همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (5)

صدف سرشو آورد بالا :

-        یعنی همش شوخی بود ؟ دروغ بود ؟

-        شوخی که نه ! تو رو خدا به دل نگیر ! بعدشم مگه چی شده ؟ کل داستان پنج دقیقه هم نشد !!

-        تو دنیای حس و احساس ، پنج دقیقه یعنی یه عمر...تو در عرض پنج دقیقه عمارتی که ازت ساخته بودم بنام یه دوست رو خراب کردی ، یه عمارت تازه به اسم عشق احتمالی درست کردی و بعد...اینم خراب کردی.....میدونی امیدوار کردن یه نفر و بعد ناامید کردنش چقدر بده ؟

-        آخه امیدوار به چی؟ من تو رو ظرف این پنج دقیقه به چی امیدوارم کردم؟

-        به عشق ! به اینکه بالاخره چله ی هفتمم  جواب داد و عشق واقعی وارد زندگیم شد . چیزی که اساتیدم گفته بودن.

-        اونا چی گفته بودن دقیقا صدف ؟

-        که اگر کسی از شاگردا عشق واقعی زمینی رو میخواد ، باید هفت تا چله بشینه و یه سری کارها تو این چله ها بکنه(حرف صدف رو قطع کرد )

-        مثلا چه کارهایی؟

-        مثلا نوشتن یه سری اوراد خاص با سوزن روی استخوان کتف گاو (!!!؟؟!!) ، یا گفتن یه سری ذکرها به تعداد زیاد به طریقه ی بی نهایت زدن (با حرکت بدن و سر ، علامت بی نهایت ریاضی رو در هوا رسم میکنن توضیح) یا تاب خوردن با ذکر یا لطیف یا لوله کردن کاغذ با انرژی کف دست ،البته نه هر کاغذی ها! کاغذی که مشخصات درخواستی عشقت رو با جوهر زعفرون روش نوشته باشی ، یا مثلا ...(صدف مکث کرد ، مثل اینکه نمیخواست این یکی رو بگه  ، پس ادامه داد ) همینا دیگه.حالا که من می بینم بعد از اونهمه رنج و درد (از تکونی که بعد از کلمه ی درد خورد ، فهمید که این کلمه بی اختیار از دهنش بیرون پریده و مربوط به همون تمرین بوده که نمیخواد بگه ) ، حالا درد که نه ! سختی و شب بیداری و ...

-        صدف ! صدف !(تلاش کرد به صداش لحن قاطع بده ) صدف !

-        بله !(صدف سرش پایین بود و داشت با تفاله های ته فنجون قهوه اش بازی میکرد )

-        درد برای چی؟

-        چه دردی ؟

-        خودتو نزن به اون راه ! گفتی درد ! این چه چله ایی بوده که درد داشته !

-        هان ؟(داشت وقت میخرید که یه چیزی  جفت و جور کنه و تحویل بده ، مشخص بود ) من گفتم درد ؟ منظورم چیز بوده ، همین درد کمر وقتی چند ساعت یه جا ثابت میشینیم و یا درد زانو وقتی چارزانو میشینیم(پرید وسط حرف صدف )

-        چرت و پرت تحویل من نده ! من و تو مدتهاست که این تمرینها رو انجام دادیم و دیگه تازه کار نیستیم که کمر درد و زانو درد بگیریم .چه دردی بوده ؟ چرا راستش رو نمیگی ؟

صدف گارد گرفت :

-اصلا به تو چه ؟ چیکار به کار من داری؟

-ببین دخترجان ! نمیخوام مورد سواستفاده واقع بشی . نمیخوام...(صدف پرید میون حرفاش )

-لازم نکرده نگران من باشی

مشخص بود که از اینکه چله ی هفتمش درست کار نکرده حسابی پکر  بود ! ولی آخه خداییش این چه نسخه ایی بود که اساتید اینا بهشون داده بودن؟؟ نکنه قضیه به همین سادگی هم نبوده باشه و تجاوزی هم در کار بوده باشه و یا سودجویی جنسی . باید ته این مسئله رو در می آورد....

ادامه دارد....

همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (4)

صدف افکارش رو مرتب کرد ، هرچه که میخواست دلیلش باشد ، مهم این بود که این پسر بهش علاقه داشت ، شایدم نداشت ؟ ولی خودش توی حرفاش اشاره کرد ! کمی گیج شده بود و این گیجی نزدیک بود کار دستش بدهد : قهوه را نزدیک بود بجوشاند و پاک خرابش کند ! سریع شعله را خاموش کرد ،فنجانها را پر کرد ، ظرف شکر را کنار سینی گذاشت و مجموعه را برای نوشیدن صبحگاهی و رفع گیجی دیشب ، نزد مهمانش بود...

حالا این مهمانش بود که کمی دستپاچگی ، همراه با از دست دادن تمرکز را در وجود صدف میدید و لذت میبرد ! اصولا این اعمال قدرت بر دیگران چرا اینقدر لذت بخش است ؟ چه کرمی درون این کار وول میزند که وجود آدم را رها نمیکند ؟ نمیدانست..صدف را نگاه کرد ! دلش سوخت ! میدانست که مثل خودش تنهاست و عشق سالهای دورش را همان سالهای دور از دست داده ! تصمیم گرفت دست از این اعمال قدرت کودکانه که نهایتی جز دلخوری نداشت ، بردارد.آرام دست صدف را گرفت ، حرکتی که لرزش کل  بدن صدف را به دنبال داشت ، نه مخالفتی ، نه موافقتی ، تسلیم محض ! وای ! که چقدر تنها بود این دختر ! بقدری تنها که حاضر بود اینگونه قلبش را بر روی کسی که فقط دوبار دیده و تنها چند بار تلفنی صحبت کرده است ، اینگونه باز کند ؟ ببین تنهایی با آدمها چه میکند ! حتی آدمهایی که ادعای قدرت روحی ، معنوی دارند ! حتی آدمهایی که ادعای کشف حقیقت دارند ، آدمهایی که دنبال یافتن دلایل بزرگ آفرینش هستند ، آدمهایی که حتی میتونن تنهایی اشون رو با از ما بهتران تقسیم کنن ! یاد سرگذشت پدربزرگ یکی از اساتیدش افتاد که با یک جن ازدواج کرده بود و تقریبا جونش رو هم گذاشت سر این کار ، تمام این افکار خیلی سریع تو مغزش تاب خورد ولی تونست از بینشون راهی باز کنه و مثل یه تونل از توش ، شیرجه بزنه به واقعیت ! صدف رو نگاه کرد که تسلیم بود و منتظر ! اه که چقدر انتظار کشنده اس ! وقتی ندونی کی تمام میشه ؟ وقتی ندونی توسط چه کسی تموم میشه ؟ فقط میدونی یه روزی میاد که  تموم میشه ! اون کسی که باید سر میرسه و جواب میده به تمام نیازها و فریادهای احساسیت ! نه اینکه گوشهاش رو بگیره تا فریادت رو نشنوه ، نه اینکه اونم شروع کنه به فریاد زدن ، نه اینکه اشتباه بفهمه چی داری میگی ، وقتی آرامش میخوای از آغوشش ، بهت آدرنالین بده و وقتی هیجان میخوای ، اندروفین !

با صدایی که تلاش میکرد طبیعی باشه گفت:

-        صدف ! صدف! (مثل این بود که داشت صدف رو از خواب بیدار میکرد ، واسه همین هی اسمش رو تکرار میکرد ، شایدم داشت وقت میخرید ؟!!) صدف ! میدونی چیه ؟ تو برای من فقط یه دوستی ! یه دوست خوب و ساده ! همین !

بازهم صدف تکان خورد ! این تکان را دوست نداشت ! ولی میدونست بعضی وقتها ، بعضی تکان خوردنها ، خوبه ! لازمه ! درد داره ولی لازمه !.....

ادامه دارد ....

پارتنری به آدم احساسی نمیسازه !!!!

اطراف اطاق رو از همونجایی که نشستم ، با نگاهم شخم میزنم ، دنبال یه یادگاری ، یه رد پا ، یه وسیله ی جا مونده از تو میگردم که بپرم ، برش دارم ، بوش کنم و بشینم زار  زار گریه کنم براش(یا برام ، یا برات یا برامون ، چمیدونم ، آدم که دلش گرفته باشه دوست داره بعضی وقتا گریه کنه برا یه چیزی )...

