کامنتهاشون به گند کشیدن که میخوام غربال بشن و میشن....شما و عده ی زیادی از دوستان به معنای واقعی دوست رو که راه تماس دارم ، اگر کس دیگه ای هم مونده باید اعلام حضور کنه تا بقول دوستان ، جا نمونه////

ظریف چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت 10:25

آیا چشم بنده شور بود
یا پا قدمم سنگین بود

هیچکدوم ....من یه کار جدید به کارهام اضافه کردم ، واقعا سرم شلوغ شد...معذرت فراوان...
آیدی اینستاگرام من :
Mehdi_arcibo

ترنم پنج‌شنبه 18 خرداد 1396 ساعت 01:47

سلام..
ببخشیدا....چرامیگین چندروزه دیگه پست میذارمو نمیذارین؟؟؟؟
ازاول بگید چندماه دیگه میذارم....به خدا....
منتظریم خب...الان من میتونم یه خواننده ی شاکی باشم آیا؟؟؟؟؟

چشششششششششششم

زیبا جمعه 12 خرداد 1396 ساعت 20:49 http://roozmaregi40.persianblog.ir/

سلام. ادامه پستتون رو نمینویسید؟

به همین زودیها میذارمش

زیبا سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 17:17 http://roozmaregi40.persianblog.ir/

منم از سرما بدم میاد. عاشق بهار و تابستونم
امیدوارم بهآرامش برسی. مهمترین کار اینه که ادم اول از همه سنگاشو با خودش وابکنه.

بله..دقیقا

هانیه یکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت 02:37

خداروشکر عاشقش نبودی وگرنه هیچوقت نمیشد خداحافظی کرد
هر چقدر تلاش کنی و خودتو گول بزنی بازم نمیشه..

Imposible Is Imposible

نوید پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 13:39

سلام .
اینکه نوشتید از سرما بدتون می اد .می توانید با خوردن گرمیجات مثل خرما و یا افزودن فلفل به غذا تا حدی سرمایی بودن رو رفع کنه. البته نباید در مصرف این مواد زیاده روی کرد .کلا چند وقته متوجه شدم که طب سنتی ریشه نگر هست و هر کس با توجه به طبعش باید مواظب سلامتیش باشه
موید باشید

بله ...حتما...مرسی از توجه و نکته سنجی اتون...و همینطور متشکرم که نگران بنده بودید...مرسی

ترنم چهارشنبه 3 خرداد 1396 ساعت 15:42

بایدخداحافظی کرد...
ازخودمان...
بایدبایک خودجدید آشناشد..
باکسی که خودش رابیش ازاینهادوست دارد.
*بی صبرانه درانتظار خوندن قسمت آخرهستم،والبته بعدازاون یک آدم جدید وتازه متولدشده همراه بایک وبلاگ زیبای دیگه.
.....

بله...باید....
این بایدها رو کنار دوستان باید جشن گرفت...البته دوستان واقعی که خوشبختانه تقریبا هر دو سه روز ، با یک نفرشون که از سایه بیرون اومده آشنا میشم و همشون دلنشینند...

پریسا سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1396 ساعت 13:59 http://www.hese-talkh.blogfa.com

سلام دوست عزیز
بلاخره این قسمت رو نوشتید و مث همیشه قلم عالی و گیرا
روزای سختی بوده، امیدوارم بعدش روزات عالی شده باشه

بله ولی هنوز یه قسمت دیگه داره
و مث همیشه بمن لطف دارین
بله پوست انداختن و آدم تازه ای شدن و دفن خاطرات و آدمهاش ،سخنه ولی به روزای عالی بعدش میارزه....

تلاله سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1396 ساعت 10:11

حتما مهران جان
اون تنها کسیه که سرزنشم نمیکنه و فقط آرومم میکنه با تمام ناشکری هام ..بهش گفتم من همه رویا هام رو با تو میخوام ...توکل کردم به خودش
تا الان موفق بودم ....تا آخرش هستم یقینا

توکل کنید بخدا ،حتما جوتل میگیرید

زهرا سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1396 ساعت 07:57

با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم

گر کشته شوی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تو منم

مولانا

مولوی یعنی یک جهان عشق....

مرسی از کامنت زیباتون...

