نکته همین بود احمق !

دارم همون اتوبان همیشگی رو تو بارون بالا و پایین میرم ، مه ، بارون و یه گلچین از آهنگهایی که اون موقع ها گوش میدادم ، تقریبا مثل یه مخدر قوی عمل میکنه و منو پرواز میده به اون روزا...به اندازه ی همین ابرایی که اصفهان رو گرفتن زیر رگبار ، بغض دارم و گهگاهی می بارم ...آرام و بیصدا ، بدون داد و جیغ و عربده و ادای کلمه ی "چرا" اونم بصورت مددار و طولانی (به سبک فیلم فارسیهای امروز یا مثل دیمین بازیگر نقش پسر شیطان تو فیلم طالع نحس ، وقتی که فهمید زاده ی شیطان است و رفت لب ساحل و داد کشید : چراااااااااااااااا ؟ چرااااااااااااااااااا من ؟...........نه اینطوری نه ! آروم و بیصدا...تنها صدای تق تق دونه های درشت بارونه که وقتی از زیر پلها و زیرگذرها رد میشم ، بصورت دسته جمعی سقف ماشین رو مکان مناسبی برای فرود تشخیص میدن و اینطوری یه پارازیت کوچیک میان روی آهنگ در حال پخش ...آهنگی که از گلچین (یا بقول دوستای های کلاس امروزی : سلکشن) اون موقع ها بصورت تصادفی (یا بازم بقول همون دوستان : رندوم) در حال پخش شدنه ، طیفی از آهنگ های جدید(البته برای اون موقع جدید ، یعنی زمستون دو سال پیش ) گروه پالت ، یه تک آهنگ خاص از شهیار قنبری ، دو تا آهنگ از روزبه نعمت اللهی ، آلبوم مست در جاده ی قم (یا همچین کوفت و زهرماری ) از شین نون و چند تا تک آهنگ دیگه که مخصوص همون موقع ها بود.

بعضی وقتها خسته میشی از غم دوری یعنی ، یه جورایی میبری از اینکه هی بخوای خاطره مرور کنی ، هی بخوای دلت تنگ بشه ، یه بخوای بغض کنی و هی ...هیچی. بذار مثل آدم رانندگی ام رو بکنم تا نزدم یکی رو نکشتم ، ننداختم اونور....دلم میخواد برم دم در اون خونه ولی بازم منصرف میشم.یعنی چه ؟ مثلا برم اونجا بشینم که چی بشه؟ منکه نمیخوام مزاحم کسی بشم یا این فکر از مغزش بگذره که : ای بابا ! عجب غلطی کردیم به این رو دادیم ها !...صدای زنگ موبایل ام ،رشته ی افکارمو رشته ی حال کردنم و کلا هرچی رشته اس میبره میندازه اونور! لعنتی ! یعنی کی میتونه باشه؟امروز جمعه اس ها ! شماره رو نگاه میکنم ، ذخیره نشده اس ولی خیلی آشناس ! تو جواب دادن مردد هستم ، سایلنت میکنم و به بافتن رشته ها مشغول میشم.دوباه زنگ میخوره و همون شماره اس ، مجددا سایلنت میکنم ، یعنی : عمو جان ! ممکنه خواب باشم ، ممکنه حمام باشم ، ممکنه در حال پس دادن باقی مانده های خورده هام باشم ، اصلا ممکنه ....چند دقیقه بعد یه اس ام اس میاد ، بازش میکنم :

-         مهران ! سلام ! نازیلا هستم ، لطفا جواب بده....

نازیلا ؟؟!!!!!!!! بعد از اینهمه سال ؟؟ چیکار داره ؟ بچه مایه دار ، بد دهنی که از رابطه امون غیر از س**ک*س ، تصاحب کامل وبی چون و چرای منو میخواست ! و وای به وقتی که احساس میکرد این ماهی از دستش لیز خورده و معلوم نیست کجاس الان و داره چه غلطی میکنه ، اونوقت اصفهان رو شخم میزد تا منو پیدا کنه ، سر زدن به بیست و سه تا کافی شاپ تو یه ظهر تا شب ، کار چندان راحتی نیست..بخصوص که تو چنتاش عکس منو از تو موبایلش نشون کافه چی داده بود که : این بابا از صبح تا حالا اینطرف ها پیداش نشده ؟ اصلا میشناسینش ؟ ...جانور عجیبی بود.بدترین صفت اخلاقی اش این بود که وقتی عصبانی میشد ، دیگه حالیش نبود چیکارداره میکنه و چی داره میگه . خانواده اش رو میشناختم و بعضی وقتها بهش میگفتم تعجب میکنم که از اون خانواده همچین بچه ی بی تربیتی چطور دراومده ؟ جواب میداد : من فقط تو مسائل مربوط به تو بی ادب میشم !!!!! چون هیچکس رو به اندازه ی تو دوست ندارم ، نداشتم و نخواهم داشت !!!