البته توی بیشعور ، هیچی جا نذاشتی ! این نظم و ترتیبت دیوونه ام میکنه گاهی ! چرا باید همیشه همه چیزات سرجاش باشه ؟ چرا نباید چیزی جا بذاری ؟؟و  اونوقت  بی خبر برگردی ، و ببینی که من اون چیز (!!!) رو گرفتم بین دو تا دستم و دارم بو میکنم و می بوسمش و اشک تو چشمام حلقه زده..

اونوقت تو جا بخوری و در حالیکه کمی خشن میای جلو ، و چیز (!!!) رو از دستم میکشی بیرون ، ملامت بار نگاهم کنی و بگی :

-        معلوم هست چه مرگته ؟ قرارمون چی بود ؟

و من فین فین کنان ، تکه های شکسته ی غرورم رو جمع کنم و بگم :

-        بالاخره دله دیگه ! وابسته میشه !

و تو انگشت کشیده ی اشاره ات رو به نشونه ی تاکید بر اشتباه من ، تکون تکون بدی که :

-        نه ! نباید وابسته بشه ! قرارمون از اول چیز دیگه ای بود !

البته تو راست میگی ها ، پارتنرها ، نباید وابسته بشن ...نباید به چیزی غیر از موضوع اصلی پارتنریشون متعهد و دلبسته بشن ...تازه دلبستگی هم نه ! فقط متعهد ...برای حفظ تازگی ، برای افزایش ایمنی ، برای جلوگیری از خیلی جیزا ....بنظرم این پارتنری به فرهنگ ما نمیخوره! به ماها که احساسی عمل میکنیم ، به ماهایی در طول دوران جنگ وقتی میرسیدن به میدون مین ، سر افتادن رو مین ها و باز کردن مسیر  برای بقیه دعوا بود ، به ماهایی که احسان علیخانی ها تا سرحد مرگ گریه امونو  در میارن  ، به ماهایی که وقت مستی هایده گوش میدیدم و  هنگام نشئگی داریوش ! شایدم نباید اینقدر مردم رو با خودم جمع ببندم ! اصلا آقا به من نیومده ! به منی که صبح ساعت شش صبح ، با خوندن خبر کشف جنازه ی غواصان دست بسته ( دقت کن ، فقط خبرشو خوندم ، اونم خبر اولیه اشو ، هنوز اون حاشیه ها و ...اضافه اش نشده بود ) زار زار گریه میکردم.بقول یکی میگفت صبح زود ملت دهنشون باز نمیشه نون بخورن ، تو دهنتو باز کردی گریه کردی (!!؟؟!! حالا چه ربطی داره ، نمیدونم )..آره به من نیومده پارتنری...به منی که هنوز نگاه حسرت بار دختری که با مادرش اومده بودن خرید ، روی سرویس چینی خواهر کوچولوم ، هنوز تو مغزم داره اذیت میکنه.... بخصوص اگر پارتنرم خوشگل باشه ، خوش تیپ باشه ، یه ویژگی خاص ظاهری داشته باشه یا یه مهربونی خاص داشته باشه....دیگه هیچی...

دل میرود زدستم ، صاحبدلان خدا را                     ما پارتنر رو کر..یم یا پارتنر ، مارا


پی نوشت :

این یه میان وعده برای قضیه "همش کشک بود یا پشم " به حساب میاد....اون سر جای خودش هست و یکی دو قسمت دیگه تمام میشه...

پی نوشت دوم : 

علاقه ی عطش واری به دیدن چند نفر بخصوصتون دارم ، که خیلی مهربونید با من...مرسی از مهربونی هاتون...مرسی...


پی نوشت سوم:

یکی دو نفر هم که خودشون میدونن دارن اذیتم میکنن ، نمیدونم چرا ؟ آزاری رسوندم بهتون ؟ خوشتون نمی آید نخونید اینجا رو... من گناه دارم ، بچه ی خوبی هستم ها...

همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (3)

نور صبحگاهی یخ زده که از شیشه فضای داخل نشیمن رو روشن کرد ، باعث شد بیدار بشه ...سرش درد میکرد ولی ...سریع دستش رو به بدنش کشید تا ببینه لباس تنش هست یانه ! مثل کسی که  تازه مستی از سرش پریده و میخواد مطمئن بشه تو مستی بهش تجاوز شده یا نه ....لباسهاش تنش بود...ولی گردنش و بدنش بخاطر خوابیدن رو صندلی راحتی خشک و دردناک شده بود ...دلش سیگار میخواست. این عادت سیگار اول صبح رو باید ترک میکرد میگفتن خیلی ضرر داره. کی میگفت ؟ دکترها ! دکترها که اینهمه میگن این ضرر داره ، اون ضرر داره ، این مفیده ، اون مفیده ، چرا خودشون عمرای بالای هفتاد سال نمیکنن؟ حوصله ی درگیریهای فکری اینطوری نداشت ! اول باید خودش رو جمع و جور میکرد .خم شد که از روی میز کنار دستش پاکت سیگار و فندک رو برداره ، نگاهش خیره موند به لیوان معجون ..نمیدونم چی چی (؟؟) که بازم اسم لامصبش رو فراموش کرده بود. عجب چیز مزخرفی بود ! از صدای بسته شدن درب اطاق تقریبا از جا پرید ، صدف رو دید که داره میاد بیرون و دکمه های لباس کتانش رو داره میبنده ، از بین دکمه ی آخر و گردنش ، پوست سفیدش ، خودنمایی میکرد . راستی چرا دیشب دلش نخواسته بود با صدف هم**خوابگی کنه ؟ واقعا چرا ؟

صدف با مهربانی نگاهش کرد و گفت :

-        ازم دلخوری ؟

این حرف کمی مرددش کرد ! مگر چی پیش اومده که ...گفت :

-        اول یه سوال : دیشب که اتفاق خاصی بین ما .....(نتونست حرفش رو ادامه بده )

صدف خیلی جدی گفت :

-        نه ! نه ! اصلا ! مکتب  همچین اجازه ای نمیده به ما !

خیالش راحت شد ..حالا میتونست دق دلیش رو خالی کنه :

-        اولا به تو همچین اجازه ای رو نمیده ، من مرید مکتب تو نیستم که بخوام به ...(صدف حرفش رو با اشاره دستش قطع کرد و گفت )

-        برای همین اینجایی ...تو مرید کدوم مکتبی ؟ یا اگر مکتبی نداری ، دنبال چه مکتبی هستی ؟ اصلا دنبال چی هستی؟

این سوالا ، باعث شد بحث بچرخه ، ناراحتی و دلخوری دیشبش رو فراموش کنه و بگه :

-        من دنبال همین اومدم اینجا صدف ! دنبال اینکه ببینم تو چی پیدا کردی .

-        من ؟ من همینکه دیدی رو پیدا کردم. قدرت تسلط بر روح و جسم آدمها رو.

-        اینهمه حقیقت ، حقیقت کردی ، همین بود؟ اینو که خیلی بهتر و بیشترش رو اساتید هیپنوتیزم بلدن انجام بدن.دیگه نیازی به اینهمه مسخره بازی نبود.

صدف با دلخوری آشکاری گفت :

-        یعنی کارای دیشب من مسخره بازی بود؟

-        بله ! برای رسیدن به همچین هدفی مسخره  بود. شاید در نوع خودش و برای موارد دیگه تحسین برانگیز باشه مثل نشون دادن دانش تو از گیاه شناسی یا نشون دادن قدرت تمرکزت .ولی برای تسلط بر یک شخص و انجام  دادن کارهایی که باب میل توئه ، به نوعی مسخره بازی بود.

-        میدونی چرا مسخره بازی بنظرت اومده ؟ چون وادارت نکردم کاری رو بکنی که برخلاف میلت باشه.

-        مثلا؟

صدف کمی مکث کرد ، معلوم بود که مردده و تردید داره ولی گفت :

-        مثلا اینکه با من س**ک**س  کنی یا حتی منو ببوسی؟

گارد صدف باز شده بود و بهترین زمان برای حمله و گرفتن انتقام بود :

-از کجا میدونی این دو مورد خلاف میلم بوده؟

-خودت همیشه میگی که این کارها باید حتما همراه با عشق و علاقه باشه وگرنه صرفا یه کار حیوانی میشه.

-خب ! هنوزم سر حرفم هستم.

صدف که داشت قهوه ی تو قهوه جوش رو به آرومی هم میزد ، سرش رو بالا آورد ، با چشمانی گرد شده ، نگاهش کرد ، هجوم سریع افکار مختلف نمیذاشت تمرکز همیشگی اش رو داشته باشه : یعنی این پسر دوستش داشت ؟ آیا این علاقه به چند سال پیش که دیده بودش برمیگرده ؟ آیا بخاطر داروی دیشبه ؟ یا تمامش نوعی فوران یه نوع هورمون تحریک کننده اس؟

ادامه دارد...

