باید دل سپرد...

آهنگ " باید دل سپرد " از " سارا نایینی " رو دانلود کنید و گوش بدید...گوش بدید...با هدفون گوش بدید...با صدای بلند توی هدفون گوش بدید....کاری نکنید در حین گوش دادن به این آهنگ...بگذارید متن ترانه اش در رگهاتون جریان پیدا کنه.... نشئه بشید باهاش در اوج آهنگ...گوشش بدید ، نه اینکه فقط بشنوید....نه! خیانت نکنید...خیانت فقط روی تخت خواب اتفاق نمیفته ....حداقل سی  و چند بار گوشش بدید....


پی نوشت : شمایی که حال این روزهای من برات سوال بود یا جالب بود یا کنجکاو بودی و یا هرچیز دیگه ای، اینو گوش بده ، میفهمی...

پی نوشت دوم : اینجا رو ببندم ، یه اسباب کشی بکنیم به جای جدید ، یه عده رو جا بذاریم و در نهایتش چند نفر قدیمی بشیم تو وبلاگ جدید یا نه ، همینجا رو درستش کنم ؟ کامنتهاتون مخفی خواهد  ماند در این مورد...

پی نوشت سوم : اخه چرا اینقدر شماها خوبید ؟ چرا اینقدر به اینجا وفادارید ؟ لعنتی ها بعضی وقتها گریه ام میندازید....لعنتی های دوست داشتنیه من...

پی نوشت چهارم : بودن جایی " دلیل " نمیخواهد " دل " میخواهد.... " دل "

نشانه های ممنوعه(بخش اول)

یک :

(آهنگی رو که زحمت کشیدید از جایی که گفتم میتونید پخش کنید برای خودتون تا بفهمین چطوری یه آهنگ میتونه برای  چند روز تمام روح و وجودتون رو درگیر کنه ، در طی متن اشاره میکنم کجا این آهنگ رو پخش کنید )

مشغولم حسابی....تقریبا آخرین جلسات کلاس رو میگذرونیم... طراحیها سنگین تر و البته وقت گیر تر شده ان....گهگاهی سرم را از روی میز طراحیم بلند میکنم تا جواب سوال دوستامو که از پشت میزهاشون بلند میشن میان تا سوالی ازم بپرسن یا راهنمایی بخوان رو بدم  ،بخاطر یه لیسانس فکسنی عمران و  چند سال سابقه کار ، اینا فکر میکنن که من خیلی حالیمه مثلا ، البته خوش برخوردی خودم باهاشون بعلاوه ی اختلاف سنی بینمون هم باعث شده که چهره ی شیرین و دلنشین معماریها بشم ، این از یه جنبه هایی خوبه و از یه جنبه هایی بد ولی شما که غریبه نیستین ، خودم لذت میبرم..هنوز کش های پول دور مچم وجود دارند ، یعنی باید هنوز تلاش کنم برای کنترل ذهنم وگرنه میرم تو هپروت ....دیروز یکی از کش ها رو اینقدر محکم کشیدم که پاره شد و مجبور شدم جایگزینش کنم...

تو کلاس طراحی معماری ، استاد باحالی که داریم یه قانون جالب رو از جلسه ی اول تقریبا ، در کلاس جا انداخته است که بنظر من جنبه های مثبتش به منفی اش میچربد. این قانون به این شکل است که هر کس که مایل بود مجموعه ای از سه یا در نهایت پنج تا آهنگ دلخواهش را برای هرجلسه انتخاب میکند و به نوبت در حین کلاس و انجام کارهای طراحی (کلاس بصورت کارگاهه نه یه تخته سیاه و چند ردیف صندلی !) هر شخصی ، یک آهنگ را توسط موبایلش پخش میکند و بقیه هم باید تا انتهای آهنگ تحمل کنند و حین انجام کارهایشان آهنگ انتخابی همکلاسیشان را گوش کنند...حتی یکی دو مورد که استاد از اهنگ پخش شده خیلی خوشش اومده بود یا احیانا خاطره ای برایش زنده شده بود ، برای اون شخص که آهنگش را پسندیده بود ، نمره ی کمکی در نظر گرفت..کاری به جنبه های مثبت و منفیش ندارم ولی من تقریبا هیچوقت در این طرح شرکت نکردم و وقتی یکی دو بار از طرف استاد یا بچه ها مورد سوال قرار گرفتم با جملاتی مثل " از انتخاب دوستان فیض میبریم " یا " فرقی نمیکنه ! منم همینا رو که شما پخش کردید ، میخواستم پخش کنم " و غیره از این ماجرا فرار کردم....

