حدیث دردکشان (3)

وقتی سوار ماشین شد ، بوی عطرش ماشین رو گرفت.عطر سردی بود(اگر حافظه ام درست یاری کنه)...راحت نشست روی صندلی جلو..براش توضیح دادم که ماشین مربوط به کارهای کارگاه بوده و اینقدر خاک توش طبیعیه..تقریبا اعتنایی به خاکهای داخل ماشین نکرد. با شیطنت گفت :

-         سیگارت کو پس؟

دو تا  سیگار روشن کردیم و نشستیم به دود کردن..لذت خاصی داشت. به سیگار کشیدنش دقت کردم و متوجه شدم تقریبا حرفه ای سیگار میکشه.یعنی ادا درنمیاره..توضیح داد که خواهرش تو همین بیمارستان دکتره و خودش برای یه سری آزمایش اومده اینجا. بازهم احساس نگرانی کردم براش.(آخه برای چی الاغ ؟ تو که طرف رو تازه دیدی.تجربه های قبلیت کافی نبود؟)...یه لحظه موقعیت خودم رو آنالیز  کردم وسط یک کوچه ی خیلی پر رفت و آمد با ساغر نشسته بودیم تو ماشین من و داشتیم سیگار میکشیدیم. ریسک از این بیشتر؟؟!!یعنی هرآشنایی  وارد اون کوچه میشد راحت میتونست ما رو ببینه .ولی...گوربابای همه ! دلم میخواست از این یه نخ سیگار لذت ببرم .

سیگارش که تمام شد ، تشکر کرد و رفت....

***

قرار بعدیمون شد تو یه کافی شاپ کنج میدون جلفا...کافه سیمون..خود سیمون یه ارمنی جوون ، قد بلند ، با اخلاق عجیب غریب بود که زیاد هم خوش لباس نبود..ولی در مجموع آدم خوبی بود. روز اولی که رفتم ، یه پارکینگ پیدا کردم و ماشین رو پارک کردم.راه افتادم تو کوچه های اطراف میدون تا رسیدم بهش..عطر قهوه و نسکافه از تموم کافی شاپ ها بیرون میزد. کافی شاپ هایی بسیار شیک و با طراحی دلچسب.. وقتی وارد کافه سیمون شدم ، از سادگی اش کمی جا خوردم. چهار دست میز و صندلی دو نفره و یه میز بزرگ گرد که چهار تا صندلی اطرافش رو میگرفت.همین ! هیچ دکور خاص یا نورپردازی ویژه ای نداشت..برام مهم نبود ، جاهای لوکس زیاد رفته بودم و از طرفی لوکس نبودن اینجا کمی به نفعم هم بود . چون مشتری خاصی رو جذب نمی کرد.

ساغر پشت به درب ورودی روی میز و صندلی دوم نشسته بود.یه دفترچه یادداشت با جلد طلایی و یه روان نویس دستش بود و داشت برای خودش یادداشت می نوشت. دست خالی رفته بودم دیدنش(تا آخرین روز دیدنش هم حتی یکبار بخاطر یه سری شرایط نتونستم براش گل بخرم) . عذر خواهی کردم بابت دیر اومدنم. با کمی غرولند پذیرفت.

اون روز برای اولین بار تو عمرم احساس کردم که کسی بالای 90 درصد از حرفام رو میفهمه. میدونی چه لذت خاصی داره با کسی حرف بزنی که اینطوری باشه؟

***

قرارهامون روزانه شد...هر روز تقریبا..ساعت یک و نیم تا سه و نیم ظهر...بخاطر شرایط کاری نزدیک به ورشکستگی رو که به تازگی تجربه کرده بودم ، از نظر مالی تو شرایط مناسبی نبودم و ساغر بارها میز رو حساب میکرد ، هیچوقت هیچی ازم نخواست...دو سه جلد کتابی هم که براش خریدم ، به میل خودم بود....

بالاخره با پیشرفت قرارهامون ، احساسمون هم پیشرفت کرد و گفتن جمله ی دوست دارم رو راحت تر کرد.. جمله ای که ذره ی ذره ی وجودم ، هر بار میدیدمش ، فریاد میزد.

حس های مشترکی داشتیم ، نسبت به خیلی چیزا و البته اعتقادات کاملا متضاد.ولی مهم نبود. مهم این بود که تنها دختری بود که تو آغوشش  بغضم با خیال راحت ترکید.اونم وقتی که بخاطر یه شوخی بی مزه ی من ، بطری آب معدنی خنک رو بدون اینکه من بفهمم توی گردنم خالی کرد..شوخی ای که انتظار داشت با خنده یا شاید مقابله به مثل من روبرو بشه ولی نمیدونست با یه آدم داغون و خورد شده طرفه.. با کسی که داره آرامش رو جستجو میکنه...با کسی که هیچ جای سالمی تو بدنش ، تو روحش و تو روانش باقی نمونده..بهمین دلیل بود که وقتی ظرف سه ثانیه بعد از ریختن بطری آب معدنی روی سرم ، لرزشم بدنم رو دید و صدای بریده بریده ام رو که داشتم میگفتم :

-         چ چ چرا ؟ م م من اااا اعص اعصاب س سالمی ن ن ن ند ندارم...