پی نوشت : بنا به توصیه دوستان کوتاهتر مینویسم ولی با فواصل زمانی کمتر.

پی نوشت دوم : پاسخ به سه نفری که پیام خصوصی گذاشتن ولی هیچ آدرس درستی برای پاسخگویی ندادن : بله ، مجردم ، شماره ی تماس رو در پاسخ به یکی از دوستان تو کامنتای پست قبلی گذاشتم.، بله هر زمان بخواید میتونید تماس بگیرید . هیچ چیزی در دنیا قابل مقایسه با یه دوست خوب نیست ، اینم نظر من نیلوفر جان.

پی نوشت سوم : ممنون که دنبال میکنید.

همش کشک بود ...شایدم ، پشم !! (2)

یخ ، برف و سیاهی شب ! معجون جالبی بود ! برای احتیاط شماره ی راننده رو گرفت و شماره ی خودش رو هم به راننده داد که اگر موقع برگشتن نیازش داشت ، بتونه ازش استفاده کنه. از روی جوی آبی که حالا پربود از مخلوط برگهای زرد و برف ، به سختی رد شد. احساس میکرد که آب وارد کفشش شده و از خیس شدن جورابهاش معذب بود . تنها دلخوشی اش این بود که تا چند دقیقه ی دیگه تو خونه ی گرم و راحت صدف خواهد بود . با موبایلش شماره ی صدف رو گرفت .معلوم بود که منتظرشه ،چون با خوردن یک زنگ ، سریع جواب داد :

-        کجایی ؟

-        سلام ! پشت در ! در رو باز کن ...

-        اومدم...

دو دقیقه بعد ، هیکل زنانه ای که پیچیده شده بود در یک پتوی حسابی و شال بلند پشمی ، در آهنی بزرگ باغ رو باز کرد . صورت صدف رو درست نمیدید ، سلام و علیک سریع و هول هولکی اشون که تنهادلیلش سرما بود، باعث شد ، جفتشون به خنده بیفتن ..

بالاخره باغ رو طی کرد و وارد محیط گرم و نیمه روشن خونه شد . بنظرش میرسد از اون دفعه ای که اومده اینجا ، تغییر چندانی نکرده باشه.صدف درب چوبی رو هم پشت سرش بست و تازه تونست که پوشش کلفت پتو و شال پشمی رو از خودش دور کنه . حرکتی که باعث شد ، به چهره اش دقیق تر بشه.چندان تغییری نکرده بود و این قابل تحسین بود.ولی صدف بعد از نگاهی سریع و عمیق گفت :

-        معلومه خیلی بهت آسون نگرفته روزگار ...

خنده ی تلخی تحویل صدف داد....

*****

لیوان دمنوش  گرم رو دست به دست کرد تا هر دو دستش بتونه از گرمای مطبوع لیوان لذت ببره. عطر خوبی داشت .در حالیکه روی صندلی راحتی چوبی صدف با احتیاط تاب میخورد ، لیوانش رو نشون صدف که روی فرش کوچک جلوی شومینه ولو شده بود ، داد و پرسید :

-        نگفتی چی دم کردی ؟ محتویات این لیوانت چیه ؟

صدف خندید که :

-        معجون حقیقت !

**

بازم سرگیجه ی عجیب و کاریکاتوری دیدن همه چیز !! یه حس بد و خوب ! حس بد برای اینکه هر لحظه حالت تهوع داشت و حس خوب برای سبک شدن بیش از حدش و بازگشت دوباره ی لذت سیگار ...برایش تعجب آور بود که اینقدر سیگارهایش خوش طعم شده بود...زیرچشمی به صدف نگاه کرد ...آرام داشت صحبت میکرد ، با یک لحن یکنواخت و بدون هیچ هیجانی ، بدون هیچ بالا یا پایین بردن میزان و آهنگ صدایش . چطور میتونست اینطوری ، مثل یک گوینده ی اخبار رادیو حرف بزنه ؟ اصلا چی داشت میگفت ؟

