اجتماعی که سارقت بودند....

توی چشمت ، چقدر آدمها 


داس ها را به باغ من زده اند


سیب بکری برای خوردن نیست


تا ته باغ را دهن زده اند


در سرت ،دزدهای دریایی


نقشه ام را دوباره دزیدند


اجتماعی که سارقت بودند


از تو غیر از بدن نمی دیدند


از تو غیر از بدن نمی خواهند


کرمهایی که موریانه شدند


عده ای هم که مثل من بودند


ساکنان مریضخانه شدند

**

علی آذر





سرمست...

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش


مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش


گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو


آن کس که مست گردد خود این بود نشانش


چشمش بلای مستان ما را از او مترسان


من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

بکر آفتاب....

بدان که ایستاده ام اکنون


با زخمی عمیق بر گونه ام


و  ردی از خون در مشت بسته ام


ارمغان غباری آلوده به عشق


به هوی


هوس


عطش


بدان که ایستاده ام هنوز


رب النوع زخم و جرح ام


که  هر بوسه ی هوسناک ات


بر جای جای جسم خسته ام


داغی درفش وار را


به مهمانی شیارها دعوت نشسته است


درس آموخته   ام اکنون


که محرم نیستم


در دیدن تصویری عریان گونه از او


اویی که دیر آمد اما


شیرین و


نفس گیر


درس آموخته   ام اکنون


که سزاوار نیستم


در شنیدن رویای شبانگاه عطش وارش


رویای او


اویی که دیر آمد اما


شیرین و


نفس گیر


درس آموخته   ام اکنون


که لایق نیستم


در داشتن ترکیبی دهگانه


برای وقت دلتنگی


وقت بیخبری از او


اویی که دیر آمد


اما شیرین 


و نفس گیر


چرا که او همچون آفتاب


تا ابد 


حکم است 


پاک بماند


و 


بکر


نگاه کن....

نگاه کن


چه ساده از قاب نگاهم


پاک میشوی


نگاه کن


چگونه سرسخت به کشتن تو


برخواسته ام


...

....


تو یا خودم؟