خاک تو سرت با این زن گرفتنت ....

حدود یک هفته اس که یه کتاب  در مورد ذن و مفهوم اون رو دست گرفته و تو اوقات فراغتش مطالعه اش رو تدریجی ادامه میده. گرچه که چیز زیادی از مطالب سنگین کتاب نمی فهمه ولی حس خوبی نسبت به خوندنش داره.حالا یا این حس مربوط به خود ذن هست یا اینکه فکر زمانی رو میکنه که کتاب رو تموم کرده و یه جایی جلوی چند نفر صحبت ذن میشه و اون میتونه سینه اش رو صاف بگیره و بگه : اوووممم ! فکر کنم یه کتاب در موردش خوندم و شروع کنه به چرند بافی و از اینکه تو چشم بقیه حس حقارت(نسبت به خودشون) همراه با حس تحسین (نسبت به خودش ) رو ببینه ،یه جور احساس لذت توام با رضایت رو تجربه کنه..هنوز نمی دونست که این حس خوبش مربوط به کدوم بخش ماجراست..فقط اینو میدونست که زودتر باید خوندن این  کتاب خسته کننده رو تموم کنه وگرنه ممکن بود نصفه کاره رهاش کنه و این خیلی بد بود.دقیقا یادش نمیومد ولی جایی خونده بود که کارهای نیمه کاره رها شده بصورت هر روزه انرژی شخص رو (چه از نظر ذهنی و چه از نظر حتی جسمی) میتونه بکشه به سمت خودش ...اصولا خودش آدم کارهای نیمه کاره نبود و تا جایی که میشد تلاش میکرد که کارهاش رو تمام کنه ، یا حداقل یه نتیجه ای ازشون بگیره.دوباره برگشت سر کتاب : یک حکایت در مورد یک استاد ذن نوشته بود: استاد ذن داشت لباسهای چرک گرفته اش را در تشتی میشست که یکی از شاگردان به او رسید و گفت:

استاد! شما هنوز چنین کارهایی را انجام میدهید؟

استاد در حالیکه لباسهای چرک را بالا آورد بود گفت:

با این چرکها بایست چکار کرد؟

بنظرش خیلی بی معنی اومد. خیلی دلش میخواست کتاب رو کناری بذاره ولی حس تعهد و نظمی که داشت روزبروز تو وجودش ریشه می دواند نمی ذاشت. این تعهد و نظم باعث شده بود همین حالا هم که تنها زندگی میکرد ، بصورت هر روزه خونه و زندگیش رو مرتب کنه و خونه اش اصلا شبیه سایر خونه مجردیهایی که دیده بود نبود. حتی برنامه ای با همسر صمیمی ترین دوستش ریخته بود که هر دو هفته یکبار همسر دوستش ، نینا ، کلید خونه اش رو میگرفت و یه نظافتکار می آورد و خونه و زندگیش رو تمیز میکرد. گرچه بعد از یکماه از این برنامه بشدت پشیمون شده بود .چون احساس میکرد نینا هدفش بدست آوردن کلید منزل اون بوده.حالا برای چی ؟ نمی دونست. شایدم ترجیح میداد که بهش فکر نکنه. کاوه ، همسر نینا ، دوست بسیار صمیمی اش بود که اغلب روزهای یک ماه رو در ماموریت بسر میبرد و نینا خونه تنها بود. دو سه باری وقتهایی که کاوه نبود ، برای انجام کاری مجبور شده بود که درب منزل اشون بره و با نینا روبرو بشه و هر بار سرشار از احساس گناه سوار آسانسور میشد و برمیگشت. رفتار نینا با خودش رو دوست نداشت .بخصوص وقتی تنها بودند. همین رفتار باعث شده بود که بارها فکر کنه نینا بهش نظر.؟؟!!؟ داره یا نداره ؟ یعنی تمام این عشوه گریها ، بخصوص وقتی تنها با هم روبرو میشن جزوی از ذات رفتاری نیناست یا واقعا خبریه ؟

