این دو نفر....

ایستاده ام وسط در ...وسط در، یعنی جایی که نه بیرون مغازه محسوب میشه و نه داخل.یعنی جایی که..جایی که...یعنی همون وسط در دیگه...هیکل درشتش رو از پش  میزش تشخیص میدم.چون نور از پشت سر من می تابه (و شدید هم میتابه) احتمالا اون صورت منو ندیده بخصوص که سرش هم پایین بوده روی یه روزنامه ی ورزشی. از این روزنامه های زرد که تو هر بنگاه معاملات املاکی پیدا میشه.بعد از سه چار روز هم میشه سیاه مشق های علاف های تو بنگاه رو با انواع رنگها کنار تیترهای درشت پیدا کرد. یه جور ریدن تو روزنامه اس.

البته بعید میدونم مسعود اهل این جور کارها باشه . اون فقط روزنامه رو میخونه. ذات راحت طلبش هم وادارش میکنه فقط قسمتهای راحت و جذاب اش رو بخونه و مغز نازنین اش رو برای  مطالب سنگین تر مثل تحلیل بازیها یا نحوه ی آرایش تیم ها و ....خسته نکنه. هنوزم تعجب میکنم چطور بعد از یازده ترم تونست لیسانس مهندسی متالورژی بگیره. لیسانسی که هیچوقت ، محض رضای خدا برای یکبار هم از دانسته هایش (؟؟!! چه کلمه ی غریبی) استفاده نکرد. به محض تمام شدن دوره ی لیسانس که البته با کلی سلام و صلوات از طرف خانواده و دوستان همراه شد ، راهی دوره ی مقدس سربازی شد و از اونجایی که کلا آدمیه که دنیا رو راحت میگیره،خدمتش هم یه جای گلابی و راحت افتاد ...رفاقت دیرینه و عمیقی داشتیم و تقریبا از همه چیز هم خبر داشتیم...تلاش و سخت کوشی منو تحسین میکرد ... بماند که یه وقتهایی هم مسخره میکرد، که حق هم داشت...مثلا وقتی من داشتم کنار ماشین های راهسازی تو جاده های یزد مثل سگ عرق میریختم ، پسرخاله ی خودم خیلی راحت فقط با زمین بازی و وام بازی و اینجور کارها ، از من جلو افتاد و تنها دغدغه های زندگی و ذهنیش این بود که وقتی از اصفهان راه میفته تا با دوست خانمش (دوست خانم : شامل یه زن مطلقه یا بیوه است  که بخاطر تنهایی یا نیاز به محبت ، نیازی که تمام انسانها فریاد میزنندش ، گیر یه جونوری مثل پسرخاله ام افتاده ) برن شمال ، نزدیک های تهران ، که حالش خراب شده ، چطوری تو پارکینگ مرقد ،  اون بیچاره رو که صد جور قول ازدواج و این حرفها رو بهش داده ، رو ترتیب بده(عجب جمله ی مزخرفی شد....)و مسعود هر وقت حال و حوصله ی درست و حسابی نداشت ، اینجور آدمها رو که تعدادشون کم هم نبود و نیست تو این جامعه ، چماق میکرد و میکوفت تو سر من...بعد از خدمت مقدس سربازی ، پدر و مادرش براش زن گرفتن، کلی هم کمکش کردن که مبادا آب تو دل پسر عزیزشون تکون بخوره..از اونجایی که مسعود به محض اینکه با زنش میرفت زیرلحاف همراه با زیپ شلوارش ، زیپ دهنش رو هم باز میکرد ، همسر محترمش خیلی زود در خاطرات دوران مجردی من و مسعود شریک شد و با حماقت هرچه تمامتر تصمیم گرفت که رابطه ی ما رو تعطیل کنه که البته مسعود ذره ای در پذیرفتن این موضوع درنگ نکرد. بهرحال اون موضوع برمیگشت به ناهار و شام (قرمه سبزی چرب ، مرغ و جوجه کباب ) و در نهایت اطاق خواب و بیست دقیقه نفس نفس زدن که خیلی راحت میشد در برابرش ، بیست سال رفاقت رو گذاشت دم در زباله ای ببره....

اولش غصه خوردم ولی وقتی ضربه ی بزرگتری از بهترین رفیقم خوردم ، دیگه برام هیچی مهم نبود....هیچی....یکی دوبار آدمهایی رو راه دادم تو زندگیم که مثل سگ پشیمونم کردن....