اما حقیقت این است که آهنگهایی که من دوست دارم در چهار دسته ی کاملا مجزا قرار میگیرند و حتی بر اساس این دسته بندی فولدر بندی شده اند و برای پخش روی پلیر (Player) یا پخش ماشین ، فلش مموری هرکدام جداگانه است. دسته ی اول آهنگهایی هستن که دوستشون دارم و خاطره ی خاصی ازشون ندارم یا منو یاد شخص خاصی نمیاندازن و در  ضمن متن ترانه هاشون معمولی و زیباست و فقط زیباست ، نه فاجعه بار یا خیلی مخرب...مثل آهنگ " روی بام تهران " کامران تفتی یا " کجایی " محسن چاووشی که برای شهرزاد خونده و ....اینا تعدادشون زیاده...دسته ی دوم آهنگهایی هستن که متن ترانه هاشون بهمراه ملودیشون منو به مرز نابودی میکشونه مثل آهنگ " فدای سرت ، نباشه غمت " از Wantons یا  " قوزک پا " فریدون فروغی ، یا آهنگی از فرهاد مهراد که اینطوری شروع میشه " می بینم صورتمو تو آینه " و بهرحال اسم فولدر این دسته رو گذاشتم فا**ک (FU**CK) و وقتهایی که هوا ابری یا ابری بارونی باشه و منهم اون رگ مازوخیسمیم بزنه بیرون ، در حال اتوبان گردی و اسموک میزنم به فلش فا**ک و خب مسلما بعد از چنتا اهنگ ، خیلی شیک و مجلسی به " گا " میرم...دسته ی سوم آهنگهایی هستن که یا ازشون خاطره دارم ، یا منو یاد شخص خاصی میندازه یا شخص خاصی اون آهنگ رو بهم داده و با جمله ای شبیه به اینکه " تو این آهنگ با تو حرف زدم " یا " انگار این آهنگ رو برای من ساختن که توش با تو حرف بزنم " ، در حقیقت اون آهنگ رو مال خودش کرده باشه مثل " رفیق روزهای خوب " محسن چاووشی ، " کاریش نمیشه کرد ، عاشق شدی برو " یادم نیست از کیه ، " وقتی دلت شکست " اینم یادم نیست (آلزایمرم خودت داری !!!) و یا آهنگ میلاد باران " میرم جای من اینجا نیست " ... وجود این فولدره که باعث شده کش پول بندازم دور دستم که بیخود ذهنم نره سمت آدمها یا وقایعی که نباید بره ....البته هنوز اسم مناسبی براش پیدا نکردم و فقط به اسم " گوش نده " تو یکی از لپ تاپهام ذخیره اش کردم.... اما.... اما....دسته ی چهارم شامل فولدری میشه که آهنگهای زیادی توش نیست ولی ترکیب مخرب ، وحشتناک و دیوانه کننده ای ( برای من  البته ) از دسته ی دوم و سومه...یعنی علاوه بر اینکه متن ترانه هاش سنگینه برام ، پیوندی که بین این آهنگها با اشخاص یا حوادث و وقایعی وجود داره ، من رو به مرز بیخود شدن ، دیوانگی ، روان شدن اشک (مرد که گریه نمیکنه ؟؟!!) ، بغض سنگین ، خوردن  آرام بخش(نوعی قرص است عزیزان...) ، زل زدن به نقطه ای خاص (عین ..س خلها ) میرسونه ، اسم این فولدر رو گذاشتم ممنوعه...حدود هفت هشتا آهنگ توشه که بهیچ عنوان از روی یه فلش آبی رنگ کوچک ولی خوشگل بیرون نمیان ، چون خود فلش هم  .....

برای یه استراحت کوچیک مابین کلاس (اصل کلاس پنج ساعته است ) لیوان کاغذی ام رو تا نیمه قهوه کردم و با اشاره ی سر از استاد اجازه گرفتم و اونهم با گفتن " بفرمایین " ادب خودشو نشون داد...حرکت لیوان به دست من از بین میزهای طراحی ، به معنای فرمان حرکت برای جماعت سیگاری کلاسه...یعنی هرکسی میخواد سیگار بکشه ، میذاره تو همچین موقعی همه باهم میریم تو پارکینگ دانشگاه و اغلب کنار ماشین من مشغول آلوده کردن ریه ها و هوا میشیم....(امیدوارم تا حالا آهنگ رو پس زمینه پخش نکرده باشین ، کمی صبر کنید )

تقریبا سیگارم داشت تمام میشد و منهم جرعه های آخر قهوه ام را داشتم مزه مزه میکردم و توی ذهنم مشغول محاسبه ی حجم فلاسک قهوه ام بودم و اینکه چقدر دیگه برام قهوه باقی مونده ، که ، شایان (یکی از همکلاسیهام ) گفت :

-          بروبچ ! امروز یه آهنگ آوردم که استاد پشماش بریزه !!!(اون بی تربیته ، چرا منو اینطوری نیگاه میکنین؟ )

-          ایول

-          ماشالله

-          حالا چی هست ؟

-          برگشتیم سرکلاس میذارم واسه استاد....