کمی دقت کرد ، چیز زیادی نفهمید ، نحوه ی آشنایی اش با یکی از اساتید و کارهای عجیب و غریبی که اون استاد بهش گفته که انجام بده و در نهایت سرگشتگی و حیرت صدف از انجام اونهمه کار بیخود ! مطلب مهمی نبود که بخواد خیلی با دقت گوش بده. باید یکم به خودش و دلیل بروز این حالت در خودش توجه میکرد. چرا این حالت بهش دست داد ؟ چیزهایی که از صبح خورده بود رو مرور کرد ، همون چیزهای همیشگی با همون میزان همیشگی. فقط عصرانه ی یا بعد از ظهرانه (لغت مناسبتریه !) توی هواپیما کمی جدید بود که البته از زمان خوردن اون تا حالا بیشتر از ده ساعت میگذشت ! توی راه هم یک لیوان چای و یک کیک بسته بندی شده خورد. نه ! اینا نیست! مطمئن بود . حسش بهش میگفت اینا نیست ! آهان ! دم نوش! همون دم نوش کذایی ! همون دم نوش که اسمش چی بود؟ لعنتی ...چی بود اسمش ؟ داشت به مغزش فشار میاورد که احساس کرد صدای صدف قطع شده . برگشت سمتی که صدف نشسته بود و دید که صدف اونجا نیست. تعجب کرد . صدف کی از جاش بلند شده بود که نفهمیده بود؟ پس خیلی اوضاعش ریخته بهم که رفتن صدف رو نفهمیده . احتمالا در عالم هپروت جواب شب بخیر اون بنده ی خدا رو هم یه چیزی داده ! البته ! نه صبر کن ! مگه همون صدف نبود که این دم نوش لعنتی رو براش درست کرده بود؟ آره ! خودش بود ! ....نه ! صدف نبود !!...چرا پسر ! خودش بود....

از اینکه قوه ی ادراک و قضاوتش اینقدر دچار ضعف شده ، بشدت ناراحت شد! صندلی رو نگه داشت . باید بلند میشد و به دستشویی میرفت ، آبی به صورتش میزد و حتی اگر میشد ، هرچه خورده بود رو بالا میاورد . گرچه میدونست فایده ی چندانی نداره و محتویات معجون صدف وارد خونش شده احتمالا !  آهان ! یادم افتاد ! اسمش معجون حقیقت بود ! از بیاد آوردن اسم معجون خوشحالی زیادی بهش دست داد ، نمیدونست چرا ولی خیلی خوشحال شد !!! در حالیکه نیشش تا بناگوش باز بود به تاب خوردنش ادامه داد .تماس دست سرد و یخ کرده ی صدف با شانه ی چپش  باعث شد که برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه . صدف بود که داشت با لبخند نگاهش میکرد.احساس میکرد که صدف داره طوری نگاهش میکنه که انگار لباس تنش نیست !! سرش رو به پایین خم کرد و لباسهای راحتی اش رو برانداز کرد ! کامل لباس تنش بود . صدف با دیدن حرکتش ، زد زیر خنده:

-        تو هم فکر میکنی که لباس تنت نیست ! عیب نداره ! طبیعیه (در حالیکه میخندید سرش رو به نشانه ی ملامت به چپ و راست تکون میداد )

-        صدف ! چی ریخته بودی تو اون دم نوش ؟

-        همش اثر اون نیست ! بخوری که تو بخوردان هست ، حتی چیزهایی که لابلای هیزمهای شومینه ریختم تو آتیش و آهنگ صدام که باید برات مثل لالایی میبود و چیزهای کوچیک دیگه مثل تاب خوردنت روی این صندلی ، به بروز این حس کمک میکنه.

این حرف صدف باعث شد که صندلی رو نگه داره ! در حالیکه دستش رو به سینه ی خودش میکشید تا شاید باور کنه که خواب نیست ، پرسید :

-        حالا هدفت چیه از این کار ؟

صدف سرش رو بالا آورد و صاف تو چشماش نگاه کرد . از نگاهش خیلی چیزا رو میشد خوند. احساس کرد که داره صدف رو میبینه که در حال پروازه ، در حال خوندن کتابه و ؟؟!!! و حتی خودش رو توی چشمای صدف دید که ؟؟؟!! دید که داشت با صدف ؟؟!! نه ! امکان نداره !

صدف گفت :

-        اگر من بخوام امکان داره !

