هنوز دلم میخواهدت....

کنار همون دیوارهای قدیمی دارم راه میرم.دیوارهایی که از کودکی بهشون عادت کردم.ولی برام عجیبه ! چون جایی که یه زمانی درب حیاط یکی از همسایه های قدیمی و مشکوک کوچه امون بود و الان مغازه شده ، دوباره تبدیل شده بود به همون درب حیاط ! مشکوک از این نظر میگم که یادمه تو حیاط خونه اشون که هنوز موزاییک نشده بود و خاکی بود ، یه قایق موتوری کهنه ، به صورت وارونه افتاده بود. بچه های این همسایه امون هیچوقت اجازه نداشتن با ماها بازی کنن و بابای خونه هم همیشه با ماشینهای گرون قیمت میومد وارد خونه میشد. در عالم بچگی حساب میکردم که چرا باباشون با یکمی از پول این ماشینها ، کف حیاطشون رو موزاییک نمی کنه یا دیوارهای داخل خونه رو سنگ یا نما نمیکنه ؟؟ یا چرا با یه مقدار خیلی کم از پول ماشین هاشون یه دونه تیغ و یه کم خمیر ریش نمیخره که صورتش رو مثل بابام اصلاح کنه ؟؟ یا اصلا چرا همش یه دست کت و شلوار طوسی تیره با پیراهن مشکی تن اش میکنه ؟  در عالم بچگی به خودم میگفتم خب ! ماشین اش رو بفروشه ، یه پیکان بخره و با بقیه پولش تمام این کارها رو هم بکنه ! بماند که تا اومدم دست چپ و راستم رو از هم تشخیص بدم ، اونا از اون محله بلند شدن و مثل اینکه دود شدن رفتن هوا و دیگه پیداشون نشد !

حالا همون خونه با اینکه چند  سال پیش کوبونده بودنش زمین و یه چهار طبقه ازش درآورده بودن و  دقیقا جایی که ما با کنجکاوی می ایستادیم و از لای درختها داخل خونه رو دید میزدیم ، شده بود یه دهنه مغازه ، دوباره تبدیل شده بود به خونه ی قدیمی دوران کودکی !! اصلا کوچه امون هم همونطور شده بود. داشتم قدم میزدم به سمت همون خونه که خواهرم و شوهرخواهرم رو دیدم ، اومدن طرفم و سه تایی رفتیم تو زمین خالی کنار همون خونه قدیمی و نشستیم روی خاک ها. من یه جعبه ی چوبی قدیمی با رنگ تیره جلوم بود. مثل جعبه هایی که قبل ترها توش تلوزیون بود . ولی این یکی خیلی قشنگ تر بود. بنظر میرسید از چوب بلوط باشه ، خوب ساخته شده بود ، یه جلا دهنده ی خوب هم روش خورده بود ، هر چهار طرفش در داشت ! روی هر در هم منبت کاری شده بود . شوهر خواهرم کمی خودش رو جابجا کرد و پرسید :

-         مهران ! از ساغر چه خبر ؟

به جعبه اشاره کردم و گفتم :

-         این ساغره !

شوهرخواهرم حرفم رو تصحیح کرد و گفت:

-         منظورت اینه که این جعبه خاطرات ساغره !

-         آره دیگه ! برای من که با خاطراتش زندگی میکنم ، فعلا خاطراتش با خودش یکی شده !

-         میشه درش رو باز کنی ؟

-         آره ! نمی گفتی هم ، میخواستم همین کار رو بکنم . آخه دلم براش خیلی تنگ شده.(اینجا بود که بغض کردم)

درب اولی رو باز کردم ، یه بوی خوب از جعبه بیرون زد ، یادم افتاد که بوی عطرش این بود ، مدتها بود که بوی عطرش رو فراموش کرده بودم و هرچه به ذهنم فشار میاوردم ، فایده ای نداشت و حالا ناگهان ، چطوری یادم افتاده بود؟ (بغضم سنگین تر شده بود)...

چند تا پر رنگی (مثل پرهای یه مرغ مینا ) تو این قسمت جعبه بود. به پرها اشاره کردم و گفتم:

-         این لباس هاشه....

شوهر خواهرم مثل کسی که میخواد چیزی رو معامله کنه یا بخره ، سری تکون داد به نشونه ی تایید و گفت:

-         هوم ! خوبه !

خواهرم با اخم نگاهش کرد و گفت:

-         بگو ماشاالله ! آفرین ! هووم یعنی چه ؟

برای اینکه بحث بالا نگیره ، سریع در دوم رو باز کردم ، چند تا سکه کف اش افتاده بود، به سکه ها اشاره کردم و گفتم:

-         این پولهایی بود که برام خرج کرده بود.مثل وقتهایی که میرفتم کافه سیمون و اون حساب میکرد ، شکلاتها ، نوشابه ها ، کتاب و عطری که هنوز بهش دست نزدم....