**دوم

(میتونید آهنگ رو پس زمینه ی خوندن این بخش تا انتهای پست برای خودتون پخش کنید )

پشت میزم هنوز داشتم جابجا میشدم که بتونم تسلط کامل روی طرحم داشته باشم و بتونم هاشورهام رو طوری بزنم که بافت خشنی که مد نظرم بود رو روی طرح خوب پیاده کنم ، شایان رو از زیر چشم میدیدم که داره تو موبایلش دنبال چیزی میگرده و صدای تو دماغیش با لهجه ی نه چندان دلچسبش برای  اجازه گرفتن از استاد برای پخش آهنگ انتخابیه این هفته اش رو میشنیدم ...اجازه صادر شد(اینها آخرین چیزایی هستن که از اون جلسه ی کلاس یادم مونده ، از این لحظه به بعدش دیگه : تماااام ).... صدای گیتار آهنگی که شایان گذاشته بود ، به لرزه انداختم و در ادامه اش صدای قوی ، مردانه و گیرای فریدون فروغی مثل پتکی سنگی و سنگین تو صورتم که نه ، روی تمام هیکلم پایین آمد:

انگار دستمام سرد ، سردن

انگار چشمام ، شب تارن 

آسمون سیاه ، ابر پاره پاره 

شرشر بارون ، داره میباره....

بی اختیار حرکتی میکنم برای رفتن به سمت میز شایان و خفه کردن آهنگش ولی....از جلب توجه خوشم نمیاد....شروع کردم توی کیف دستیم دنبال هدفونم گشتم که یادم افتاد توی کلاس آموزش پاستل گچی که میرم ، دیروز عصر  ، جاش گذاشتم...

حالا رفتی و من تنهاترین عاشقم رو زمین

تنها خاطراتم تو بودی ، فقط همین

قیافه ی رها ، وقتی برای آخرین بار گفت فلش مموری آبیه رو بده که میخوام آهنگ خداحافظیم رو برات بریزم، مثل پرده ای شفاف جلوی چشمام رو گرفته بود ، تقریبا استاد و مجموعه ی کلاس رو بصورت محو میدیدم ، فلش مموری رو هم خودش برام خریده بود و هروقت همدیگه رو میدیدیم ، چنتا آهنگ قشنگ برام میریخت روش و بقول خودش این آهنگها وصف الحالش بودن در ماجرای عشقی یکطرفه ....و من کاری نمیتونستم بکنم ...هیچ ...فقط نظاره گر بودم که رها چطور عاشقانه میسوزد ، تحلیل میرود و با لبخند یا محبتی از من انرژی میگیرد و چگونه عاشقانه در آغوشم و در میان بازوانم رشد میکند ، جان میگیرد و دوباره میشود رهای روز اول .... من فقط نگاه میکردم....یکی از معدود رقابتهای زندگیم بود که داشتم شکست میخوردم....رها ، عشق را معنا کرده بود...به معنای واقعی حاضر به حتی ، مرگ هم بود برای من ...آقا ! کم آوردم ! رسما کم آوردم جلوش...من رو برای خودم میخواست....فقط و فقط برای خودم....حتی اگر قطع نخاع هم میشدم و میفتادم رو تخت تا ابد ، برای رها ، من همون ادم سابق بودم و او بازهم عاشقانه دوستم داشت.... وقتی بعلت رعد وبرق موبایلهای محلی ،که بعنوان پیمانکار ، پروژه اش را برداشته بودم برای نصفه روز از کار افتاد ، توی اون وضعیت آب و هوا که ما هم مجبور به تعطیل کارگاه شدیم چون از ترس طوفان و شدت باد هراس این را داشتم که کارگرها از ارتفاع سقوط کنند ، رها از اصفهان حرکت کرد و حتی به گفته ی خودش به اخطار پاسگاه پلیس راه که " خانم ، صبر کنید هوا بهتر بشه بعد حرکت کنید تو این جاده ) توجهی نکرده بود و چون بیخبری و ترس از بروز حادثه در کارگاه برای من ، به منزله حکم مرگش را داشت ، بعد از طی 130 کیلومتر جهنمی ،  رسیده بود به ورودی شهر و از ترس اینکه سرزده وارد منزلی که من در طی مدت اجرای کار ، گرفته بودم نشود و باعث حرف در آمدن برای من در آن شهر کوچک نشود ، حدود یکساعتی را بیرون شهر در ماشینش منتظر می ماند و زمانی که از تماس با تلفن همراهم ناامید میشود ، یک جوان موتورسوار را به زحمت نگه میدارد و مشخصات من را میدهد و طرف از شانس خوب ، پسردایی یکی از کارگرهای من بوده است ، مبلغی معادل پانصد هزارتومان (امروزی ) را فقط برای اینکه پسرک با موتورش من را در خانه خبر کند بهش پول میدهد ، وقتی متوجه قضیه شدم و آدرس دقیقش را گرفتم ، پریدم تو ماشین و حرکت کردم به سمتش...وقتی دوربرگردان را دور زدم که از پشت سر برسم به ماشینش و کنار شیشه اش نگه دارم و بگویم پیاده نشود و فقط پشت سر من بیاید خانه ام و مشکلی نیست برای حرف مردم و اینها ( خوووب دقت کنید اینجایش را ، تفاوت احساس را با احساس ، هردو همدیگر را دوست داشتیم ولی ... )  از توی آیینه ، ماشینم را شناخت و بسرعت از ماشین گرانقیمتش پیاده شد، آشفته ، شوریده و بی توجه به رگباری که سرمای زمستان به شلاقی سوزان تبدیلش کرده بود ، اما من که اصلا در فکر پیاده شدن نبودم فقط با چراغ اشاره کردم که صبر کند ، تمام این اتفاقات در سه ثانیه حادث شد و این تعلل و مکث رها (به دستور من ) در آستانه ی درب ماشینش ، به باد بیرحم و قلدر فصلی اجازه داد درب سنگین ماشین لوکس و خارجی رها را با شدت بر روی انگشتان ظریف دست چپش که بخاطر چراغ زدن من بطور کامل از روی شاسی در ، بر نداشته بود و در حقیقت منتظر فرمان بعدی من بود ، بکوباند.... هنوز گاهی انگشتان دست چپ من بیاد دردی که رها اونروز کشید ، تیر میکشد ، فقط جیغ کوتاهی زد و تا جایی که هجوم درد بهش اجازه میداد ، درب ماشین رو باز کرد ، وقتی بسرعت خودم رو بهش رسوندم ، ( چرا آدم نمیتونه از بین پرده ی اشکی که تو چشماش هست ، تایپ هم بکنه ؟ مگر نمیگن اشک چشم زلاله ؟ چرا من باید همش چشمهایم را پاک کنم تا بتونم اینا رو بنویسم ؟ ) رها تقریبا دستش رو توهوا گرفت و خودش رو انداخت تو بغلم ، هنوز صداش تو گوشم زنگ میخوره ، صدایی آمیخته با درد وحشتناک انگشتانش ، نگرانی برای من ، ترس از وضعیت مخوف هوا و رعد وبرقهای دشت مجاور و نزدیک شدن به شب و ...