تلفن خونه زنگ خورد، از منزل کاوه بود، میدونست که کاوه دیشب از ماموریت برگشته و خیالش راحت بود که نینا دیگه تنها نیست و امکان محقق شدن کابوسی که چند وقت بود آزارش میداد ، حداقل تو این دو سه روزه صفر شده بود. کابوسی که با حرفهای نینا مبنی بر اینکه بعضی شبها می ترسم یا دزد زده به خونه ی خانم فلانی و شوهرش نبوده شروع شده بود و با ارائه ی  راه حل ساده لوحانه ی کاوه شدت گرفته بود و نینا با رضایت هرچه تمامتر لبخند زده بود. مثل سرداری که نقشه ی پیچیده  اش بالاخره به نتیجه رسیده و حالا سوار بر اسب ، روی تپه ای مشرف به میدان جنگ ، کشتار سربازان دشمن رو به نظاره نشسته و از اینکه اون بیچاره ها رو اینطور در دام خودش اسیر میبینه ، خوشحاله. از حماقت کاوه خیلی حرصش میگرفت ، بخصوص وقتی کاوه در جواب نگرانیهای نینا گفته بود: هر وقت شب که ترسیدی کافیه تلفن رو برداری و یه زنگ به بهترین دوستمون بزنی ، از خونه اش تا خونه ی ما با ماشین پنج دقیقه راهم نیست.هر ساعتی باشه میاد.

و بعد برگشته بود سمتش و با نگاه استفهام آمیزش پرسیده بود: میای دیگه ؟

و اونکه چاره ای نداشت جز اینکه بگه : البته ! حتما ! شک نکن داداشی..

تلفن زنگ پنجم یا ششم اش رو هم خورد که دکمه ی گوشی بیسیم رو زد:

-         سلام ! چطوری مهندس؟

صدای نینا اومد:

-         سلام ! مهندس خودتی ! خوبی؟

اوقاتش تلخ شد، فکر میکرد که کاوه باشه ، جواب داد:

-سلام !چطوری نینا جان ! ببخشید ! فکر کردم کاوه اس.

- کاوه داره دوش میگیره. مهمان نمیخوای؟

واقعا حوصله ی نینا رو نداشت . دلش میخواست بگه: مهمان میخوام ولی کاوه رو تنها میخوام.  ولی میدونست که همچین چیزی امکان نداره. اصلا از وقتی که شروع کرده بود به تنهایی زندگی کردن ، کاوه فقط یکبار تنهایی اومده بود پیشش و تموم دفعات دیگه رو (که تعداشون هم زیاد بود) همراه با نینا اومده بود. ناچار جواب داد:

-         قدم به چشم ! شام منتظرم.

-         میفتی تو زحمت .خودم میام غذا درست میکنم.

اصلا دوست نداشت نینا به همه جای خونه اش سرک بشه . پس گفت:

-         نه بابا ! از بیرون میگیرم . میخوام پیش هم بشینیم.

نفهمید که نینا چه برداشتی کرد که با ذوقی که تو صداش بود گفت :

-         خیلی هم عالیه ! پس سینی مزه ات رو هم روبراه کن مهندس . یه مش**ر*وب خاص کاوه با خودش آورده.

واقعا علاقه ای به خوردن ، حداقل امشب، نداشت. گفت:

-         اوه ! این ساعت شب ؟ صبح میخوایم بریم سرکار ها!

-         کجایی عاشق ؟ فردا تعطیله ها ! سر کدوم کار؟ میخوایم تا دیروقت باهم خوش  بگذرونیم.میبینمت.

-         باشه ! منتظرم.

***

خریدهایی رو که از سوپر سرکوچه کرده بود تازه تو یخچال جاسازی کرده بود که زنگ خونه بصدا درامد و فهمید که کاوه و نینا اومدن.در رو باز کرد و چند دقیقه بعد آسانسور تو طبقه ی چهارم ایستاد و در باز شد: کاوه اول اومد و طبق معمول همیشگی اش محکم در آغوشش گرفت و بوسیدش. همینطور که در آغوش بزرگ کاوه داشت فشارهای عضلانی یه مار پیتون دور شکارش رو تجربه میکرد ، از روی شانه کاوه ، نینا رو دید که از آسانسور اومده بیرون .بنظرش رسید آرایش نینا با آرایش شب عروسی اش خیلی شبیه بود !! همینطور که تو بغل کاوه بود دستش رو دراز کرد برای دست دادن با نینا.....

***

تمام وسایل رو آماده کرد و چید روی میز وسط مبلها ، رفت که آخرین سری خوراکیها رو بهمراه سیگار و فندکش بیاره که دید نینا از بازرسی اطاق های خونه فارغ شده و بعد از عوض کردن لباسش تو اطاق ، اومد بیرون : یه لباس سفید خیلی خیلی نازک که از روبرو یقه اش باز بود و میتونست ببینه که نینا سوت**ین نبسته و وقتی از کنارش رد و پشت سرش رو نگاه کرد کاملا لباس زیر نینا مشخص بود ، میتونست بدقت هرچه تمامتر رنگ و بافت و طرح اون لباس زیر رو شرح بده!!! نگاهی به کاوه کرد که لم داده بود روی کاناپه و داشت با کانالهای ما**هو**اره ور میرفت. از اینکه اینقدر رفیق اش جلوی همسرش سست و بی اراده بود تعجب میکرد! یعنی ممکنه که نینا ..؟؟!!