-        تو فکر منو میخونی ؟

-        تقریبا ! تو این حالت هر جمله ی خاصی که بقدرت در ذهنت بیاد برای من قابل خوندنه !

با ناباوری ، صدف رو نگاه کرد ، سیگارش رو نصفه در زیرسیگاری خاموش کرد. تصمیم داشت که کمی به خودش مسلط تر باشه که مبادا دست به کاری بزنه که بعدا پشیمون بشه. در حالیکه خم شده بود تا سیگار رو در زیرسیگاری روی میز شیشه ای جلوی پاش له کنه ، صدف گفت :

-        مثلا الان تصمیم گرفتی که با خودداری از کشیدن سیگارهای بعدیت ، مثلا یکمی بیشتر به خودت مسلط باشی ! که چی بشه ؟(اینجاش رو با لحن مسخره ای ادا کرد ، مثل اینکه داشت ادای اون رو در میاورد ) که یه وقت یه کاری ازت سر نزنه که نتونی بعدا تو چشمای من نگاه کنی !(خندید ! این خنده ی صدف رو دوست نداشت ! ولی ترسید به این موضوع فکر کنه ! چون ممکن بود صدف بفهمه )

پس تصمیم گرفت دلیل خنده اش رو از صدف بپرسه ، تلاش کرد که حالت وحشتزده رو از صورتش دور کنه و خیلی خونسرد از صدف پرسید :

-        برای چی میخندی الان ؟

-        برای اینکه تو این رو نمیدونی که اگر من ( روی این کلمه تاکید خاصی داشت ، تاکیدی حاکی از قدرت و اطمینان ) تصمیم بگیرم که ما (این کلمه رو هم کشید ! در حالیکه داشت خیلی ظریف به خودش و اون اشاره میکرد ، تا دقیقا منظورش از کلمه ی ما فهمیده بشه ) کاری ازمون سر بزنه که بنظر تو شایسته نیست ، اما به خواست من سر میزنه .تو هم تقریبا هیچ کاری نمیتونی بکنی.البته تقریبا.

تلاش کرد که با بروز لبخندی مبنی بر اینکه میدونه که همه چیز حله ، به صدف بفهمونه که از صدف انتظار داره ، از این قدرتی که فعلا داره ، استفاده ی بدی نکنه و البته میدونه که صدف این کار رو نمیکنه ! نشون دادن تمام این مفاهیم در یک لبخند با حالی که اون داشت ، تقریبا برابر بود با طراحی میکروچیپ های جنگنده های ضد رادار آمریکا ، بصورت دستی اونم ، نه کامپیوتری ، در حال عادی !

پس نا امیدانه در حالیکه ناشیانه لبخند استهزا آمیزی به لب داشت و سرش رو به پایین و بالا تکون میداد به سمت صدف برگشت ! صدف لبخندش رو بد تعبیر کرد !! در حالیکه با حالتی نیمه مسخره و نیمه منتقم نگاهش میکرد ، حالت نشستن اش را تغییر داد و در حالیکه داشت به حالت مراقبه و مدیتیشن مینشست گفت:

-        پس باور نمیکنی ؟ هه ! حالا نشونت میدم (لحنش سرشار بود از ملامت و شیطنت و ....عطش ! عطش برای رسیدن به چی ؟ این رو نمیدونست )...الان که مجبورت کردم علیرغم تصمیم دو دقیقه قبلت بازم سیگار روشن کنی ، میفهمی که صدف هرکاری بخواد امشب میتونه باهات بکنه (بازهم عطش ! عطش صدف مشخص بود ، عطش برای چه ؟ برای اعمال قدرت ؟ برای نشان دادن دانش گیاه شناسی اش ؟ برای نشان دادن قدرت تمرکز ذهنش ؟ میدانست که برای فرمان دادن فقط یک نوشیدنی و کمی بخور و سوزاندنی کافی نبود ، بلکه میبایست صدف تمرکز خوبی هم میداشت ..)