-          تو ....تو خوبی ؟ نگران(درد نفسش رو برید ، نفس عمیقی کشید ) نگرانت شدم...

زنگ زدم به یکی از سرپرستهای کارگاهم و گفتم بیاد ماشین منو ببره و خودم پشت ماشین رها نشستم و ....

با فشاری که به بازوم وارد میشه ، به خودم میام ، حسین ، دوست صمیمی و خوبمه... یه پسر خوب ، خوش چهره ، خوش پوش و خوش تیپ ..اونم مثل من داره لیسانس دومش رو میگیره و تقریبا تو این مدت کوتاه تا حدودی از زندگی هم خبردار شدیم (خیلی حواسش به من هست و من واقعا دوستش دارم ) ...

-          فکر کنم باید ببرمت بیرون از کلاس...

تقریبا بهش تکیه میکنم و آخرین کلمات فریدون فروغی ، مثل ضربات پتک روی قلبم و مغزم فرود می اومد

حالا رفتی و من ، تنهاترین عاشقم  رو زمین

تنها خاطراتم تو بودی ، فقط همین

 ، چنتا از بچه ها با کمی تعجب نگاهم میکردن ، از تابلو شدن و این لوس بازیا بشدت متنفرم ولی ....دست خودم  نبود....روی صندلی های انتظار کریدور طبقه ی دوم ولو میشم و حسین ، دوست خوبم که از توی چشماش میخونم که واقعا دوستم داره از آبدارخونه ی دانشگاه آب قند میاره  و وقتی لیوان رو میده دستم ، شروع میکنه به مالیدن شونه هام.... بغضم اجازه ی حرف زدن بهم نمیده ولی با دست آزادم اشاره میکنم که اینکار رو نکنه...کمی آب قند خوردم( متنفرم از قند ) ، با اینکه از کلاس فاصله ی زیادی داشتیم ، در حقیقت یه طبقه اومده بودیم پایین ولی هنوز آهنگ فروغی تو ذهنم داشت تکرار میشد....کمی بغضم سبک شد،

برمیگردم سمت حسین و میگم :

-          یه راننده رو تصور کن که تو یه مسابقه ی حرفه ای در حال رانندگی ، بهترین دوستشم تو یه ماشین دیگه در حال رقابت دادن  با اون و بقیه هستش ، نزدیک خط پایان فقط راننده ی اول مونده و دوستش ولی میبینه که داره کم میاره و این دوستشه که میتونه برنده باشه..

-          اووهوم...خب ؟

-          اونوقت اون راننده سر یه پیچ فرمون  رو خلاف جهت پیچ میگردونه و خودشو میکوبونه به ماشین دوستش که درحال سبقته ازش، ودوتایی داغون میشن و میخورن به دیواره های اطراف و بقیه ردمیشن ...

-          اوه...

-          من اینکار رو با کسی کردم که حداقل از نظر مالی خیلی خیلی بالاتر از من براش تا کمر خم میشدن ولی اون عاشقانه دل بست به من و جالبه که این من بودم که کم آوردم و وقتی دیدم اون داره برنده میشه ....(بغضم راهشو پیدا میکنه به چشمام ، صورتم رو برمیگردونم از حسین که نبینه این دو قطره اشک رو )

-          من باورم نمیشه " تو " توی چیزی کم بیاری ؟

-          چرااااا؟ مگه فکر کردی من کی هستم ؟ از من چه گهی تو مغزت ساختی ؟ بشکنش حسین...

-          تو  خیلی آخه ...(نمیدونم نگاه خشم آلودم وادارش میکنه سکوت کنه یا مراعات حالمو میکنه که ادامه نداد حرفش رو ) ..هروقت بهتر شدی بگو بریم سرکلاس...

