بکر آفتاب....

بدان که ایستاده ام اکنون


با زخمی عمیق بر گونه ام


و  ردی از خون در مشت بسته ام


ارمغان غباری آلوده به عشق


به هوی


هوس


عطش


بدان که ایستاده ام هنوز


رب النوع زخم و جرح ام


که  هر بوسه ی هوسناک ات


بر جای جای جسم خسته ام


داغی درفش وار را


به مهمانی شیارها دعوت نشسته است


درس آموخته   ام اکنون


که محرم نیستم


در دیدن تصویری عریان گونه از او


اویی که دیر آمد اما


شیرین و


نفس گیر


درس آموخته   ام اکنون


که سزاوار نیستم


در شنیدن رویای شبانگاه عطش وارش


رویای او


اویی که دیر آمد اما


شیرین و


نفس گیر


درس آموخته   ام اکنون


که لایق نیستم


در داشتن ترکیبی دهگانه


برای وقت دلتنگی


وقت بیخبری از او


اویی که دیر آمد


اما شیرین 


و نفس گیر


چرا که او همچون آفتاب


تا ابد 


حکم است 


پاک بماند


و 


بکر


نظرات 7 + ارسال نظر
شیدا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 22:56 http://sheyda56nc.blogsky.com

گاهی از تنهایی نیز بلایی عظیم تر هست

دیر آمدن

دیر آمدن

دیــــــــــر

آمدن

.
.
.

الــــی... جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 20:21 http://goodlady.blogsky.com

وقتی عزیزی نیست تا باشد خریدارت

فرقی میان قصر مصر و چاه کنعان نیست...

همین :|

یاسی پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 23:14 http://cashcool.blogsky.com/

شعر زیبایی بود.لذت بردم.استادانه میسرایی.

یاسی پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 23:13 http://cashcool.blogsky.com/

راستی شما قرار بود یه لینک از آهنگ پالت بذاری.ممنون میشم

م..... چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 22:58 http://pechpechhayeman.blogsky.com

بازم غیب شدی؟
چرا بقیه داستانو نمی نویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

mino چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 20:57

گاهی نمیخواهیم
چون برای داشتن آنچه بدست اورده ایم
سخت در تلاشیم

ساغر چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 14:07 http://kachab.blogsky.com/http://

نویسا باشید. لذت بردم از شعر!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.