این راهش نیست(1)

صبح که از خواب بیدار میشم ، کمی درد توی قفسه ی سینه ام احساس میکنم ، بنظرم میرسه که مربوط به بد خوابیدن ام باشه.اهمیتی نمی دهم ، روال هر روز صبح رو انجام میدهم و بعد از دوش ، اصلاح صورتم و خوردن صبحانه ، لباسم رو می پوشم و سوار ماشین میشم که برم به دفتر کارم. اولین سیگار صبح همیشه مزه ی دیگه ای میده . موبایلم زنگ میخوره و شماره ی کامران رو روی صفحه می بینم:

-         سلام کامران جان !

-         سلام ! چاکرم حاجی ! خوبی ؟ (این حاجی تکیه کلام بعضی از بچه های تهرونه که بقول خودشون به دوستان صمیمی اشون میگن و از اونجایی که کامران یک تهرانی دور از تهران تلقی میشه و در ضمن با من صمیمی هم هست ، افتخار شنیدن این لغت نصیب بنده شده )

-         قربون ات! تو خوبی؟ چه خبر؟ سمیرا چطوره ؟( سمیرا ، همسر کامرانه ، یکی از اون دخترهای زرنگ اصفهانی که بنظر من حسابی هوای زندگی و شوهرش رو داره و در مجموع ازش خوشم میاد ، چون همه چیزش متعادل بنظر میرسه)

-         چی بگم والله!؟! میخوام ببینمت.کجایی؟

-         چی رو چی بگی؟ میگم خودت خوبی ، خانم ات خوبه ، خب بگو خوبیم یا بگو نه خوب نیستیم.من تو راهم . دارم میرم دفتر.

-         میتونی یه سر بیای دم مغازه ی من؟

-         الان ؟

-         آره ! اگر کاری نداری البته.

-         موضوع مهمیه ؟

-         آره.

-         نگران شدم . خوبی خودت ؟ سمیرا خوبه؟ مامان ات اینا خوبن ؟

-         اونا خوبن. با سمیرا به مشکل برخوردیم.میشه بیای یه سر اینطرف.

-         باشه.دارم میام.

اولین دوربرگردون رو بصورت ناگهانی و همانند یه یابو می پیچم که با صدای بوق و احیانا فحش های چیز دار سایر راننده های عقبی بدرقه میشم و برمیرگردم به سمت بالای شهر. سمت جنوب شهر. اصفهان برعکس سایر شهرهای ایران ، بخش جنوبی اش از بخش شمالی اش بهتره . یعنی یه جورایی اعیان نشین تره. مغازه کامران ، حدودا نزدیک منزل ساغر ایناست. میدونم برسم به اون حول و حوش دلم دوباره میگیره و دلم دوباره براش پر میزنه ، دوباره یاد خاطرات قدیمی میفتم ولی چاره ای ندارم. کامران تقریبا تو این شهر غریبه و بخاطر سمیرا که حاضر نبود از خانواده اش جدا بشه ، از تهران بلند شد اومد اصفهان...رستاک داره تو پخش ماشین نعره میزنه :

کدوم گوری هستی

به دادم برس

تو آغوش کی بال و پر میزنی

به چشمای کی زل زدی بیشرف

بزن ، زندگی ام رو تبر میزنی

آهنگ رو عوض میکنم.حس خوبی بهش ندارم.ترجیح میدم چیز دیگه ای گوش بدم. از جلوی کوچه ی ساغر اینا که رد میشم ، تقریبا چشمام رو می بندم و پام رو  روی پدال گاز فشار میدم که زودتر رد بشم. دلم تنگ شده براش ولی خب ولی خودش نمی خواد ....از تحمیلی بودن متنفرم....کمی قفسه ی سینه ام درد میکنه ولی فکر میکنم اگر یکم نرمش کنم ، این گرفتگی عضلانی رفع بشه. میرسم نزدیک مغازه ی کامران و ماشین رو تو یه جای خوب پارک میکنم. کیف دستیم رو میگیرم دستم و راه میفتم سمت مغازه اش.