وقتی فلش مموری آبی رنگ رو با پیک برای آخرین بار بهم برگردوند ، یه یادداشت کوچیک کنارش تو پاکت گذاشته بود :

آهنگ 78 رو اضافه کردم.. اینبار فقط یه آهنگ...خودت گفته بودی خداحافظی بهتره سریع و کوتاه باشه ...منم فقط یه آهنگ انتخاب کردم...وصف الحالمه ..... برای من ، تو هیچوقت نرفتی و نمیری...همیشه اینقدر برات احترام قائل بودم که هرچی بخوای همون بشه...و نکته ی آخر ، جواب سوالی که همیشه ازم میپرسیدی و من همیشه از پاسخ دادن بهت طفره رفته بودم نفسم ، اینکه به جدی یا شوخی میپرسیدی تو آخه عاشق چه چیز من شدی ؟ از من خوشگلتر ، خوش تیپ تر ، پولدارتر که دیدم تو حلقه ی دوستاتون ...و من هیچوقت بهت نگفتم که نفس ، من اول مجذوب افکارت و اندیشه هات شدم ، بعد متاثر از شدت و عمق احساساتت شدم و یه وقت به خودم اومدم و دیدم که هیییچ مرد دیگه ای جذابیت فیزیکی وظاهری تو رو برام نداره و در نهایت مست عطر تن ات و بازوانت شدم....اینو یادت باشه من بهت نگفتم خداحافظ هیچوقت ، الانم نمیگم ...فقط : خیلی مواظب نفس من باش (منظورش خودم بود )

این یادداشت رو مدتها داشتمش و وقتی از روی متن اش تایپ کردم ، خود کاغذ رو سوزوندم...کاش نمی سوزوندمش و ای کاش های هزاران بار بزرگ تر....

تنهاترین عشق (اسم این آهنگ ) بهمراه چنتا آهنگ دیگه بهمراه فلش مموری آبی رنگ رها ، وارد این روزهام شدن تا خود تخریبی شدید و مزمنی که بعضیهاتون (که از طریق تلگرام و غیره ) باهام در ارتباطین متوجه اش شدین ، آغاز بشه....

از نوشتن ادامه دارد متنفرم ولی تازه این بخش اول ماجرا بود....پس بازهم : ادامه دارد..

پی نوشت : برای دوستانی که فقط از طریق خود وبلاگ باهام در ارتباط هستن باید بگم تاریخ این وقایع (یعنی بهم ریختنم سرکلاس و ..) مربوط به همین ده روز اخیره...

بعد از پی نوشت : شماره ام رو از وبلاگ برداشتم ، اگر کسی خواست پیام خصوصی بده تا ببینم کی هست و بعدش روی چشمام...

بعد از بعد از پی نوشت : عکسم رو هم میخوام بردارم با اجازتون ....چون گذاشتن عکس به درخوواست و فرمایش دوستان بود ، الان هم لطفا رضایت بدین که عکسو بردارم...هرکسی دوست داشت ، پیام خصوصی بده ، آدرس اینستاگرامم رو میدم که خوندن مطالب اینستاگرامم (البته بنا به نقل قول دوستان دیگه ) خالی از اطف نیست و بیشتر با من و زندگیم آشنا میشید..اینکه بهتر از یه عکسه ساده اس اینجا..

بدون بهانه : دوستتون دارم ....بی بهانه....

پیش نیاز...

پس نوشت : توصیه میکنم قبل ازخوندن  پست بعدی که فردا میذارمش ، آهنگ " تنهای تنها " از فریدون فروغی رو حتما دانلود کنید و بیشتر از یکبار گوشش نکنید تا پست من تکمیل بشه ، اونوقت همراه با خوندن پست ، این اثر فوق العاده رو هم گوش کنید تا تجربه ی پرواز رو داشته باشید....فعلا....

پی نوشت : بعضی ها دیر میان ولی عمیق و شیرین می شینن تو اعماق قلبت خسسته ات....خوش اومدی عزیزدلم....

فاتحه مع الصوات....

پرده ی اول :

آخرین پک را به سیگارم میزنم و از شیشه ی پایین ماشین بیرونش میندازم. می پیچم بسمت ورودی دانشگاه و سردر ورودی خشک و بیروح را طی میکنم ، رییس حراست کنار درب ورودی اطاقک نگهبانی در سایه ی زوایه های تیز سردر روی یه صندلی پلاستیکی لم داده و از پشت عینک دودیش دارد ورود و خروج ماشینها را نظاره  میکند ، به محض اینکه مرا می بیند ، دستش را به علامت سلام بلند میکند و صدای زنانه اش را در گلویش پهن میکند که :

-          سلام مهندس !

