"تو در من زندگی میکنی
بی آنکه بدانی
و قدمهای من
این چنین معجزه میکند
به سرم زده
... فرشته آرزو را که در خواب دیدم
بخواهم پروانه شوم
آرام روی شانه خسته ات بنشینم
بی آنکه حسم کنی
آهسته لبانت ببوسم
بی آنکه لمسم کنی
باشم کنارت
فقط همین
می دانم به من می خندی باز
ولی همین یک بار را نخند
من هنوز آن دخترک دیوانه ام
که می خواست تو را
به رقصی زیر باران
دعوت کند"
ای جان دقیقا من الان توی این مرحله ام
خوبه...بهتر از درگیر بودن توی رابطه ایه که ارزش برات قائل نیستن...
آخ بله شرمنده یه دونه ال زیادگذاشتم
خودم درستش کردم
سختترین کارعاقلانه عمل کردنه وقتی احساس داره خفت میکنه.
آدرس وبلاگتون رو اشتباه وارد کردید دوست عزیز..
دل کشی ....
"تو در من زندگی میکنی
بی آنکه بدانی
و قدمهای من
این چنین معجزه میکند
به سرم زده
... فرشته آرزو را که در خواب دیدم
بخواهم پروانه شوم
آرام روی شانه خسته ات بنشینم
بی آنکه حسم کنی
آهسته لبانت ببوسم
بی آنکه لمسم کنی
باشم کنارت
فقط همین
می دانم به من می خندی باز
ولی همین یک بار را نخند
من هنوز آن دخترک دیوانه ام
که می خواست تو را
به رقصی زیر باران
دعوت کند"
احساس اگه درست باشه و سر جاش باشه به مرز خودکشی هم نزدیک نمیشه....اگه یه وقت دیدی باید نباشه بدون که بهترین راه همینه
شاید به ظاهر قید احساس را میزنیم ...شاید به دروغ دل را راضی میکنیم که نمیشود...نمیخواهد ....
من با خانم مینو موافق ترم...
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست...
خوش بحالت....بعضی وقتها خود مرگ بهتر است از هرلحظه هوای مرگ داشتن...
اگه روزی قرار به خودکشی بود
میزنم قید همه چیز را
حتی رگم را
اما قید احساسم را
هرگز
که من به .... صادقم