آوار بهمن تن ات ...(بخش اول)

روی مبل چرمی جابجا میشم ، صدای قرچ قرچ چرم جیگری بلند میشه ، از این صدا متنفرم .نور فضای نشیمن خانه ی نازی با همون دو تا آباژور معروفش که بصورت ضربدری در دو کنج قطری نشیمن قرار گرفته ، تامین میشد ، ساعت شش عصره بهمن ماهه ، سیاهی قیرگون آسمان با هوای یخ کرده ی بیرون ، زور زیادی میزند که بتواند از سد پنجره های دو جداره ی آپارتمان خوش نقشه ی نازیلا که همه عادت کرده بودیم نازی صداش کنیم ، وارد خانه شود ولی پشت پرده های شیک ، کلفت و گران قیمت خونه اش توقف اجباری میکرد . شاید هم وقتی وارد میشد از لای شکاف پرده ها ، پی به عدم نیازش میبرد و از هجوم به این فضای سرد و تاریک منصرف میشد !! به نور کم کل فضا ، ابری فشرده در ارتفاع حدودا دومتری از جنس دود سیگار هم اضافه شده بود ،فضا عمیقا سنگین بود ! صدای بهم خوردن یخ ها در لیوان مکعب مستطیل تراش دار نازی ، باعث میشه سرم رو برگردونم طرفش : یک سوم یه   لیوان ویس**کی ریخته و برای پار پنجم در مقابل تشکر و جواب منی من ، ابروهای خفاشی اش را بالا میبرد و میپسرد :

-        وا ! چرا  ؟

توضیح میدم به دلیل انجام تمریناتم و سیستم جدید انرژیکم ، مش**روب نمیخورم !! جرعه ای بزرگ سر میکشد ، سر حوصله بدنبال پاکت سیگارش میگردد و من تلاش میکنم که با حفظ خونسردی و آرامش فقط نظاره گرش باشم. سیگاری هم روشن میکند ، روی کاناپه ی روبرویم ، تقریبا ولو میشد و بعد از ده دقیقه که در سکوت مطلق میگذرد و تنها شکننده ی سکوتش صدای برداشتن لیوان و گذاشتنش روی میز جلویش است و من سرم توی گوشیم بند است ، بالاخره شروع میکند به حرف زدن ، این کلمات که داشت سنگین بیان میشد سبب شد سرم رو از گوشی در بیارم و نگاهش کنم : دامن کوتاهی که پوشیده بود یه طرف رفته بود ، رانهای لخت دعوت گرش ،مهمان چرم جگری مبلمان بود و کف پاهایش روی لبه میز چوب جا خوش کرده بود ، طوری که با کمی دقت ، میشد لباس زیر تنگ و سیاهش را دید...تلاش کردم نگاهم را بدزدم و با  نگاه استفهام آمیزم در حالیکه سعی میکردم بالاتنه ی نیمه برهنه اش که تنها با یک تاپ بندی پوشانده بود و هیچ چیز دیگه ی زیرش نبود تا پوست تیره و صافش راحت تر رخ بنماید ، حواسم را پرت نکند ، بهترین حمله را شروع کردم : خبب نازی جان ! گفته بویدکه کار واجبی باهام داری ..من در خدمتم دوست خوب و احساساتی من ...

-         مهران! احساساتی بودن کار داد دستم. یه کار درست و حسابی !

-         مشخصه که خیلی هم کار داده دستت (تلاش کردم که کمی جنبه شوخی به حرفام بدم تا سنگینی فضا کم بشه ، ولی نتیجه ی کاملا برعکس گرفتم )

-         آره خیلی کار داده دستم ! ولی نه از اون کارایی که تو فکر میکنی

اومدم که با یه خنده ی بلند ، دوباره مانور جدیدی بدم که ناگهان نازیلا بلند شده ، لیوانش رو که حالا قطرات درشت و ریز آب بیرونش تشکیل شده بود  روی میز گذاشت ، بسرعت برگشت ، بطوری که کمرش به سمت من بود ، تاپش رو در یک حرکت تا بالاترین حد ممکنه یعنی خط گردنش بالا زد ، از دیدن رد جاهای شبیه جای شلاق که حالا جوش خورده بود روی پوست گندمگون  و خوشرنگ این دختر بشدت جا خوردم ، ازش خواهش کردم که به حالت معمول خودش برگرده تا بتونیم صحبت کنیم و من بفهمم این زخم های غیر معمول که بیشتر به جای شلاق شبیهه ، ماجراش چیه و من چه کمکی میتونم به این دوست تقریبا قدیمی ام بکنم. سیگاری روشن کردم (که نازی دستش رو برای گرفتنش دراز کرد ، این عادت این چند سال اخیرش بود و به همه گفته بود ، من از کشیدن سیگاری که مهران یا بهمن روشن کرده باشه ، لذت میبرم و خب البته نازیلا دختری بود که میشد همه وقت روی اخلاق و مرامش ، روی معرفت و لوطی گریش حساب ویژه ای کرد.بهمن دوست یکی از دوستان مشترکمون بود که حدود سه چهار سال پیش همراه با تیرداد بصورت مهمان ناخوانده وارد یکی از مهمانیهای خصوصی گروهمون شد .از همون اولین ملاقات حس خوبی بهش نداشتم ، بخصوص از لباسهایی که پوشیده بود ولی همیشه با این حس که نوعی قضاوت کردنه در جدال بوده و هستم (الان تا حدود زیادی حدود 90 درصد بهش چیره شدم ولی بازم کار دارم) . همونشب بهمن با نازیلا که بشدت احساس تنهایی میکرد طرح یه دوستی ساده رو ریخت(بقول خودش ساده البته! ) نازی هم استقبال کرد...رابطه ای که ساده شروع شد ، خیلی سریع عمیق شد و در کنار عمق پیدا کردن خیلی پیچیده شد ! گاهی برای حل  ختلافاتشون من رو داور قرار میدادن ! در هشتاد درصد مواقع بهمن و زیاده خواهیهای عجیب و تمام نشدنی اش عامل بروز تنش بود ولی نازیلا ، دل سپرده بود و این حرفا زیاد براش مهم نبود. فقط میخواست بهمن راضی باشه ..... چرا واقعا ؟ یعنی نازیلا واقعا اینطوری میخواست تنهایی عظیمش رو پرکنه؟ نیاز بدنی و روحی به س***کس داشت ؟ مسئله چی بود ؟ یادمه اون سالها خیلی فکر میکردم در این مورد ولی.....

ادامه دارد....

پی نوشت اول :

داستان واقعیست...فقط نامها عوض شده اند...

پی نوشت دوم :

برای اینستاگرام من ، در قسمت جستجو ، کلمه ی Mehdi_Vakili94 رو سرچ کنید و همین عکس پروفایل رو که اینجا گذاشتم ، میتونید مشاهده بفرمایید.اگر بعد از اد شدن بهم بگید که از خوانندگان وبلاگ هستید خیلی بهتره و وقت مخصوصی رو برای دنبال کردنتون میذارم...

نظرات 1 + ارسال نظر
saliwan یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 10:09

هرچند میشه حدس زد چی شده
اما خب منتظر قسمت بعدی هستم

راستی تا حالا رمان نوشتی؟ قلمت خیلی شبیهشونه

واقعا میتونی حدس بزنی چی شده ؟

میدونستی قرار نبود اصلا این خاطره رو نقل کنم و در یه حال خاص شروع به نوشتنش کردم؟
رمان ؟ نه بابا...رمان نوشتن کار من نیست...کار میبره.استخوان بندی میخواد، شخصیت پردازی و روند مناسب داستان و ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.