حدیث دردکشان

میشینم پشت فرمون ، کمربندم رو میبندم.به بابام نگاه میکنم و مطمئن میشم که کمربندش رو بسته...از توی آینه نگاهی به خواهرام میکنم که

روی صندلی عقب نشستن . باید خودم رو آماده کنم برای یه رانندگی طولانی بدون امکان سیگار کشیدن جلوی بابا. داریم میریم دیدن عمه ام ، کرج.

من ، بابا ، خواهر ها.....پیش از خروج از شهر ، بنزین میزنم و برای بابا ، علاوه بر خوراکیهای موجود تو ماشین ، یه بسته ی بزرگ پسته میخرم که تو راه بخوره . حساسم روی این مرد. کسی رو تو دنیا اندازه ی این مرد دوست ندارم. حتی فکر از دست دادنش هم  بی اختیار گریه ام میندازه....

 

جاده خوبه...ترافیک خاصی نیست...عوارضی دوم جاده ی کاشان تهران رو هم پرداخت میکنم و از عوارضی فاصله میگیریم. صدای زنگ اس ام اس موبایل دومم بلند میشه..گوشی رو از تو در ماشین در میآرم و بازش میکنم. یه اس ام اس اومده از این دوست جدیدم ساغر. البته نمی دونم واقعا باید اسمش رو دوست بذارم یا فقط یه خواننده ی کنجکاو وبلاگم. بعد از یه مدتی که وبلاگ های همدیگه رو میخوندیم و کامنت میذاشتیم ، فهمیدم که اونم ساکن اصفهانه. شماره ها رد و بدل شد و توی این یک هفته که شماره هامون رو بهم دادیم ، در حد چند تا اس ام اس روزانه بهم دادیم. بنظر آدم جالبی میاد ولی بشتر فکر میکنم که میخواد حس کنجکاویش رو ارضا کنه.همون حسی که منم دارم . حسی که فکر میکنم تمام وبلاگ نویسها و وبلاگ خونها نسبت به همدیگه دارن. اینکه ببینن طرف کیه ، چه شکلیه ، چیکاره اس و ....تو سالهای قبلی و در مورد اولین وبلاگم ، زندگی مجردی ، این تجربه رو داشتم. البته بعضا حس چندان جالبی نیست. چون وقتی تو از زندگیت و از خودت مینویسی ،بدون هیچ پرده پوشی و نقابی ، در حقیقت داری خودت رو لخت و عریان جلوی دیدگان خواننده ات تصویر میکنی و وقتی اون خواننده رو از نزدیک می بینی ، یه جور حس ترس بهت دست میده . ترس از اینکه این آدم همه چیز منو میدونه و ... نمیدونم...بعضی وقتها هم خوبه. روبرو شدن با آدمی که دردهات رو میدونه و میتونه دوست خوبی برات باشه جالبه.

اس ام اس رو میخونم:

-         سلام ! چه خبر؟

تلاش میکنم طی سه چهار خط براش توضیح بدم که دارم کجا میرم...پیام رو میفرستم و گوشی رو میبندم...چند دقیقه بعد جوابش میاد:

-         به به ! پس خونه رو پیچوندی ! خوش بگذره ! با احتیاط رانندگی کن ، بقیه رو به کشتن ندی..خودت به جهنم.

خنده ام میگیره . خواهرا کنجکاو میشن و خواهر وسطی از پشت سرم تو گوشم زمزمه میکنه:

-         چه خبره ؟ با کی داری اس ام اس بازی میکنی؟

-         هیچی. چیز جدی ای نیست.

-         امیدوارم.

نگرانی اش رو حس میکنم. بعد از تمام ماجراهایی که داشتم و از همش مطلع بوده ، تازه کمی آزاد شده بودم . تازه داشتم آروم میشدم و دلش نمیخواست که کسی این آرامش برادر عزیزش رو بهم بزنه. ولی خب من میدونستم که چیز جدی ای نیست. در نهایت کار ، یه دوست معمولی یا یه خواننده ی مشتاق چرت و پرت هایی بود که من تو وبلاگم ، اینجا بی تو ، می نوشتم....