تمام این خاطرات از صبح  که از خونه بیرون زده بودم و مسافت 40 دقیقه ای منزل تا محل کارم رو رانندگی میکردم مدام جلوی چشمم رژه میرفت..تصمیم گرفتم سر راه یه حالی ازش بپرسم...نمیدونم چرا ولی احساس میکردم که چیزی درست نیست ، یعنی اتفاقی افتاده برای مسعود....

وقتی تونست از توی نور ، صورتم رو تشخیص بده ، لبخند زد و با صدای بلند گفت:

-         به به ! آقای مهندس ! چطوری؟ پارسال دوست و از این حرفها(عادتش بود با این ضرب المثل بازی کنه)...

همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم، سرتاپام رو برانداز کرد و با رضایت گفت:

-         مثل قالی کرمون میمونی ، هرچی پا میخوری بهتر میشی...کوفتش بشه آتوسا...

بازم خندیدم..همون آدم بود...خیال عوض شدن نداشت...صحبتهای دری وری همیشه شکل گرفت ، صحبتهایی برای پر کردن زمان و مکان ، برای جلوگیری از اینکه مبادا یکیمون از اون یکی بپرسه : آخه لامصب ! چی به سر اونهمه رفاقت ، اونهمه خنده های بی غل و غش و بی انتها ، اونهمه مرام و محبت ها اومد؟ من بپرسم : یعنی نتونستی به زن ات توضیح بدی که این بابا دشمن زندگیمون نیست ؟ و اون بپرسه: من رفتم ، تو چرا نیومدی دنبال من ؟...صحبتهای دری وری که تمام شد، از حال بچه هاش پرسیدم ، میدونستم منتظر بچه ی دومیشه ، کمی مکث کرد ، سنگین نگاهم کرد(نمیدونم چرا دلم ریخت پایین یهو !!) :

-         بچه که خوبه ! سلامته ! چند روز پیش دنیا اومد.. دختره ...جنسمون جور شد...یه دختر و یه پسر ..حال مادرش هم خوبه ..کلا اینور همه خوبن ، اما اونور ..نه !

اول فکر کردم منظورش از اونور ، خانواده ی همسرشه.برای زیاد مهم نبودن، ولی همون حس لعنتی قلقلکم میداد :

-         اونور ؟ منظورت از اونور کیان ؟

-         بابام حالش خوب نیست..

دیگه درست نمی فهمیدم چی داره میگه ، دهنم خشک شده بود ، سرگیجه ای که حدود دو سه ماهه افتاده به جونم و گهگاهی رخ میده ، ایندفعه با شدت هرچه تمامتر افتاده بود تو سرم ، کلمات بریده بریده و صدای مسعود که انگار از ته چاه در میومد رو جسته گریخته میشنیدم : سرطان ، شیمی درمانی ، موهاش ..دکترا ...خارج ...فایده ای نداره...توکل بخدا....کم کم بهتر میشه..طول میکشه...

بغض بشدت (شدید ) راه نفسم رو بسته بود ، بابای مسعود رو دوست داشتم ، خیلی هم دوستش داشتم ولی نه اونقدر که بخواد با من اینطوری کنه ، تمام دنیا داشت روی سرم خراب میشد فقط به یک دلیل : بابای مسعود و بابای خودم هم دوره بودن !

فکری که چند ماهه افتاده تو سرم  ، تصور وحشتناک از دست دادن پدرمه..حتی الان هم که دارم اینا رو مینویسم بغض کردم...اصلا نمیتونم چنین چیزی رو قبول کنم..بنظرم من نباید باشم وقتی پدرم داره میره...من باید زودتر مرده باشم...چطوریش رو نمیدونم...

از این که بابای مسعود هم سن و سال و همدوره ی بابام بود و حالا مریضی شدیدی داشت ، داشتم دیوونه میشدم....وقتی بخودم اومدم که بی اختیار و بی صدا داشتم اشک میریختم ، آروم آروم گریه میکردم و نمی تونستم جلوشو بگیرم...مسعود توضیحاتش تمام شده بود و سرش رو بالا آورد ، صورت منو که دید ، مثل برق از جاش پرید و اومد نزدیکم:

-         بابا آروم باش! بهت گفتم که داره بهتر  میشه...دکترا میگن چیز خاصی نیست.تو چرا اینطوری شدی؟یکم خونسرد باش و به خودت مسلط....!!