وقتی وارد مغازه اش میشم ، چیزی رو که می بینم باور نمی کنم: شیشه ی مغازه کثیف و پر از لکه ، کف مغازه خاک آلود و روی میز و کناره برخی دکورها هم خاک گرفته ،از همه ی اینا بدتر ، پشت میز کامران ، یه دختر حدودا بیست و دو سه ساله ، با آرایش خیلی غلیظ ، مانتوی خیلی تنگ ، ساپورت و یه تیکه پارچه به اندازه ی کف دست که رو سرش انداخته بود ، نشسته بود و بقدری جدی در حال جویدن آدامس اش بود که بنظرم رسید ، جویدن آدامس یکی از وظایف مسئولیتهای الهی ست که خداوند فقط برعهده ی ایشان گذاشته و این خانم هم نمیخواد ذره ای در ادای وظیفه کوتاهی کرده باشه. تقریبا رسیده بودم جلوی میز ، ولی هنوز کلامی از این خانوم نشنیده بودم ، عصبانی شدم ، دو تا گام بلند برداشتم و رسیدم جلوی میز ! مستقیم تو چشماش نگاه کردم و اون هم صاف و بدون یک کلمه حرف زل زد تو چشمام !! یعنی چه ؟ این چه فروشنده ایه ؟ اصلا این  فروشنده اس؟ چیکارس اینجا؟ چیکار داره؟ چرا نمیپرسه که من اینجا چیکار دارم؟ دوباره نگاهش کردم و در کمال تعجب ام اونهم همین کار رو کرد و تنها تفاوت امان در این بود که اون دهانش هم بصورت مورب به منظور ادای همان وظیفه ی خطیری که عرض کردم تکان میخورد.گفتم:

-         شما مثل اینکه منتظری من به عشق در نگاه اول اعتراف کنم ؟ هان ؟

-         چی ؟ جانم؟

-         خانوم محترم ! نباید بپرسی من کی ام ؟ چیکار دارم اینجا؟ واسه چی اومدم داخل؟ همینطوری باید بایستی و بر و بر منو نگاه کنی؟

-         اوه ! چه خبرته آقا ؟ چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ من همیشه منتظر میشم که خود مشتری بهم بگه چی میخواد. حالا هم منتظر موندم که شما بگی چیکار داری...

-         اون الاغی که اسمش کامرانه و فامیلش حقیقت دوست و احتمالا شما رو استخدام کرده ، چیزی در مورد مشتری مداری ، استقبال از مشتری و روابط عمومی بالا و اینجور مباحث به شما نگفته؟

-         درست حرف بزن آقا ! شما حق ندارین به من توهین کنین.

-         من به شما توهینی نکردم خانوم ! من به کارفرمای شما توهین کردم که البته اسمش توهین نبود ، بیان حقیقت بود. حالا هم خیلی ناراحتی ، میتونید تشریف ببرید. چیزی که زیاده فروشنده اس.

-         شما مگه چیکاره اید که منو اخراج کنید ؟ من رو آقای حقیقت....!! آهان ! فهمیدم ! شما برادر سمیرا هستید ، برادر خانومش.

-         اولا اشتباه حدس زدی پرفسور ، دوما شما چه نسبتی با کامران دارید که خانمش رو با اسم کوچیک صدا میکنید؟

-         هیچ نسبتی ! من آگهی استخدام ایشون رو دیدم و اومدم اینجا و ایشون منو پسندید و استخدام کرد !!

-  بسیار خب ! من ایشون رو که دیدم یه سری چیزا رو روشن میکنم ، الان هم جای شما اینجا نیست ، فروشنده ای مثلا ، باید بری پشت پیشخوان بایستید. بفرمایید خانوم.

.با دست بهش اشاره کردم که از جاش بلند شه و بره پشت پیشخوان مغازه ، جایی که فروشنده باید باشه ، بایسته ، وقتی جدیت ام رو دید ، جا خورد و با کمی غرولند از جاش بلند شد و رفت جایی که گفته بودم ایستاد و خودم نشستم پشت میز کامران. لپ تاپم رو باز کردم و شروع کردم کار کردن با لپ تاپم و منتظر کامران موندم. دخترک بعد از کمی این پا و اون پا کردن ، اومد جلو و با لحن کمی مهربون تر گفت چای میخورید براتون بیارم ؟

احتمالا جایگاه شغلی اش رو در خطر دیده بود ، چون با یه حساب ساده متوجه میشد که کسی که اینطوری راحت میاد در غیاب صاحب کارش میشینه پشت میزش ، اونم با اخلاقی که کامران داشت ، پس حتما باید نفوذ خوبی روی صاحب کارش داشته باشه. که البته نداشتم. کامران جونور یک دنده ای بود که نمونه اش کم پیدا میشد.