با اشاره ی سر و دست و در حال عبور از روی سرعت گیر مسخره ی دم در ، جوابش را میدهم و عبور میکنم. نمیدانم چرا این بنده ی خدا اینطور به من علاقه دارد ؟؟

اوایل ترم اول که  میومدم دانشگاه ، چند باری به همین سبک ولی با لفظ " استاد " خطابم کرد ، تا اینکه یک روز دم همان ورودی زدم کنار ، پیاده شدم و برایش توضیح دادم که ده سال پیش لیسانس عمران گرفته ام و الان از سر چیزخلی(همون ..س خلی) اومدم اینجا و دانشجوی لیسانس معماری هستم. این کار رو کردم به امید اینکه این سیستم سلام و علیک از راه دور سفره اش جمع شود ...دو روز بعدش که وارد دانشگاه شدم با صدای بلند تری سیستم جدید سلام و علیکش را رونمایی کرد : سلام مهندسسسس ! (روی این سین آخر هم خیلی تاکید داره بنده خدا )

بهرحال دیدم فایده ای ندارد و ما هم از آنجایی که گفته اند سلام و جواب سلام هفتاد ثواب دارد و شصت و نه تایش به سلام کننده تعلق میگیرد و تنها یکیش برای جواب دهنده است ، ترجیح دادیم که این بنده خدا هم اینطوری از حضورمان فیض ببرد ...بهرحال عمریست که بقیه دوشیده اندمان و تیغمان زده اند ، بذار یه چند صباحی هم این بابا اینطوری حال کنه با ما....والاااااا....

ماشین رو نزدیک خروجی پارکینگ پارک کردم و وسایلم رو از صندلی عقب برداشتم . در حالیکه به زور و زحمت داشتم با یه دست تخته شاسی و کاغذهای رویش به اضافه ی خط کش ها و گونیا را نگه میداشتم و با دست دیگر تلاشی عبث برای برداشتن کیف چرمی ام و کیف حاوی رنگهای گواش ، قلم موها و پالت رنگ را شروع کرده بودم ، داشتم فکر میکردم که بطری آب معدنی را به کجای بدنم وصل کنم و تازه یادم افتاد به فلاکس قهوه و لیوانهای کاغذی (چون پنج ساعت کلاس یکسره اس و بالاخره ....) که باید میبردم و اینکه جادادن اینهمه وسیله در آغوش و دستهای پر مهر من تقریبا امری محال است که ناگهان صدایی ظریف از پشت سرم ، خواب آلودگی آلپرازولام های دیشب را کاملا از سرم پراند :

-          سلام ! فکر کنم کمک لازم دارین ...

با وجود تخته شاسی و کیف در دستهایم  و کمی تعجب زدگیم تلاش کردم با حداکثر سرعت ممکنه سرم را برگردانم و ببینم صبح اول صبحی کدوم بنده خدایی زیر چشم تیزبین حراست همچین جراتی رو بخودش داده (بله ! دانشگاه کوفتی ما اینطوریه وضعش ... چیزایی که در مورد دانشگاههای دیگه میشنوین رو کلا فراموش کنین ) ...اول نشناختمش ولی قیافه اش آشنا میزد تا یکدفعه موتور ذهنم پت پتی کرد و راه افتاد : دوست ، دوست دختر یکی از دوستام بود !!! گرفتین داستان رو ؟ دوست من یه دوست دختری داره که این خانوم نیکوکار دوستش محسوب میشد و مسلما از اون طریق من رو میشناخت.بهرحال بعد از سلام و صبح بخیر مختصری که کردیم ، صلاح رو در این دیدم که این خانوم به این شکل کمک من نکنه و ازش تشکر کردم ولی بازهم با اصرار صادقانه اش مواجه شدم. خداییش هم خودم عذا گرفته بودم که چطوری اینهمه وسیله رو در طی یه راه ، ببرم سرکلاس..تصمیم گرفتیم به این صورت عمل کنیم که ایشون فلاکس قهوه و بطری آب معدنی رو ببرن به ساختمان و شماره کلاسی که بهش گفتم و منهم با چند دقیقه تاخیر بقیه وسایل رو بیارم و البته توضیحات زیادی دادم که بیشتر بخاطر خودش اینطوری دارم عمل میکنم که همراه هم زیاد صحیح نیست دیده بشیم و شرمنده بابت اینکه  بهش زحمت میدم و کلی تشکر و سپاس و قول جبران (؟؟!!؟؟ چطوریش رو نمیدونم ) دادم و اون بنده خدا با فلاکس و لیوان ها و بطری آب معدنی رفت سمت کلاس من. منهم بقیه وسایل رو برداشتم و ماشین رو قفل کردم و سلانه سلانه (همون آهسته آهسته ) رفتم به سمت کلاس...

همیشه و در اغلب اوقات (یعنی بالای 90 درصد اوقات ) من جزو اولین نفراتی هستم که وارد کلاس میشم.امید داشتم که امروز هم بهمین صورت باشه ولی زهی خیال باطل ...گویا دیشب که من خواب بودم ، فرشته ی وحی به دونه دونه ی بچه های کلاس و شخص استاد نازل شده و این وحی الهی رو ابلاغ فرموده که :

-          فردا صبح اگر در حال مرگ هم بودین همتون زودتر از مهران باید سرکلاس باشین و اگر نباشین حسابتون با کرام الکاتبینه....