جالبیه قضیه در این بود که همین خانم عاشق پیشه که حاضر بود تمام وجودش رو برای عشق اش بذاره ، وقتی شنید که بهش گفتم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و تا آخر عمرش مثل یه دوست براش باقی خواهم موند ، خیلی راحت گفت خداحافظ و رفت !!!!! وقتی هم که بعد از چند ماه تو یه کافی شاپ نشسته بودم و سرم تو لپ تاپم بود ، مثل اجل معلق بالاسرم سبز شد و بی دعوت نشست سر میزم. قهوه ای سفارش دادم براش و شروع به صحبت کردیم . وقتی بهش ثابت کردم که تو عاشق نیستی ، اگر بودی به این راحتی نمیتونستی از من بگذری ، اعتراض کرد و وقتی اصرار کردم و گفتم هیچ قانونی وجود نداره که عشق حتما به ازدواج ختم بشه و اصلا به نظر من ازدواج عشق رو مستهلک و در نهایت نابود میکنه و براش مثال زدم ، عکس العملش جالب بود : در کسری از ثانیه ، چنگال کیک خوری روی میز رو دیدم که پرواز کنان داره بطرفم میاد و محکم خورد توی سینه ام و سپس فنجان و نعلبکی چینی (البته خدا رو شکر که قبلش قهوه اش رو خورده بود ) رو دیدم که به قصد صورتم پرت شد که البته به زیبایی جاخالی دادم و نصیب دیوار پشت سرم شد.بعدشم ناراحت از اینکه چرا پرتابهاش درست و حسابی به هدف نخورده ، از جاش بلند شد و رفت که رفت.من موندم و ده پونزده جفت چشم کنجکاو و یه کافی چی خندون که یه صورتحساب درست و حسابی گذاشت جلوم !!!

حالا این خانم نسبتا محترم چی شده بود که فیلش یاد هندستون ما کرده بود ؟؟ مردد بودم در برقراری تماس دوباره باهاش که خودش مجددا زنگ زد...دل رو زدم به دریا و جواب دادم (بالاخره هرچی که بود اولا یه زمانی ادعا  میکرد که دوستم داره دوما از دسترسش کاملا دور بودم و هیچ قدرت آزاردهی فیزیکی نداشت  ):

-         سلام...

-         سلام مهران ! خوبی؟

-         مرسی ! بدک نیستم...تو چطوری؟ مامان اینا چطورن ؟

-         اونا خوبن...منم (کمی مکث میکنه) ای ! یه نفسی میکشم...(امروز حوصله ی یه آدم داغون تر از خودم رو ندارم استثنائن، پس یه راست میرم سر اصل مطلب )

-         کاری داشتی تماس گرفتی؟

-         حقیقتش ، تو این هوای بارونی ، یه جمعه ی دلگیر ، مامانم اینا هم نیستن ، تنهام ، خیلی دلم گرفته ، یادت افتادم.نمی دونم چطور شد که یهو دلم برات تنگ شد...دلم میخواست باهات حرف میزدم و می دیدمت...

-         مامان اینا کجان؟

-         رفتن دبی !

-         به سلامتی باشه! (دلم میخواد از روزگارش بپرسم ولی نمیخوام صحبتهامون گل بندازه ، پس به ناچار سکوت کردم، یه سکوت سنگین و ناراحت کننده پشت خط برقرار شد، نازیلا گفت )

-         مهران ! میتونی ...میتونی بیای پیشم اینجا؟

-         بیام خونه اتون؟

-         آره ! خوشحال میشم...اصلا آقا ناهار مهمان من ، مش**روب اش هم رو خودم برات میکس میکنم...