***

وقتی برای پر کردن گیلاس چهارم از نینا پرسید و جواب مثبت شنید ، کمی نگران شد و نگرانی اش هم بیجا نبود ، چون نینا از گیلاس پنجم به بعد مست کرد ! تا حالا ندیده بود نینا اینقدر بخوره و حالا شب رو آبستن حوادث بدی میدید !

نینا بلند شد که بره دستشویی ، تعادلش رو  از دست داد و کمی تلو تلو خورد که خودش و کاوه زدن زیر خنده ! برای همراهی با اونها ، لبخندی زد ! نینا راهی دستشوی شد ! نگاهش کرد : نحوه ی راه رفتنش رو دوست نداشت ، نحوه ی چرخوندن کمرش و اینکه تلاش داشت حتما رو به او باشد رو دوست نداشت ، نگاه های عمیق اش که وقتی کاوه روش به سمت دیگه ای بود ، روی همه ی تنش بود رو دوست نداشت. دوست نداشت ! دوست نداشت ! حتی اگر قرار بود اینها رفتارهای ذاتی نینا باشن ، بازم دوست نداشت.

نیم ساعت بعد ، در حالیکه کاوه از مستی به چرت افتاده بود و ساعت دو نیمه شب رو نشون میداد ، نینا رفت توی اطاق خواب و پنج دقیقه بعدش به بهانه ای کشوندش توی همون اطاق.هنوز یادش مونده که هرگامی که به سمت اطاق برمیداشت رو شمرده بود ، درست مثل محکوم به اعدامی که از سلول انفرادی اش دارن میبرنش پای چوبه ی دار تا حکم رو اجرا کنند. راستی چرا 24 ساعت قبل از اجرای حکم ، محکومین به اعدام رو از بقیه جدا میکنند و تو سلولهای انفرادی میذارن؟ نمی دونست. شاید وقتی حالش اومد سر جاش بتونه در موردش فکر کنه. حتما باید در موردش فکر کنه. نینا در رو نیمه باز گذاشته بود. حالش اینقدر خوب بود که یادش بیاد خودش در اطاق خواب رو کامل باز گذاشته بود. شایدم موقع لباس عوض کردن در رو بسته بوده، چون نینا اصرار عجیبی داره که حتما تو اطاق خواب(بجای اطاق مهمان) لباسهاش رو عوض کنه و مانتو و روسریش رو بجای آویزون کردن به چوب لباسی پشت در ، بندازه روی تخت خواب یکنفره اش. همیشه بعد از رفتن کاوه اینا ، مجبور میشه که لحاف پشم و شیشه ای روی تخت رو واسه یکی دو روز آویزون کنه جلوی آفتاب تا بوی عطر نینا ازش بپره بیرون ! به آهستگی سرش رو از لای در نیمه باز کرد داخل و .....

پی نوشت : آخه گناه من چیه وقتی ملت فقط و فقط تشنه ی تن هم هستن و نه تشنه ی روح و روان  همدیگه؟ چطوری از چیزی که نیست یا خیلی کمه تو این اجتماع بنویسم؟ شما دعا کنید ، خداوند دوستانی واقعی شبیه دوستان مجازیمان به ما عطا فرمایند ، شاید که فرجی شود..همه که مثل شما خوب نیستند ، نخاله هم زیاد داریم...

پی نوشت دوم : لطفا ذهن اتون جای بد نره ! قضاوت هم نفرمایید ! وقتی دارم از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده میکنم یعنی احتمال اینکه داستان مربوط به خودم باشه ، پایینه.یعنی شاید به خواهش کسی نوشته باشم اش. اصلا شاید تخیل محض باشه.

نظرات 13 + ارسال نظر
شیرین بانو پنج‌شنبه 6 شهریور 1393 ساعت 03:00

کووجایین شووما آقا مهران؟؟

همین جاییم حج خانووووم !! زیری سایه ی شومایم !

**
یکم مشغول کارم، خلوت بشم حتما میام...ولی مرسی از لطفی که داشتی...

هانیه شنبه 1 شهریور 1393 ساعت 17:10

راستی شما چند سالتونه؟

تو پروفایل هستش که...من سی و سه سالمه...