ملت همیشه در صحنه هم اینبار به این وحی عمل کردن و تقریبا همشون زودتر از من سرکلاس بودن !!! حتی استاد !!! باورتون میشه آدم اینقدر گه شانس باشه ؟

وقتی وارد کلاس شدم چون عادت داشتم همیشه نفر اول باشم فکر کردم اشتباه اومدم !! ولی فریاد جانسوز سه چهار نفر از دوستان بهمراه نیش تا بناگوش باز شده ی استاد ، بهم ثابت کرد که نه ! درسته ...

-          مهرااااااااان ! خانمت (؟؟؟!!!!؟؟؟؟) برات قهوه و آب معدنی خنک آورد !

خانمم ؟؟؟ آب معدنی خنک ؟ دیدم بهترین دفاع در این مواقع حمله اس ! در حالیکه برای استاد سرتکون میدادم بعنوان سلام و علیک ،  برگشتم طرف پفیوزترینشون و گفتم :

-          اولا از کجا میدونی خانمم بود ؟ مگه عقدنامه اش گردنش آویزون بود ؟ دوما من آب سرد نمیخورم ، این بطری آبش معمولیه ، تو از کجا فهمیدی خنکه ؟

بقول زنده یاد احمد شاملو : طوفان خنده ها .......

استاد که دید دارم حرص میخورم و داره نظم کلاس بهم میخوره ، صداش رو بلند کرد:

-          راس میگه خب .. شاید دوستن هنوز (!!؟؟!!)

قبل از اینکه بتونم چشمای از حدقه دراومده ام رو جمع کنم و دهانم را باز کنم و توضیح بدم، یکی از رندان کلاس به نکته  ظریفی اشاره کرد که :

-          استاد ! اون که عقد کنن که میشه زنش ، میشه همسرش ، اینکه دوست باشن میشه خانمش ....

اینبار استاد هم همکاری کرد و باهم از جا پریدیم که بابا زمان ما همچین چیزی مصطلح نبود و لفظ " خانمم " به همسرم اطلاق میشد ... اما بقول شاملو : طوفان خنده ها.....

بهرحال با کلی بدبختی و قسم و آیه که بابا این فقط خواسته که کمک من کنه و لبخندهای کجکی دوستان که " آره ! باشه ..ما که قبول کردیم ولی خودتی "  پشت میزمان تمرگیدیم و کلاس شروع شد....

پرده دوم :

گرم طراحی بودم و هدفونی که روی گوشم بود نمیگذاشت صداهای مزاحم کلاس را بشنوم ، فقط گهگاهی سرم را بلند میکردم که اگر چیز جدیدی روی تخته نوشته شد ، یادداشت کنم یا ..... با توجه به اینکه تازگیها یه فولدر پر از آهنگهای مربوط به ده سال پیش گوشه ی لپ تاپم پیدا کردم و یه سری از آهنگهاش عجیب میریزتم بهم ، یه دونه از این کش هایی که دور پول میندازن رو ، انداختم دور مچ دست چپم و تا ذهنم میره سمت خاطراتی که نمیخوام، با کشیدن و رها کردن کش دور دستم یه شوک عصبی به خودم میدم و در حقیقت از خود تخریبی مزمن نجات پیدا میکنم...در حین کلاس چند باری کش را کشیدم و سوزش دستم باعث شد برگردم به کلاس و طرحم.صفحه ی موبایلم روشن شد ، یه اس ام اس اومده بود که کنجکاوم کرد. از طرف همون دوستم بود که دوسته دوست دخترش صبح کمکم کرده بود. این بنده خدا طبق معمول دیر اومد سرکلاس و به کلی از قضایا بیخبر بود. منتظر بودم تو یکی از استراحتهایی که میرفتیم بیرون از کلاس، براش تعریف کنم .از من فاصله داشت و بطور کلی اصلا نمیخواستم بچه ها بفهمن این دختره کی بوده واقعا و داستان درست بشه واسه اون بدبخت وگرنه ما که آب از سرمون گذشته دیگه. اس ام اس رو باز کردم و دیدم نوشته :

-          محکم تر بزن ! نامردی تنبیه هم داره !

سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم ، دیدم بد فرم و خیلی ناراحت داره نگاهم میکنه ، با اشاره سرو دست پرسیدم : این چیه فرستادی ؟ چه مرگته ؟

با عصبانیت بلند شد و اشاره کرد که بیا بیرون ...بلند شدم رفتم دنبالش ، از پله ها سریع رفت پایین ، منم دنبالش...رسیدیم تو کریدور که صداش رو انداخت تو سرش و با رگهای بیرون زده ی گردن و  پیشونی داد زد که :

-          تو که گلوت پیش آسی (اسم دوست دخترش بود ) گیر کرده بود چرا به خودم نگفتی ؟؟؟؟؟

خب !  مسلما اولین عکس العملم این بود :

-          هان ؟ آسی ؟ کدوم آسی ؟ آسی چیه ؟

-          آسی ! خانمم....