بدجوری هوس سیگار کرده بودم. هم کمی از رانندگی خسته شده بودم ، هم چایی خورده بودم و اینکه اصولا اون هوای ابری و اون جاده سیگار می طلبید .... یه اس ام اس دیگه از ساغر اومد:

-         چه خبر؟ زنده ای هنوز؟ رسیدی؟

جواب دادم :

-         نه ! هنوز دو ساعت دیگه حداقل راه داریم. ولی بدفرم هوس سیگار کردم.

-         خب ! بکش . میخوای برات بیارم؟

-         بابام نشیته کنارم. نمیتونم بکشم.

-         یه جوری بپیچونش. تو که استادی.

از این حرف خوشم نیومد. احساس میکردم که بخاطر نوشته های وبلاگم ، قضاوت نادرستی در موردم کرده. فکر کرده شاید با یه آدم هرزه طرفه یا شاید با کسی طرفه که هر هفته با یه نفر میپره . جواب ندادم. کمی هم سگرمه هام رفت تو هم. اصلا به اون چه که من استاد چی هستم یا نیستم. خوشم نیومد ازش. از آدمهایی که زود قضاوتم میکنن و نمی دونن دنبال چی هستم بدم میاد.حالا اصلا مگه خودت کی هستی یا چی هستی؟

از صدای خواهر وسطی به خودم اومدم:

-         حواست به رانندگی ات باشه تا صدای منو جلو بابا در نیاوردی. اگر هم میخوای اس ام اس بازی کنی، بزن کنار ، خودم بشینم.

-         نه بابا جان! تمام شد.

گوشی رو بستم و گذاشتم کنار. حدود بیست کیلومتر بعد از قم  تو مجتمع بین راهی مهتاب زدیم کنار و به بهانه ی ناهار و استفاده از سرویس بهداشتی ، جنگی یه نخ سیگار کشیدم.تلاش کردم با استفاده از ادکلن سفری ام ، بوی سیگار رو از بین ببرم. یکی دو بار خواستم گوشی ام رو چک کنم ببینم اس ام اسی اومده یا نه . ولی جلوی خودم رو گرفتم. بحد کافی اجازه دادم که هرکس هرطور دلش میخواد باهام رفتار کنه.شاید هم زیادی حساس شده بودم...دوباره حرکت کردیم و بابا ساکت و بی حرف کنارم نشسته بود...

ادامه دارد....

نظرات 4 + ارسال نظر
تلاله دوشنبه 11 فروردین 1393 ساعت 12:43

پس عذر میخوام.راستش یه کم تعجب کردم

نه بابا راحت باش...

تلاله دوشنبه 11 فروردین 1393 ساعت 00:23

سلام.
شما که اینقدر آقایی جلو بابا حد رو رعایت میکنی خب کلا سیگار نکش عزیز. این چه کاریه !!
امید دارم سفر بی خطر باشه . من تازه برگشتم . جایی که بودم بوی بهار نارنج و بادام و سیب مستم میکرد. خیلی زیبا بود
خوش بگذره مهران جان

این داستان مربوط به سال 91 میشه تلاله جان....

هیوا یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 18:30 http://www.rajbafteha.blogfa.com

با اجازه لینکتون کردم تا در فرصت مناسب بیشتر بخونمتون

لطف کردید...

هیوا یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 18:25 http://www.rajbafteha.blogfa.com

سلام
اولین بار بود که مطالبتون رو میخوندم
با این حرف به شدت موافقم که به محض خوندن مطالب ادمها به خودشون اجازه میدن هرطور میخوان در موردت قضاوت کنند البته این عیب دنیای مجازیه و در مقابل حسنش اینه که میتونی خودت باشی و این باارزشه
گاهی هم آدمها منظور بدی از حرفهاشون ندارن و بیشتر فکر میکنن با این مدل صحبت بهت نزدیک میشن
بهرحال از اشناییتون خوشحالم

ممنون ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.