تلاش کرد با تکان دادن مذبوحانه ی سرش و بالا بردن ابروهایش به نشانه ی تسلیم ، صدف را از این نمایش قدرت منصرف کند ، احساس میکرد زبانش قفل شده است و توانایی تکلم ندارد ، پس میبایست از سر و دستهایش استفاده میکرد ، که البته این حرکت فایده ی چندانی نداشت ، چون صدف برای تمرکز اولیه بیشتر ، چشمهایش را بسته بود!!!! پس این حرکاتش را ندید ...صدای تو دماغی صدف که حالا به دلیل فرمان دادن کمی کلفتش هم کرده بود از جا پراندش :

-        من بتو فرمان میدهم که یک نخ سیگار روشن کنی و کامل آن را بکشی !

دستهای کمی لرزانش در مقابل دیدگان حیرت زده اش ، به آرامی سیگاری از درون پاکت درآورد ، گوشه ی لبش گذاشت و دست دیگرش فندک را تا محاذات چانه اش بالا آورد ، صدای تق فندک که بلند شد ، لبخند رضایت تمام صورت صدف را گرفت ، چشمهایش را گشود تا شاهکار هنری اش را نگاه کند ! با شعفی غیرقابل کنترل گفت :

-        دیدی؟ صدف هرکاری بگه تو میکنی !

احساس کرد صدف روی این جمله تاکید میکنه تا بتونه بیشتر بهش فرمان بده !تلاش کرد به دلایلی که باعث شده بود اینهمه راه رو از اصفهان بکوبه بیاد تا اینجا فکر کنه . نتونست چیز زیادی بخاطر بیاره. ولی میدونست برای این نیومده که اینطور مورد سواستفاده قرار بگیره . اون به صدف اعتماد کرده بود و حالا داشت مزد این اعتماد رو میگرفت . چقدر یه آدم میتونه پست باشه که برای ارضای میل به اعمال نفوذ روی دیگران ، از اعتمادی که بهش شده اینطور سواستفاده بکنه . فریاد صدف بلند شد :

-        اوهوی ! میبینم که داری به من فکر میکنی ! ولی فکرای خوبی نمی بینم ! چراااا ؟ (این کشیدن حروف آخر براش تو این حالت جذاب بود احتمالا ، چون تو حالت عادی این حرکت رو ازش ندیده بود )

سیگارش رو تکوند و سرد نگاهش کرد ! صدف تعجب کرد ! چطور جرات میکرد ؟ نمیدونست چه کارهایی میتونه الان باهاش بکنه ؟ میدونست که میتونه وادارش که لباسهاش رو دربیاره و لخت از خونه بیرون بدوه ؟ اونوقت تا صبح که پیشکش ، تا دو ساعت دیگه یخ میزد و میفتاد روی زمین . میتونست وادارش بکنه که دستش رو بکنه تو شومینه و یکی از ذغالهای گداخته و قرمز رو با دستش برداره ، اونوقت درحالیکه بوی گوشت سوخته فضا رو پرکرده ، همون ذغال رو بندازه تو دهنش ! تمام این کارها رو هم با میل انجام میداد ! چقدر احمق بود این پسر ! مثلا با اینطور نگاه کردن چی رو میخواست ثابت کنه ؟ که مثلا اینقدر تو زندگیش درد کشیده که این چیزا براش مهم نیست ؟ یا مثلا میخواست بگه اینقدر ازم استفاده کردن که این کاره تو در مقابلشون هیچه ؟ یا .....؟ چی ؟ درد این بشر چی بود؟

کنجکاو نگاهش کرد ! با نمک بود ! این رو اولین باری هم که چندسال پیش اومده بود اینجا ، با خودش زمزمه کرده بود ! خوشش اومده بود از این جویای حقیقت جوان و با نمک ! دوست داشتنی بهتره ! کلمه ی ناز تریه ! اصلا ناز ! پسره خیلی نااااز بود ! چقدر میچسبید این کشیدن حرف الف !

بی اختیار خندید ! سرخوشانه خندید و نگاهش رو به پسره ی ناززز میخ کرد !

ادامه دارد ...

پی نوشت : اینا قصه نیست ...آدمهاش هستن .ورق زدن این آدمها کار چندان جالبی نیست. ولی دارم این کار رو میکنم. پس محبت کن و اولا اگر جنبه اش رو داری بخون . دوما اگر مامانت یهو سر برسه و ببینه داری اینا رو میخونی و کلی دعوات میکنه ، همین الان ببند صفحه رو و برو سوما فحوای کلام رو بگیر.با ظرف کاری نداشته باش . مظروف رو ببین چیه توش. چهارما ممنون که میخونید.