اینبار سریع گرفتم منظورش از خانمم رو و فهمیدم دوست دخترش رو میگه ولی متوجه نشدم که منکه اصلا این آسی خانوم رو اگر الان ببینم هم درست نمیشناسمش و حتی اصلا نمیدونم چرا بهش میگن آسی ؟ چرا با تهمت گیر کردن گلو نزدشون مواجه ام ؟

دیدم دوستم خیلی ناراحته و بقول معروف از جایی بقول خودش ، خورده که انتظارش رو نداشته  و اصلا نمیشه باهاش صحبت کرد ، همینطور که ایستاده بود و منتظر جواب بود ، رفتم روی پاهاش ! یعنی کف کفشهام رو گذاشتم روی جفت پاهاش و خب قاعدتا تقریبا بقول فرنگیها چیک تو چیک یا گونه به گونه شدیم و میلیمتری با لب گرفتن ازش بیشتر فاصله نداشتم ، اینکار باعث شد که یهو از اون فاز بپره بیرون :

-          چیکار میکنی چیزخل ؟ دارن نگامون میکنن؟

-          سینا ( اسمش سینا ست ) صبح زود اون دوست آسی هست که قدش کوتاهه وموهاشو سفید کرده (همون دکلره )؟

-          خب ؟

-           اون با آوردن یه فلاکس قهوه و چنتا لیوان ویه بطری آب معدنی کمک من  از پای ماشین تا سرکلاس ، کاری باهام کرده که اگه تو ده سال کوچیکتر از حالات بودی ، همین الان باهات میکردم ...

(سه ثانیه فکر کرد ) گفت :

-          یعنی می **گاییدیم ؟

پلکهام رو سریع چندبار زدم رو هم یعنی : بعلللله...

(لبخند زد )

-          یعنی فرناز گا**ییده ات امروز؟

بازم حرکت پلکهام....

-          یعنی ساسان چرت میگه که آسی اومده بود سرکلاس واسه تو قهوه آورده ؟

بازم حرکت پلکهام....

-          نوکرتم ...

بازم حرکت پلکهام.....

-          میشه حالا بیای پایین؟ یعنی از روم بیای پایین؟

ایندفعه حرکت خودم...کلی خندید و عذرخواهی کرد...برگشتیم سرکلاس ، نزدیک در کلاس ، گفت :

-          دختره خوبیه این فرناز ها ! نمیخوای...(پریدم تو حرفش )

-          نه سینا جان ! فقط از طرف من کلی ازش تشکر کن و بگو لطف کنه دیگه کمک نکنه ...واقعا شرمنده هم شدم امروز...

فقط خندید...وقتی خواست وارد کلاس بشه ، یه دفعه یاد یه چیزی افتادم ، بازوش رو از پشت کشیدم و برگشت طرفم ، گفتم :

-          سینا ! وقتی عصبانی بودی گفتی ، اگه آسی رو میخواستی چرا به خودم نگفتی ، مثلا بهت میگفتم چیکار میخواستی بکنی ؟

-          (دو ثانیه فکر کرد و خیلی راحت ، خیلی عادی گفت ) پاسش میدادم به خودت حاجی...

-          چی ؟ پس چرا اونموقع که حرف ساسان رو باور کرده بودی اینقدر عصبانی بودی ،تو که اینقدر راحت از این بدبخت میگذری؟

-          واسه این بود که فکر کردم دورم زدی واسه این ناراحت شدم وگرنه واسه اون که نه...

دیگه چیزی نگفتم و رفتیم سرکلاس...هر چقدر که بیشتر میگذشت و یاد قربون صدقه های پای تلفن سینا واسه آسی میفتادم و عشقم عشقم گفتنهاش و رد و بدل کردن اشاره هاشون و کارهایی که آسی واسه این پسره کرده بود میفتادم (البته طبق تعریفهای خود سینا ) بیشتر اعصابم خرابتر میشد و بالاخره به زور ضربات کش بر روی نبضم خودم را جمع و جور کردم ، ولی فاتحه ی واژه ای به نام " عشق " را خواندم برای نسل بعد از دهه شصت و سنگ قبری هم برایش گذاشتم به نمایندگی از طرف نسلهای بعدی ، جوجه هفتادیها و بعدیها....گندش رو در آوردین دیگه باووو....

پی نوشت : از تمام دوستای خووووب ، عالی و وفادارم که اینجا رو با تمام بی نظمی ها و آشفتگی ها در نوشتن ، دنبال میکنن و در نهایت با یک اعتراض دوستانه و دلچسب ، تلنگری به من میزنند برای نوشتن و دوباره نفس کشیدن ، نهایت سپاس را دارم . کاش میشد که تک تک اتون رو ببینم ، در آغوش بگیرم و از بودنتون تشکر کنم....بازهم ممنون که هستید که اگر نبودید.....بگذریم...

تبریک سال 1395

آرزوی سلامتی ، موفقیت در تمام عرصه های زندگیتون ، عشق (عشقی شیرین و دو طرفه ) و درنهایت آرامشی تمام نشدنی رو در سال 1395 براتون دارم...دوستتون دارم...


پی نوشت : یک هفته ای نیستم و مسافرت هستم ، دوستان هرکس دلش هوای من رو کرد و خواست منو خیلی خوشحال کنه ( از قدیمی ها و جدیدی ها ، از خاموش ها  و روشن ها ) میتونه پیام بده رو گوشیم (اس ام اس ، واتس آپ و تلگرام ) ، خوشحالم میکنید...


پی نوشت دوم : تعطیلات خوبی رو براتون آرزو میکنم...