نور صبحگاهی یخ زده که از شیشه فضای داخل نشیمن رو روشن کرد ، باعث شد بیدار بشه ...سرش درد میکرد ولی ...سریع دستش رو به بدنش کشید تا ببینه لباس تنش هست یانه ! مثل کسی که تازه مستی از سرش پریده و میخواد مطمئن بشه تو مستی بهش تجاوز شده یا نه ....لباسهاش تنش بود...ولی گردنش و بدنش بخاطر خوابیدن رو صندلی راحتی خشک و دردناک شده بود ...دلش سیگار میخواست. این عادت سیگار اول صبح رو باید ترک میکرد میگفتن خیلی ضرر داره. کی میگفت ؟ دکترها ! دکترها که اینهمه میگن این ضرر داره ، اون ضرر داره ، این مفیده ، اون مفیده ، چرا خودشون عمرای بالای هفتاد سال نمیکنن؟ حوصله ی درگیریهای فکری اینطوری نداشت ! اول باید خودش رو جمع و جور میکرد .خم شد که از روی میز کنار دستش پاکت سیگار و فندک رو برداره ، نگاهش خیره موند به لیوان معجون ..نمیدونم چی چی (؟؟) که بازم اسم لامصبش رو فراموش کرده بود. عجب چیز مزخرفی بود ! از صدای بسته شدن درب اطاق تقریبا از جا پرید ، صدف رو دید که داره میاد بیرون و دکمه های لباس کتانش رو داره میبنده ، از بین دکمه ی آخر و گردنش ، پوست سفیدش ، خودنمایی میکرد . راستی چرا دیشب دلش نخواسته بود با صدف هم**خوابگی کنه ؟ واقعا چرا ؟
صدف با مهربانی نگاهش کرد و گفت :
- ازم دلخوری ؟
این حرف کمی مرددش کرد ! مگر چی پیش اومده که ...گفت :
- اول یه سوال : دیشب که اتفاق خاصی بین ما .....(نتونست حرفش رو ادامه بده )
صدف خیلی جدی گفت :
- نه ! نه ! اصلا ! مکتب همچین اجازه ای نمیده به ما !
خیالش راحت شد ..حالا میتونست دق دلیش رو خالی کنه :
- اولا به تو همچین اجازه ای رو نمیده ، من مرید مکتب تو نیستم که بخوام به ...(صدف حرفش رو با اشاره دستش قطع کرد و گفت )
- برای همین اینجایی ...تو مرید کدوم مکتبی ؟ یا اگر مکتبی نداری ، دنبال چه مکتبی هستی ؟ اصلا دنبال چی هستی؟
این سوالا ، باعث شد بحث بچرخه ، ناراحتی و دلخوری دیشبش رو فراموش کنه و بگه :
- من دنبال همین اومدم اینجا صدف ! دنبال اینکه ببینم تو چی پیدا کردی .
- من ؟ من همینکه دیدی رو پیدا کردم. قدرت تسلط بر روح و جسم آدمها رو.
- اینهمه حقیقت ، حقیقت کردی ، همین بود؟ اینو که خیلی بهتر و بیشترش رو اساتید هیپنوتیزم بلدن انجام بدن.دیگه نیازی به اینهمه مسخره بازی نبود.
صدف با دلخوری آشکاری گفت :
- یعنی کارای دیشب من مسخره بازی بود؟
- بله ! برای رسیدن به همچین هدفی مسخره بود. شاید در نوع خودش و برای موارد دیگه تحسین برانگیز باشه مثل نشون دادن دانش تو از گیاه شناسی یا نشون دادن قدرت تمرکزت .ولی برای تسلط بر یک شخص و انجام دادن کارهایی که باب میل توئه ، به نوعی مسخره بازی بود.
- میدونی چرا مسخره بازی بنظرت اومده ؟ چون وادارت نکردم کاری رو بکنی که برخلاف میلت باشه.
- مثلا؟
صدف کمی مکث کرد ، معلوم بود که مردده و تردید داره ولی گفت :
- مثلا اینکه با من س**ک**س کنی یا حتی منو ببوسی؟
گارد صدف باز شده بود و بهترین زمان برای حمله و گرفتن انتقام بود :
-از کجا میدونی این دو مورد خلاف میلم بوده؟
-خودت همیشه میگی که این کارها باید حتما همراه با عشق و علاقه باشه وگرنه صرفا یه کار حیوانی میشه.
-خب ! هنوزم سر حرفم هستم.
صدف که داشت قهوه ی تو قهوه جوش رو به آرومی هم میزد ، سرش رو بالا آورد ، با چشمانی گرد شده ، نگاهش کرد ، هجوم سریع افکار مختلف نمیذاشت تمرکز همیشگی اش رو داشته باشه : یعنی این پسر دوستش داشت ؟ آیا این علاقه به چند سال پیش که دیده بودش برمیگرده ؟ آیا بخاطر داروی دیشبه ؟ یا تمامش نوعی فوران یه نوع هورمون تحریک کننده اس؟
ادامه دارد...
پی نوشت : بنا به توصیه دوستان کوتاهتر مینویسم ولی با فواصل زمانی کمتر.
پی نوشت دوم : پاسخ به سه نفری که پیام خصوصی گذاشتن ولی هیچ آدرس درستی برای پاسخگویی ندادن : بله ، مجردم ، شماره ی تماس رو در پاسخ به یکی از دوستان تو کامنتای پست قبلی گذاشتم.، بله هر زمان بخواید میتونید تماس بگیرید . هیچ چیزی در دنیا قابل مقایسه با یه دوست خوب نیست ، اینم نظر من نیلوفر جان.
پی نوشت سوم : ممنون که دنبال میکنید.
ما مرید مکتب جلبکی هستیم عاقو :)
اوه...خیلی پست اومدم قبل تر...
شما که نه خاتون ! دشمناتون انشاالله...
سلام و درود
با این جمله کاملا موافقم .(خودت همیشه میگی که این کارها باید حتما همراه با عشق و علاقه باشه وگرنه صرفا یه کار حیوانی میشه.) اما متاسفانه کمتر پیش میاد کسی رعایت کنه
دنبال میکنم و به این فکر میکنم که تسلط بر روح و جسم آدمها در نهایت جالب بودنش کار نادرستیه
ولی کاش میشد تجربه کرد این قدرت رو .
امروز من چقدر آروومم