یک عاشقانه ی سیاه...

میخندی و میگویی:

-         هفت بار ؟؟ امکان نداره... 

 

دلیلی برای قانع کردن ات نمی یابم.در سکوت نیمه شب ، به سقوط آزاد تکه پاره های برف از پنجره ی نیمه باز نگاه میکنم. با آنهمه الکلی که در


 خون من و تو غلیان میزد ، سوز دی ماه روی تن های برهنه امان ، شوخی کودکانه ای بیش نبود. بلند که میشوی ، نگاهم روی اندام خوش تراش


 ات ، سر میخورد. برایم معمایی بود که چگونه خودت را همیشه اینطور متناسب نگه میداری ، تا زمانی که دیدم چطور برنامه ی روزانه ی


 تمریناتت را معتاد وار دنبال میکنی ، همانگونه که من سیگار را. دیدم که چگونه رعایت میکنی غذا خوردنت را ، درست برعکس من که باید


 ضعف کنم تا چیزی بخورم.


دوباره حجم حضورت را در آغوشم ، روی تخت اطاقت ، حس میکنم.پاکت سیگار را نشانم میدهی و میپرسی:

-         سیگار ؟؟

سر تکان میدهم ، یعنی : بله...


صدای تق فندک ، شعله ی زردی که سقف را روشن میکند ، سرخی سیگارهای روشن شده ردی بر نیمه ی برهنه ی اندامت که از ملافه ی سفید بیرون زده است ، میندازد. تصویری که هیچگاه فراموشش نمیکنم. کاش نقاش بودم ، یا نقاشی بلد بودم.که البته فرق است میان آنکه نقاش است و آنکه فقط نقاشی بلد است...


سرت را برمیگردانی سمت صورتم ، به چشمان مشکی ات که نگاه میکنم ، احساس میکنم هزار کلاغ سیاه پر در حال اوج گرفتن هستند. وقتی


 میگویم کلاغ سیاه پر ، منظورم این کلاغهایی نیست که نصف بدنشان سفید است و نصف دیگر سیاه ، بعضی ها هم بهشان میگویند زاغ  و اصلا


 معلوم نیست خودشان با خودشان چند چند اند ! نه ! منظورم از همان کلاغهای سیاه بزرگی است که سرتاپایشان یکدست سیاه است .حتی


 نوکشان هم اگر سرخ نباشد ، به تیرگی میزند. از همان ها که در فیلم "کلاغ" دیدیم. مثل همان که روی پنجره ی شکسته ی پنت هاوس قهرمان


 داستان شاهد کشته شدنش بود و بعد رفت بالای سنگ قبرش نشست و شروع کرد به نوک زدن. از همان کلاغهای واقعی.


سرت را میگذاری روی سینه ام و بعد از یک دقیقه کمی دقیق میشوی ، سپس گوشت را می چسبانی به جایی که قرار است قلب ، قلبم بتپد (شاید هم بطپد !!) ...با تعجب میگویی :

-         قلبت نمیزنه ؟ ببینم زنده ای تو ؟

-         قلبم میزنه ، فقط خیلی خیلی آروم میزنه...

-         چرا ؟

-         بعضی وقتها واسه نگه داشتن وقت ، واسه کند کردن گذر لحظه هایی که دوستشون داری ، باید ضربان قلبت رو بیاری پایین ، حتی اگر هم تونستی متوقفش کنی...


سیگارمان تقریبا باهم تمام میشود. با شیطنت نگاهم میکنی و دوباره میپرسی:


-         هفت بار؟ در طول بیست و چهار ساعت تو هفت بار س**ک*س داشتی با یکی؟

-         آره ! رکورد بعدیم ، شش باره ! با یه بنده خدایی...بعدیش هم تویی که شد چهار بار از عصری تا حالا..


-         چاخان نکن دیگه...مگه میشه؟ من با چهار بارش دارم می میرم...


-         چرا دروغ بگم ؟ مثلا خودم رو مثل یه گاو نر جلوی تو جا بزنم که چی بشه ؟ چی گیرم بیاد ؟ منکه همه چیز ازت گرفتم..