بقیه حرفهای مسعود رو نمی شنیدم ، داشتم فکر میکردم ، دو نفر تو دنیا هستن که من بدون هیچ چشمداشتی ، بدون هیچ توقع یا درخواستی عاشقانه دوستشون داشتم و دارم.هیچوقت بابت هر حرفی (حتی اگر ناحق هم باشه ) یا بابت هر برخوردی(حتی اگر وسط جمع بی دلیل بزنن تو گوشم ) ازشون ناراحت نمیشم .هر دوتاشون هم این موضوع رو میدونن و بعضی وقتها هرکاری دلشون میخواد باهام میکنن و من بازهم در انتها فقط بهشون میگم دوستتون دارم...یکیشون بابامه و اون یکی هم ساغر...نبودن هر کدوم به تنهایی برام فاجعه اس....نمی تونم دنیا رو بدون این دو نفر تصور کنم.....

پی نوشت: حتی همین الان هم که ساغر داره بی انصافی ای رو که در حق اش کردم تلافی میکنه (که حق هم داره ، چون من در حق اش بد کردم) و هر بار که باهم صحبت میکنیم امکان نداره من کارم به بغض و گریه نکشه و با قرص و کوفت و زهرمار آروم میشم ، بازهم عاشقانه دوستش دارم و هرکاری هم بکنه (هرکاری ) بازهم به دل نمیگیرم.چون به اندازه ی ارزشش دوستش دارم و ارزش اون خیلی خیلی خیلی بی نهایته....پس تحمل این چیزها کار چندان شاقی نیست.....

عنوانش فقط تویی....

ساعت سه ظهر ، دوشنبه ...

 گرما سگ کش شده. نفس ات بیرون نمیاد. حتی با اینکه کولر روی دور تند داره جون میکنه. اصفهان آمادگی برای هوای نیمه شرجی نداره. بیشتر کولرها برای گرمای خشک و نسبتا ضعیف نصب شدن.نه واسه این جهنمی که تازه ماه اولش رو هم تموم نکردیم. ..

برای بار صدم از صبح تا حالا گوشیم رو چک میکنم که مبادا اس ام اس ی یا میس کالی از طرفش اومده باشه و من درگیر بودم متوجه نشده باشم..صدای زنگ تلفن دفتر بلند میشه ، روی صندلی گردونم برمیگردم طرف صفحه نمایش تلفن و یه شماره ی ناشناس از اصفهان می بینم ، قلبم شروع میکنه به زدن (آخه تلفن دفتر رو هم بهش دادم ، گفتم شاید دلش بخواد از خونه زنگ بزنه ، شاید دلش بخواد طولانی صحبت کنه ، شاید دلش بخواد از تمام اتفاقاتی که تو این همه وقت افتاده براش بگم ، شاید دلش بخواد از تمام اتفاقاتی که تو اینهمه وقت براش افتاده بگه ، شاید دلش بخواد یه سیر دل اول بهم فحش بده ،  یا اون علامت مخصوص  FU**C*K خودش رو که هربار موقع نشون دادنش لب دهنش رو هم کج میکرد همراه با کلی بد و بیراه نثارم کنه و بعدش صداش رو نازک کنه و قربون صدقم بره و اونوقت ببینه چطور واسه یه بار عزیزم گفتنش نفسم میگیره ، شاید دوست داشته باشه صدای هق هق دلتنگیم(شایدم هق هق دلتنگیهامون رو) از پشت یه خط ثابت بهم برسونیم و هزار تا شاید دیگه...)یه نفس عمیق میکشم و گوشی رو برمیدارم :

-         بله بفرمایید ..

یه صدای زنانه میگه :

-         الو ! الو..

گیج میشم ، چشمام سیاهی میره و نفسم در کسری از ثانیه میگیره: خودشه ! تمام انرژیم رو جمع میکنم و میگم:

-         جانم ! سلام سا..!!؟؟

-         (صدای زنانه حرفم رو قطع میکنه ) سلام آقا ! از شرکت ایمن کوفت و زهرمار سپاهان تماس میگیریم برای فروش کپسولهای آتش نشانی که باید بعرضتون برسونم قیمتهای ما در استان..؟؟!!!

-         (ایندفعه من حرفش رو قطع میکنم ، در حالیکه نفس نفس میزنم از شدت هیجانی که هیچ نتیجه ای نداشت ) کپسول نیاز ندارم خانم.

و از اونجایی که تجربه ی گیردادن این بازاریاب های سمج رو دارم ، گوشی رو می کوبم روی دستگاه ، سرم میکوبم روی میزم و به صدای بلند میگم :

-         آخه چراااااااااااااااااااااااااااااا !!!