تلاله جمعه 31 مرداد 1393 ساعت 16:41

خوندم...سلام
خوندم ... ومتاسفانه واقعیت جامعه ما همینه
و من بسیار اندوهناکم

بجای لعنت فرستادن بر تاریکی ، شمعی بیفروز...

"کنفوسیوس"

هانیه پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 16:03

من تازه پیدات کردم کاش بیشتر بنویسی قلمت قشنگه

خوش اومدی....چشم، بیشتر می نویسم...شما لطف دارین مرسی...

خانوم بنفش پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 11:29 http://msvulet.blogfa.com

+ این زاویه ای که شما عنوان کردین مربوط به زمانی ِ که جای خالی ِ طرف حس بشه!

وگرنه وقتی رفتن ِ یکی ، به همون اندازه ی بودنش بی اهمیته ، چرا باید دنبال مقصر بگردیم؟!

من برای اینجور آدما ، تو خودم دنبال اشتباه نمی گردم! ( نه این که منظورم این باشه که اشتباهی از من سر نزده. فقط اگر زده ، زیاد مهم نبوده)

این اعتماد بنفس ات تو حلقم خداییش !!
دمت گرم...

تلاله چهارشنبه 29 مرداد 1393 ساعت 12:55

یادت نیست مهران جان ؟؟
اون وبلاگ قبلیه ...نصفه موند...من هنوز مشتاق ادامش بودم. بد تو ذوقم خورد

آهان...خب ! اون آدمها در حال حاضر کار خاصی انجام نمیدن...و در ضمن منهم ازشون فاصله گرفتم....ولی بخاطر تو هم که شده یه خبری ازشون میگیرم از طریق یکی از دوستان....خودم هم کنجکاوم ببینم چیکار کردن باهمدیگه...هر خبری بشه همین جا بصورت یه پست می نویسم...

تلاله چهارشنبه 29 مرداد 1393 ساعت 00:16

من که نمیخونم داستانت رو
چون میدونم مثل قبلی نصفه ولش میکنی مهندس

کدوم داستان رو نصفه ولش کردم؟

خانوم بنفش دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 22:57 http://msvulet.blogfa.com

+ سلام:)

با صرف نظر از این که فضای داستان یهویی عوض شد ( از صحبت درباره ی کتاب رسید به نینا ) و این که زمان های داستان با هم مغایرت دارند ؛ ولی سوژه و محتوای قشنگی ، واقعی و البته تلخی داره.
آخرش هم معلوم نیست چی میشه و به عهده ی خواننده و این جذابیت رو بیشتر میکنه ، ولی خیلی جای گنگی تموم میشه!

بهرحال داستان جالبی بود. :)



(ببخشید یهو خیلی بی مقدمه اومدم برای اولین بار اینجا ، بعد نقد هم کردم برای خودم:دی)

کاملا درست میفرمایید ولی به دلیل مشغله های روزمره واقعا فرصت دوباره خوانی و ویرایش رو ندارم...بازم مرسی و خوش آمدید..

نرگس دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 16:14

سلام .تازه با وبلاگتون آشنا شدم. مرسی از قلمتون.خیلی خوب می نویسید.

سلام...خوش آمدید...شما خیلی لطف دارین...مرسی...

مهرنوش دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 11:59

چی بگم مهران جان....چی داااارم که بگم...

هیچی آبجی...چی داریم که بگیم...هیچی..فقط فرار از واقعیت...

تلخک بانو دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 11:53

فاحشه ذهنی
همونی که عالیجناب ازش حرف زده
و چقدر راحت خیلیا ذهنشون فاحشه است و احت با کارها و رفتارش تقدس خیلی چیزها رو نابود میکنن

اوهومممممم...کاملا درسته...متاسفانه...

نسیم یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 23:47

گاهی فکر می کنم که این رفتارها بین زوجیم متقابله. حتما کاوه هم توی ماموریت هاش نمیذاره بهش بد بگذره. یا صرفا خیلی احمقه!

چی بگم .... نمی دونم...

شیدا یکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت 19:49 http://sheyda56nc.blogsky.comا

فقط میتونم خدارو شکر کنم . چون دوستای واقعی من هم مثل مجازی ها پر از سادگی و صفا و انسانیتند ...
واقعا بابت این قضیه خدارو شکر نکرده بودم این نوشته ت باعث شد امروز از ته قلبم بگم
مرررسی خدا جووووونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.