نرم نگاهم میکنی:

-         آره ! تو قلبم رو هم ازم گرفتی.نفسم ...(دوباره چشمانت گرد میشوند ) ولی آخه چرا هفت بار ؟ مگه دنبالت گذاشته بودن؟

 

بلند میشوم از جایم ، گمان میکنی میخواهم دستشویی بروم ، یا از یخچال چیزی بیاورم ، یا مثل سه بار گذشته ، بعد از هر بار س**ک*س ،


 دوش بگیرم. تکه تکه لبهاسهایم را می پوشم ، تا وقتی شلوار جین ام را نپوشیده ام ، چیزی نمی گویی ، ولی وقتی با یک حرکت شلوارم را پایم


 میکنم ، و بسرعت جورابهام و سپس پیراهنم را می پوشم ، از جا میپری:

-         کجا ؟ چیزی شده؟

آرام زمزمه میکنم :

سیگار ، با مش**روب با طعم هم آغوشی

یعنی فراموشی ، فراموشی ، فراموشی


کت چرم ام را می پوشم و تو در حالیکه تکه تکه های دنیایت روی سرت آوار میشود ، فقط گوش میدهی (مگر نگفته بودی صدایت را دوست دارم ، پس گوش بده )

بعد از تو الکل خورد من را ، مست خوابیدم

بعد از تو با هرکس که بود و هست خوابیدم


سووئیچ ماشین ام رو برمیدارم ، کیفم ، موبایلم ، نزدیک درب آپارتمانت هستم و در حال پوشیدن بوت های قهوه ای سوخته ام:

بعد از تو لای زخم هایم ، استخوان کردم

با هرکه میشد ، هرچه میشد ، امتحان کردم

 

از لای لبهای لرزان ات  چند کلمه ، جویده جویده بیرون می آید :

-         پس تو هنوز فراموشش نکردی ؟

-         این مهم نیست ! مهم اینه که همه چیز تمام شد...خداحافظ...


پی

 پی نوشت : اصل مهم در مکتب شای : در مورد هیچکس قضاوت نکنید...

 

نظرات 8 + ارسال نظر
mino پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 15:30 http://mino-lovely.blogfa.com

گاهی وقتا... یه نفر...باعث می شه که حس کنی...

چیزی که تو رو روی زمین نگه داشته...

جاذبه ی زمین نیست...

تلاله چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 09:32

خوبی آقا مهدی ؟ چه خبر ؟ اوضاع و احوالتون خوبه ؟/

مرسی...یه مقداری بهتر شدم ولی نه به اون اندازه ای که دلم میخواست...خوب میشم...

تلاله شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 19:59

آقا مهدی. ایمیلاتون رو چک نمیکنید ؟؟
براتون حرف دارم یه دنیا

من ایمیل ها رو حتما چک میکنم...در حال حاضر قادر به آپ کردن وبلاگ و اینا نیستم ولی آخر شب حتما ایمیل ها رو چک میکنم و تا جایی که بتونم جواب میدم...یه دنیا حرفتون رو ایمیل کنید...

الــــــی ... شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 13:57 http://goodlady.blogsky.com/

خواستاریم


برای پست بالا عرض شد

البت اگه یواشکی نیست آقاااااااااا :)

یواشکی نیست خانمممممم...صاحبش اجازه بده چشم ! میدم رمز رو خدمتتون......

تلاله شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 13:04

آقا مهدی کجایی؟؟
مابقی داستان چی شد ؟؟
از حالت منو آگاه کن

هستم...لطف دارید...به تعهداتم نسبت به شما و دوستان پایبندم ...لطف دارید...داستان رو مردد هستم برای ادامه اش...

یاسی پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 18:57

دلتنک شدم واسه نوشته هات_مدتی نت ندارم اما به یاد دوستانم هستم_موفق باشید

شما لطف دارید...ممنون...فعلا حال مساعدی ندارم...

شیدا چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 00:27 http://sheyda56nc.blogsky.com

نمی دونی چه آشوبم از این آرامش خونه
از این رویای شیرینی که می دونم نمی مونه
چه قدر این حس من خوبه ، همین که از تو می میرم
همین که هر نفس امشب ، هوامو از تو می گیریم


یاد این آهنگ افتادم بی هوا....

تلاله دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 20:54

درود . کمی سنگین بود . اما جالب بود .
باز میخونمش...فقط کمی این حجم کار لعنتی کمتر بشه میخونم ...
مانا باشی آقا مهدی گل

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.