بعد بازهم به صدای بلند به خودم میگم : آروم باش پسر ! بهش مهلت بده...بهش زمان بده ...همه چیز درست میشه ..مگه کوئیلیو نمیگه عشق به جاهای غیر ممکن پل میزنه..

سرم رو  که تا اونموقع گذاشته بودم رو میز  بلند میکنم  و تازه متوجه میشم که یک حجم قلمی سیاه رنگ وسط دفتر ایستاده و داره هاج و واج منو نگاه میکنه؛ یه دختر فروشنده ی دوره گرد ، با سن حدودا بیست و پنج شش ساله ، یه چادر مشکی که سرتاپاش رو پوشونده ، یه شلوار که مچ پاهاش چسبیده است و روش گلدوزی قرمز داره ، روی چادر دو سه تا لکه ی چرب و کثیف توجه جلب میکرد و خود چادر معلوم بود مدتهاست رنگ شستشو بخودش ندیده ، طوری خاک آلود بود که فکر میکردی کارخونه ی سازنده ی پارچه ، خاک رو یکی از عناصر طراحی محسوب کرده، تو دستش یه کیسه بود و تو دست دیگش چند جفت جوراب مردونه بود..کمی با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-         جوراب ! جوراب نخی ! سه تاش پنج تومن...

نگاهش میکنم ، جوونه و قیافه ی دلنشینی داره . گرما و آفتاب پوستش رو داغون کرده ولی نتونسته بود به اون حس زنده ی عمق چشماش رو  دستکاری کنه...در حالیکه داشتم توی چشماش نگاه میکردم و لذت میبردم از اون موج امید و آرزو ، از کیف پولم یه اسکناس پنج هزارتومانی بیرون آوردم و گذاشتم جلوش.گفت:

-         چه رنگی ؟

-         چی چه رنگی؟

-         جوراب ! جوراب رو چه رنگی میخواین ؟

-         جوراب نمیخوام.این پول برای خودت.

-         من گدا نیستم.باید جوراب بخری.

-         باشه.از هر رنگی بیشتر داری سه تا بده.

یه لیوان شربت از توی یخچال ریختم و براش گذاشتم روی میز ، در حالیکه سرم پایین بود و تلاش میکردم تو صورتش نگاه نکنم(برای اینکه فکر بدی نکنه ) بهش گفتم،شربتتون رو بفرمایید ، هوا خیلی گرمه.تشکر کوچکی کرد و یه نفس شربتش رو خورد.دوباره برگشت سرکارش.هنوز پول رو از روی میز برنداشته بود .معلوم بود اول میخواد جنس رو تحویل بده و بعد پولش رو بگیره.همینطور که داشت تو کیسه اش دنبال جوراب ها میگشت، سهراب (یکی از آشغالهای بازار که اسم کاسب رو خودش گذاشته ) وارد دفتر شد و حین رد شدن ، یه تنه زد به دختر فروشنده..دختر سرش رو بالا آورد...سهراب گفت:

-         سلام !

-         سلام برادر!

-         خوبی؟

من سریع جریان رو گرفتم.. برگشتم سمت سهراب:

-         شما با من کاری داری سهراب جان ؟

-         یه سوال داشتم مهندس جان ، که البته دیر نمیشه بذار اول یه معامله جوش بدم...برگشت سمت دختر فروشنده که با سادگی هرچه تمامتر

داشت این جانور رو نگاه میکرد:

-         خب ! خانوم خانوما ! چند؟

-         سه تاش پنج تومان ! جنسش نخیه و خیلی هم ...!

-(سهراب حرفش رو قطع کرد) جوراب رو نمیگم ...خودت چند ؟ یه شب بیای پیشم ، شام هم باهم میخوریم و راستی ، اهل مشر...

برگشتم تو صورت دختر فروشنده نگاه کردم ، که معلوم با اینکه بار اولش نبود چنین چرندیاتی رو میشنید ولی کمی جا خورده بود ، شاید جلوی من که بی هیچ چشمداشتی بهش محبت کرده بودم ، خجالت کشیده بود.صورتش درهم رفت و چشمهاش رو غباری کدر رنگ گرفت. درست مثل وقتی که ساغر عصبانی یا غمگین میشد و اون شعله ی همیشه روشن توی چشمهاش تیره و کدر میشد و من چقدر اون زمانها از خودم یا از هر عاملی که باعث میشد اون شعله ی زندگی بخش ، کرد بشه ناراحت میشدم...