تلاله دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 ساعت 15:50

چقدر سخته ...میفهمم
واااای خدای من
ولی باید کنار اومد . روزهایی جدایی از اونی که فک میکردم بدون اون میمیرم سخت بود .دوسال تمام میرفتم و روی پله ای مینشستم که با اون نشسته بودم ....گریه میکردم آواز میخوندم . میخندیدم و بعد خودم رو جمع و جور میکردم کسی نفهمه اما بلاخره کنار اومدم که حتما حکمتی بوده ...و خودم رو سپردم به خدا ...خدا داشته من در تمام نداشتن هامه و این بزرگترین نعمت است .
سلام یادم رفت .سلام
قسم خورده بودم ننویسم ...اما نمیتونم کینه ای باشم
مانا باشی دوست من

خدا رو به معنای واقعی بهترین دوستتت قرار بده حله....قول میدم

رویا شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 20:48

پس بالاخره با اون چیزی که ازش فرار میکردی روبرو شدی ... فقط امیدوارم خودت رو تو رفتن رها مقصر ندونی

نه ! مقصر نمیدونم ! فقط باید یه سری حساب و کتاب باهم تسویه کنیم که دیسیپلینمون رو حفظ کنیم و وقت خداحافظی سینه ها تمون ستبر ، لباسامون آراسته و چهره هایمان در عین زیبایی ، سنگی باشند با لبخندی ساخت بهترینهای بازار...

عسل شنبه 23 اردیبهشت 1396 ساعت 09:08 http://injamadresenist.blogsky.com/

هوم...خداحافظی...یه وقتا چقدر دل آدم می خواد انکار کنه و نبینه و قبول نکنه اون چیزایی که متاسفانه واقعیت داره ...اما از یه جایی باید تمومش کرد متاسفانه ...باید گذشت

بله دقیقا...زندگی برای آدمها (اگر بخواهند ، از ته دلشون بخواهند) چیزهای بهتر (عشقهای عمیق تر و زیباتر ، ثروت بهتر و بیشتر ، موفقیت های باشکوهتر و ..) را آماده کرده است ...فقط باید حرکت کرد به سمت این چیزهای بهتر...باید از گذشته ها گذشت و تنها درسی گرفت از آنها...درس گرفت ///

مهرنوش جمعه 22 اردیبهشت 1396 ساعت 14:53

در هر زیستنی، زمانی هایی هست که آدمی به جایی می رسد که پشت پا بزند به تمام چیزهایی که یک عمر برای خویش ساخته است. زمانی هایی می رسد که آدمی باید خودش را فرو بریزاند؛ باورهایش را، ارزش هایش را، خاطره هایش را، نفرت ها و لذت هایش را، رنگ ها و بوهایی را که تا کنون به آن عشق می ورزیده است.
در هر دوباره زیستن، مرگی را باید تجربه کرد. باید خود را تکه تکه کرد و پاره پاره های این روح از هم پاشیده را ذره ذره گرد هم آورد. چه دشوار است که آدمی بنشیند مقابل خودش و خشت به خشت بسازد خود را...
درد دارد این گونه سوختن و این گونه ساختن ِ من ِ فرو ریخته آدمی در فاصله تولدی دیگر...
پ.ن: یادم نیست این رو از کجا برداشته بودم یک زمانی,حتی راستش یادم نیست خودم نوشته بودمش یا از جای دیگه بود.
ولی این رو خوب یادمه که یک وقتی خیلی به کارم اومد.
وقتی که به جای سه نقطه ی آخرش تصمیم گرفتم:اما باید یک بار دردش را تحمل کرد و خلاص شد.

ترنم جمعه 22 اردیبهشت 1396 ساعت 00:53

الان درکمال ناامیدی اومدم سرزدم....خوبه که نوشتید،فکرمیکنم نشانه های ممنوعه هنوزخییییلی حرف برای گفتن داره،فکرمیکردم بخش پایانی روخواهم خوند...
بایدبگم برای خوندن ادامش تشنه ترشدم.امیدوارم خیلی منتظرنمونیم

لطف دارین...نه ! یک قسمت دیگه تمام میشه...اون یک قسمت رو هم نوشتم ، منتظرم چند روز بگذره و بذارم رو وبلاگ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.