گفتم که چای میل ندارم و ازش پرسیدم کامران کجاست، جواب داد که رفته بانک و زود برمیگرده.دوباره سرم رو کردم تو لپ تاپم . نمی فهمیدم چرا کامران یه همچین فروشنده ای استخدام کرده ، اصلا کار کامران ، یه کار تقریبا مردونه اس و هشتاد نود درصد از مشتریهاش رو مردها تشکیل میدن. دلیلی برای جذب یه فروشنده دختر ، اونهم با این تیپ و قیافه نمی دیدم. چون این دختر علاوه بر اینکه معلوم بود نمی تونه کوچکترین کمکی به کامران در جابجایی کالاها داشته باشه ، مشخصا باعث بوجود اومدن بحث و دعوا تو خونه ی کامران میشد. با اون سمیرای حساسی که من میشناختم بعید بود استخدام این بنده خدا پروسه ی راحتی رو طی کرده باشه.

یه مشتری اومد داخل ، یه نگاهی به دخترک انداخت و مستقیم اومد سمت من که پشت میز در انتهای مغازه نشسته بودم. در مورد کالایی که میخواست اطلاعات کمی داشتم ، چون شغل کامران از رشته ی کاریم خیلی فاصله داشت و من تقریبا تخصصی توش نداشتم . به ناچار از دخترک کمک خواستم که با شنیدن جمله ی "خانم ! یه لحظه بیاید اینجا !" به سرعت خودش رو رسوند به انتهای مغازه. در کمال ناباوری بعد از چند دقیقه متوجه شدم که اطلاعات خودم از این خانم فروشنده بیشتر بود !!! واقعا استخدام این خانم برام سوال شده بود ...مشتری رو به هر شکلی بود راه انداختم و یه اس ام اس به کامران دادم  که من مغازه ات نشستم و منتظرتم. جواب داد که زود میام.به خانوم فروتن بگو ازت پذیرایی کنه تا من بیام.

برگشتم سمتی که خانوم فروتن ایستاده بود و فکورانه آدامس اش رو می جوید و از عابران گذری دلبری میکرد :

-         خانوم فروتن ! چند وقته شما مشغول به کار شدید اینجا ؟

-         ای وای ! شما اسم منو از کجا میدونید ؟

-         من خیلی چیزا رو میدونم خانوم ، فقط سوال بنده رو جواب بدید.

-         شما که خیلی چیزا رو میدونید ، پس چطوریه که این یکی رو نمی دونید ؟

عادت ندارم که از روی ظاهر کسی روش قضاوت کنم ولی به حسی که موقع دیدن آدمها بهم دست میده ، اعتماد فوق العاده ای دارم و مثل اینکه اینبار هم حسم اشتباه نکرده بود. آدمی که با من که بار اول بود می دیدش و تازه اینطور سرد باهاش برخورد کرده بود ، اینطوری لاس میزد ، وای به حال کسی که یه مدت با این خانوم بگذرونه یا تو روش بخنده ! اخم هام رو کشیدم تو هم :

-         شما عادت دارید هر سوال ساده ای رو اینقدر میپیچونید و جواب میدید؟ یه سوال پرسیدم ها ! چند وقته اینجا مشغول به کار شدید؟

-         من حدودا یک ماه و نیمه  که خدمت آقای حقیقت دوست هستم.