عاشقانه ، وسط اون کافی شاپ ، جلوی چشم اونهمه آدم ، در آغوشم کشید و با دستش موهام رو نوازش میکرد و فقط میگفت:

-         باشه ! باشه ! ببخش ! آروم ! آروم عزیزم...

و بغضم ترکید ، بغض ده ساله ام تو آغوش کسی باز شد که بعدها فهمیدم خودش کلکسیونی از دردها ست...ولی اونروز مرهم درد شد ، ننشست جلوی من بگه : مگه حالا چی شده ؟ مگه چی کار کردم؟

هیچوقت در صدد توجیه خودش بر نیومد...هیچوقت...

تمامی این حالتها ، به اضافه ی طعم بوسه های یواشکی ، توجهات ویژه ای که میکرد ، باعث شد عشق رو برای آخرین بار تجربه کنم..بی قید و شرط ..بی هوی و هوس... با اینکه بارها موقعیت س**ک*س داشتیم ولی هیچگاه نخواستم قداستش رو برای بیست دقیقه نفس نفس زدن حیوانی ، ذره ای پایین بیارم..دلم میخواست همیشه برام همون ساغر  با همون بوسه های عطش وار باقی بمونه..بوسه هایی که طعمش تا ساعتها نشئه ام میکرد و فکرش آرامم میکرد...

هر روز صبح اس ام اس صبح بخیرم رو با عشق براش میفرستادم ...هر چند شب یکبار ساعتها سرور یاهو رو تا مرز سوختن عذاب میدادیم...

روزی که براش کتاب انتخاب میکردم رو هیچوقت فراموش نمیکنم...بقدری با شوق و ذوق اینکار رو انجام میدادم ، که کتابفروش آشنای قدیمی ، هنگام حساب کردن زیر لب زمزمه کرد:

-         آی عشق ، آی عشق

چهره ی سرخت

اینبار کاملا پیداست..

و من خندیدم ،..سرخوشانه خندیدم...با شادی خندیدم...آخرین باری که تونستم اینطوری بخندم...

ادامه دارد...

پی نوشت: احساس میکنم ، باید اینها رو بنویسم...شاید زیاد وقتی باقی نمونده باشه...

پی نوشت 2 : میدونم که اینا رو میخونی ، این رو بدون که حضورت فرق چندانی در محتوای نوشته هام نمیکنه..چه بخونی و چه نخونی ، اینها احساس واقعی من بود و هست....

نظرات 3 + ارسال نظر
شیرین بانو دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 17:43

خوش بحالت مهران مه تجربه اش کردی
گاهی نباید به نتیجه فکر کرد همین تجربه یه دنیاست
از اون حرفت که میخواستی قداستش واست تا همیشه حفظ بشه خوشم اومد
قبول کن کمن مردایی که متوجه این قداست بشن و حتی بخوان حفظش کنن
میدونی مهران
من به هرکسی کتاب هدیه نمیدم
به آدمای خاص زندگیم کتاب هدیه میدم
اونایی که منو میشناسن میدونن اگه به یه نفر کتاب هدیه دادم یعنی واسم خیلی با ارزش و عزیز بوده
و من فقط یکبار کتاب هدیه دادم
که البته طرفم متووجه این اخلاقم نبود
گذاشت به پای یک هدیه توی یک مناسبت خاص
آدم هایی که کتاب هدیه میدن آدم های با شخصیتی هستن{البته اینو با صرف نظر از اینکه خودم هم کتاب هدیه میدم گفتما نگی چقدر از خود راضیه}

شما لطف دارین به من و البته در شخصیت و دیسیپلین شما شکی نیست خانوم...اما فکر میکنی اون در جواب اینکه یه بار بهش گفتم من خواستم قداست ات حفظ بشه چی گفت؟ گفت من نخواستم و تو نتونستی بهم دست بزنی!!!!!

تلاله دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 23:58

درود. منتظر مابقی میمونم
اما ..
هیچی .مهم نیست
مانا باشی دوست من

minoo دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 22:25

زیباست اگه تا اخر زیبا بمونه این عاشقانه
هر چند شروع عاشقانه ام گره خورد به از دست دادن عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.