(نفس عمیقی میکشم ، چرا دنیا اینطوریه آخه؟ چرا همه چیز برعکسه ؟ من حاضرم تمام اصفهان رو امروز ناهار بدم ، اگر ساغر یه تماس کوچیک باهام میگرفت ، اونوقت یکی دیگه اینطوری از روی غرورش رد میشه و ناهار و درینک خوب پیشنهاد میکنه تا من برم پیش اش ، حتما یکی دیگه هم هست که حاضره برای اینکه نازیلا بهش زنگ بزنه و همین حرفها رو بهش بزنه ، هزارتا کار دیگه بکنه...چرا دنیا اینطوریه؟؟)

-         نمی تونم بیام نازی! مرسی از لطفت !

-         ببین مهران ! من بابت اون روز تو کافی شاپ واقعا معذرت میخوام ، واقعا از اینکه به احساسم(؟؟!!!) توهین میشد ، ناراحت شده بودم ، (یه خنده ی مصلحتی میکنه و ادامه میده ) دیگه اخلاق من که دستت اومده، یکمی تنده ...

-         اصلا مسئله این نیست ...من به دل نگرفتم...بهرحال هرکسی تو عصبانیت یه کارهایی میکنه، هرکسی یه اشتباهاتی  میکنه که بعدش پشیمون میشه و من واقعا دارم میگم به دل نگرفتم و تو برام هنوز همون نازیلای سابقی (این جمله ی آخری رو زیاد مطمئن نبودم !!) ولی واقعا...(مکث میکنم) نمی تونم بیام.

-         با خونه مشکل داری؟ یعنی وقت نداری ؟ امروز که جمعه اس...

-         نه نه ! اصلا قضیه این نیست...(حرفم رو قطع میکنه)

-         پس معلومه هنوز نبخشیدی ....بازم معذرت میخوام...

-         بخدا اصلا اینطوری نیست ، میگم به دل نگرفتم(عجیب اینجا یاد مکالمه های اخیر خودم و ساغر میفتم، من مرتب معذرت میخواستم و اون میگفت بخشیدم ات ولی برنمیگردم، برام عجیب بود این شباهت ، عجیب و دردناک )

-         پس موضوع چیه ؟(میزنه زیر خنده و به شوخی میگه ) نکنه پر**یودی ؟

به شوخی اش نمی خندم ، یعنی اصلا حواسم نیست بهش که بخوام بخندم یا نخندم ، فکر سریع درگیر میشه : چطوری بهش بگم که دلم جای دیگه اس ، چطوری بهش بگم که نمی تونم هیچکسی رو حتی برای یک دقیقه هم که شده تو قلبم راه بدم و در این بین ناگهان فکر دیگری مثل طوفان روی سرم خراب میشه ، صدای نازیلا از تو فکر درم میاره:

-         حداقل میشه بگی برای چی نمی یای؟ اینطوری من فکر میکنم که بخاطر اون موقع ها هنوز منو نبخشیدی...

-         بخدا ، بخشیدمت ، به قرآن بخشیدمت ، اصلا به جون بابام  بخشیدم ات...

-         این قسم آخرت دیگه قانع ام کرد که موضوع نیومدن ات چیز دیگه ایه...حالا میشه بکی جریان چیه ؟

فکر آزاردهنده ای که داشت مثل خوره مغز و روحم رو میخورد اصلا نمیذاشت که صدای نازیلا رو بشنوم ، چه برسه به اینکه به حرفاش فکر کنم و بخوام جوابش رو بدم ، ساغر گفته بود بخشیدم ات ولی نمی تونم دوباره خودم رو درگیرت کنم ، درست مثل حالای من با نازیلا ، خب ! دلیل من برای نازیلا چی بود ؟ وجود ساغر ! البته علاقه به ساغر که قلب و روحم درگیرش بود . پس ساغر هم میتونست به همین دلیل....نه ! باورم نمیشه ! چرا باورت نمیشه ؟ تعهد داده که تا آخر عمرش تنها بمونه ؟ شاید همون سایه ی مرموزی که همیشه حس اش میکردی و مربوط به گذشته های ساغر بود ، حالا جرات کرده بود و رنگ گرفته بود ، شکل پیدا کرده بود و ...شایدم کس دیگه ای اومده بود...صدای نازیلا دوباره پرید روی مغزم (که حالا دیگه داغ کرده بود )

-         الو ! کجایی؟

-         میشه بیخیال شی ؟ اصلا رو فرم نیستم...همه چیز تموم شده ، بخشیدمت ولی نمیخوام که دوباره رابطه امو....!!! (قطع کرد)..