کله ام سوت کشید !! یک ماه و نیم ؟؟!! یعنی من یک ماه و نیمه که از کامران خبری نگرفتم و نمیدونستم که چیکار میکنه ؟

لعنتی ! اینقدر رفتم تو خودم که تا کسی نیاد جلوم بایسته ، امکان نداره ببینمش یا سراغش رو بگیرم. چرا اینطوری شدم ؟ یعنی به من هم میشه گفت رفیق؟ این پسر تو این شهر غریبه و منی که بارها و بارها بهش گفتم که هواشو دارم ، وقتی یک ماه و نیم سراغش رو نگرفته باشم ، وای به بقیه ... در حالیکه این افکار داره تو سرم وول میخورن ، به بیرون خیره شدم ، یه دفعه یه پژو 407 سفید از اون دست خیابون رد میشه و یه مرد میان سال رو پشت فرمون اش تشخیص میدم : نکنه ماشین بابای ساغر باشه ؟ چرا که نه ؟ خونه اشون که همین طرفه ، ماشین باباش هم پژو 407 سفیده ...یا نه سفید نیست ...چرا هست...نه نیست ...به مغزم فشار میارم ، چرا اینقدر تازگیها همه چیز از حافظه ام داره تند و تند میپره ؟ جایی خونده بودم که این یکی از علائم سکته مغزیه ....من و سکته مغزی ؟؟ تو این سن ؟ آره ! چرا که نه ؟ مگه شاهین نبود که پارسال یه دفعه پشت فرمون سکته کرد و کنترل ماشین از دستش در رفت و زد به تیر برق ، باباش تو مراسم ختم اش اینقدر تو بغلم گریه کرد که یه طرف پیراهنم کلا خیس شده بود...یاد پدر شاهین که میفتم ، بغض میکنم ، قفسه ی سینه ام درد میگیره ...نکنه سکته ی قلبی بکنم ؟ من و سکته قلبی ؟ تو این سن ؟ نه بابا ! منکه چیزیم نیست...نمیدونم چرا همیشه ما مرگ و تصادف و سکته و سرطان رو از خودمون و خانوادهامون دور می بینیم ...ابراهیم دوست و همکار خوبم ، قدش از من بلندتر بود و خیلی بیشتر از من میخندید و شاد بود ، یک سال و نیم پیش ، موقع بازدید از سازه ی یه پروژه ، یه دفعه دستش رو گذاشت رو قلبش و نفسش گرفت ، روی دو زانو نشست و سرش رو گذاشت رو خاک و ...دیگه بلند نشد....بعضی وقتها که دلم میگیره ، میرم سر مزارش....راستی من اگر سکته بکنم ساغر چیکار میکنه؟ فکر نکنم ککش هم بگزه . یعنی فکر کنم براش چندان مهم نباشه. شاید یه آخی بگه و بعدش برگرده سراغ آی پدش و اون بازی مورچه هاش . شاید همون آخی رو هم نگه و به ادامه بازیش بپردازه. بالاخره بازی مهمه بالاخره. اگر اون مورچه های چندش آور راهشون رو به اون یکی گوشه ی صفحه پیدا کنن ، ساغر می بازه !

تلاش میکنم از دست این افکار خلاص بشم ، سرم رو تکون میدم ، مثل کسی که بخواد چیزی رو از سرش بندازه بیرون و یه دفعه سنگینی یه جفت چشم رو حس میکنم ، خانم فروتن از اون جلوی مغازه داره نگاهم میکنه. نگاهش میکنم و دستهام رو به نشونه ی اینکه "چیه ؟ " از هم باز میکنم...جوابی نمیده ، شونه هاش رو بالا میندازه و برمیگرده سر کارش : جویدن آدامس ، دلبری از عابران پیاده ...

بعد از حدود بیست دقیقه ، سروکله ی کامران پیدا میشه ، که  از همون جلوی مغازه تند تند در حال عذرخواهی کردن بخاطر تاخیرشه ، حتی جواب سلام فروتن رو هم با حرکت سر میده و با گامهای بلند میاد طرف من....

ادامه دارد.....

نظرات 2 + ارسال نظر
ینا جمعه 9 آبان 1393 ساعت 21:53

آقا مهرااااان؟
حالتون چطوره؟؟
خوب هستین؟؟
می بینم کهههه بالاخره درست حسابی برگشتینا

بله...خوبم مرسی...بله برگشتم...اما شاید اسباب کشی کنم به جای دیگه...

ulduz سه‌شنبه 6 آبان 1393 ساعت 20:12 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

هیچ وقت ادامه ش رو نمی نویسید که! آدم را در کف باقی میگذارید

این یکی رو می نویسم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.