دخترک سریع وسایلش رو جمع کرد که بره بیرون ولی این لجن (سهراب) ول کن معامله نبود و دست دختر رو از آرنج گرفت که:

-         کجا میری حالا ؟ نترس راضی ات میکنم...

برای بار دوم که به چشمهای دختر نگاه کردم و اون تیرگی رو دیدم ....

چیز زیادی یادم نمونده ، سهراب رو یادمه که از پله های بلند دفتر به بیرون پرت شد ، موبایلش بخاطر ضربه به یه طرف افتاد و پخش زمین شد، درگیر شدنمون ، فحش های رکیک سهراب ...دو سه تا مشت و لگد که فقط هوا رو شکافت ، هجوم کاسبهای همسایه و جدا کردنمون...تهدید های سهراب برای بعد از این..سوالات پی در پی کاسبهای دیگه و  خودم  رو  یادمه که در جواب تهدید های سهراب ، انگشت وسطم رو مثل ساغر به نشانه ی FU**C**K براش بلند کردم ...

وقتی برگشتم تو دفتر ، اثری از دخترک و جورابهای رنگارنگش نبود ، یه اسکناس پنج تومنی هم روی میز همونطور دست نخورده باقی مونده بود....

پی نوشت :

هوا گرمه....داری میری بیرون خیلی مواظب خودت باش...آب و مایعات زیاد بخور...

امروز، این ساعت ، این لحظه....

رفته بودم برای طراحی یکی از کارهای محوله و وقتی برگشتم دفتر


و وبم رو چک کردم دیدم، ساغرم پیغام گذاشته و شماره ی جدیدش 


رو برام گذاشته ، با وا**یب**ر کانکت شدم و خدایا !!! عکس 


خوشگلش رو(مثل همیشه) دیدم...بغضم نمیذاشت بتونم حرف بزنم و بهش


زنگ بزنم ، جدای از این مسئله ، این فروشگاه های فضول اطراف کم


نیستن و هربار رد میشن از جلوی دفتر ، یه سرکی میکشن ببینن من در


چه حالی هستم و فقط کافیه ببینن که دارم با تلفن حرف میزنم و گریه


میکنم ...بعدشم پیش خودم گفتم شاید ساغر دوست نداشته باشه بعد از 


این همه وقت یه دفعه شروع کنه باهام حرف زدن ، پس به همون چند تا


پیغام بسنده کردم (با اینکه یه دنیا برام سخت بود) بعدشم به خودم مسلط


شدم و شماره اش رو گرفتم ، گوشی اش خاموش بود...الان دنیا ماله منه


پی نوشت:


از تمام دوستایی که تو این مدت پابه پای من همراهم بودم ممنونم...


آرزو میکنم همتون به اون کسی که از ته قلب دوستش دارید برسید...



حسش نیست...

دو سه تا سفارش دارم که باید کارهاش رو سروسامون بدم


ولی تا ساغر زنگ نزنه ، حسش نیست..


یه سری کار شخصی دارم که باید بصورت روزانه انجام بدم 


ولی امروز تا ساغر تماس نگیره ، حسش نیست...


دو تا کار طراحی دکوراسیون داخلی دارم که طرف خونه اش


سپرده بهم از دیروز تا حالا ، ولی تا ساغر....حسش نیست..


***


پی نوشت : همیشه کار دنیا برعکسه ، اون روزهایی که منتظر هیچ شماره 


تلفنی از اصفهان نیستم ، موبایلم یه بارم زنگ نمیخوره ، امروز که با


هر زنگ موبایلم سه متر میپرم هوا ، چپ و راست از نقاط مختلف اصفهان 


زرررر  و زررررر  زنگ میزنن.....همه میزنگن غیر از اونی  که من دارم


براش ثانیه شماری میکنم...

بچه ها یه خبر خوب ....

به محض اینکه جاگیر شدیم تو ماشین و شروع به حرکت کردیم


گفتم :


- بچه ها یه خبر خوب دارم...


- چی ؟


- ساغر پیغام گذاشته برام و شماره ی موبایلم رو خواسته.میخواد


بهم زنگ بزنه...


هر دو تا خواهرام کلی خوشحال شدن و بخصوص بزرگه که خنده های جانانه ای


سر میداد...بهم تبریک گفتن...فکر کنم اونا هم مثل من منتظر تماسش هستن..