مغزم داره میکوبه ، گوشی رو میندازم کنار، درست اتوبان رو تشخیص نمیدم ، ماشین ها رو گنگ و مبهم می بینم و فقط یه جمله تو ذهنم چرخ میخوره :

کس دیگه ای تو کاره !

 باید میفهمیدم ، باید خودم می فهمیدم ، خب ! نفهمیدم و بیخود و بی جهت هی سراغش رفتم و بدتر مزاحم اش شدم ، حالا اینطوری حالیم شد...دلم () میخواد ، ولی نه ! به ساغر قول دادم که دیگه نخورم...به کدوم ساغر قول دادی؟ ساغر مهران یا ساغر X یا Y یا Z ؟

خسته تر از اونی هستم که بخوام با خودم درگیر بشم....خسته تر و تنهاتر از اونی که فکرشو بکنی ، که فکرشو بکنید ....

نظرات 6 + ارسال نظر
مهرنوش جمعه 16 آبان 1393 ساعت 13:25

خب فکر کنم وقتش رسیده که خیلی دوستانه و جدی عنوان نوشته ات رو لاااااایک بزنم همراه با پی نوشت.
لایک به اون "احمق" ات می زنم.
پی نوشت 1 :مقایسه نازیلا و ساغر و مهران و ماجراهاشون با هم زکل "غلطه"!لذا...
پی نوشت 2 :شاید "نکته" همین باشه ,شاید یه چیز دیگه...شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر...ولی!
"تنها نکته مشترک " در تمام این شاید ها اینه که آقا مهران باید قبول کنه: این قصه تمام شده.
به قول شاملو
...دنیای ما همینه,
بخوای نخواهی اینه...!

پی نوشت 3 : می تونی برای کاهش چگالی حماقت :
"من بعد جواب افرادی که نباید!!!! را ندهی-جواب ندهی به معنی رد کردن تماس یا جواب منفی دادن نیست ,به معنی وصل نکردن مطلق تماس است-بدون هر گونه شرح ذهنی و کلامی...!"
باشد که ... همه چیز برایت به مرور قابل تحمل تر شود...

جواب آخرین جمله ات خواهر خوشگلم:

بعد از اینهمه وقت هنوز قابل تحمل هم نشده، نبودش....

ناهید طلا یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 13:35

مگه چی کار کردی؟تو رو خدا اکه رفتی به منم ادرس بده.من همیشه میخونمت.راستی این عکس توی؟

از شما که هیچ نشونی یا شناسی ندارم ، نه وبلاگی ، نه پروفایل فیس بوکی ، نه شماره ای ...هیچی...

چه دلیلی داره عکس کس دیگه ای رو بذارم؟

ulduz یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 13:16

کار دنیا همینه!
درد مشترک آدمهایی که به احساس شان بها میدهند!! هیچ وقت نفهمیدم این بها دادن خوب است یا بد

دقیقا...باید ببینی از دید چه کسی به این بها دادن نگاه میکنی ، از دید خیلی ها ، ما احمقهایی بیش نیستیم....

ناهید طلا یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 00:43

چقدر ساغر ساغر کردی .من حس می کنم دروغ میگی همچینام دوستش نداری.شاید اونم این فکرو کرده که دیگه گذاشتت کنار.

زنها کاملا میتونن درک کنن که کی واقعا دوستشون داره و کی نداره...اون هم این درک رو داشت ، کاری که من کردم مستحق تنبیه بود ....تنبیه ای که یه عاشق برای معشوق اش در نظر میگیره نه اینکه کلا همه چیز رو بریزه بهم....

محسن شنبه 10 آبان 1393 ساعت 23:43 httphttp://havaquchan.blogfa.com/

سلام

سلام...

مریم شنبه 10 آبان 1393 ساعت 20:58 http://maryami290.blog.ir/

سلام
نظر خاصی ندارم. شما عاقلتر از نظر و مشورت ما هستین
منتها میخوام بگم که بعضی رابطه ها و عشق ها تاریخ مصرف دارن
بعد از یک مدتی حتی فکرکردن بهشون آدم رو مسموم میکنه.

سلام
مرسی....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.