شوهرخواهرم گفت :

-         ای زرنگ تیغ زن ! خوب دختر مردم رو چاپیدی !

-         نه نه ! اصلا اینجوری نبود ! اون وقتها من اصلا وضع مالی ام خوب نبود و خیلی درگیری مالی داشتم ! اون همیشه لطف میکرد و هوام رو داشت ...

-         آره دیگه ! پولداریهات مال یه آشغالی مثل الی بود ، به یه همچین دختری که رسیدی ، آقا ورشکست شده بود واسه من !

نفرت خواهرم از الی رو درک میکنم ولی علاقه اش به ساغر رو نه ! شاید بخاطر تعریفهای خودم بوده ، شاید یه حس زنانه کمکش میکرد ، شاید هم بخاطر رابطه ی عاطفی نزدیکی که با هم داشتیم ، میزان علاقه ام به ساغر در اون هم اثر کرده بود، نمیدونم کدومش بود، شاید هم همش بود....

با این حرف خواهرم ، ناگهان دلم خیلی براش تنگ شد ، دلم هواش رو کرد ولی...بازم بغض !!!

در سوم رو باز کردم ، پر بود از کاغذهای باریک باریک که روی هرکدوم هم نوشته هایی بود ، مثل کاغذهایی که ازتوی کاغذ خرد کن بیرون میان ، اینا هم همونطور بودن ! چند تا از باریکه های کاغذ رو برداشتم و به نوشته های روش دقت کردم ، در حالیکه میگرفتمش اون سمت شوهر خواهرم گفتم:

-         اینا هم یادداشتها و اس ام اس هایی بود که بینمون رد و بدل میشد ولی نمیدونم چرا اینقدر اینا....؟؟!!! (صبر کن ببینم ، اصلا اینجا کجا بود ، این جعبه چی بود ؟ ....لعنتی ! خواب هستم ! الان تو خواب هستم ، آخه چرا ؟

در حالیکه گریه میکردم و اشک میریختم ، به شوهرخواهرم که سرش رو با افسوس تکون میداد نگاه میکردم و ، دستم رو دراز کردم تا در آخر رو هم باز کنم که ..... از صدای هق هق خودم از خواب پریدم.تو اطاقم بودم و روی تخت همیشگی ...دو قطره اشکی که روی صورتم لیز خورده بود رو پاک کردم ، به ساعت موبایلم نگاه کردم ، ساعت 6:30 صبح بود ....بلند شدم ، دوش گرفتم و اصلاح کردم....هنوز تو فکر خوابم بودم و هنوز بغض داشتم.......واقعا شروع خوب و  استثنایی برای یک هفته ی پرکار بود !!!

پی نوشت :

مرا بشنو از دور ، دلم میخواهدت                                     هر روز با آواز ، دلم میخواندت

نظرات 4 + ارسال نظر
شیدا سه‌شنبه 6 آبان 1393 ساعت 12:26 http://sheyda56nc.blogsky.comا

مادامیکه هر کس در خود خیابانی برای قدم زدن دارد
در خود زمینگیر میشود
باید از خاطرات ترسید
مبادا باور زندگی را فلج کنند ....53623

اوهوم...

ulduz دوشنبه 5 آبان 1393 ساعت 21:14 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

با وجود تلخ بودنش، آرامش هم داشت خواب تان

آرامش؟ نه ...شاید بخاطر گریه هایی که تو خواب کردم کمی سبک شده باشم...

دختر چهل ستون و سی و سه پل!

سلام:

آنکه با تو چنین کرد (مرد) نبود،فقط (نر)بود.

مردان ایرانی را که یادت هست دختر عالی قاپو؟

همین چند سال پیش بود که بیش از سیصد هزار نفرشان در خون خود غلتیدند تا دست ناپاک اجنبی به دامان پاک تو نخورد!

همشهری منار جنبان!

سربداران را که میشناسی؟

همانهایی که نگاه شوم حرامیان مغول را به صورت معصوم دختران وطنشان تاب نیاوردند و سر بدار سپردند و ناموسشان را بدست پست اجنبی نسپردند.

نه!او که با تو چنین کرد مرد نبود!

مردان ایرانی شهره اند به ناموس پرستی.

و دختران این سرزمین را با هر عقیده و مرامی ناموس خود میپندارند.

دختر زاینده رود!

یادمان هست که برای پس گرفتن جسد یک دختر ایرانی که به دست مزدوران بعثی افتاد چند شهید دادیم تا جنازه دختر ایرانی هم روی شانه بیگانگان نباشد!

من!یک مرد ایرانی به تو قول میدهم که هنوز هستند ناموس پرستانی که حاضرند جانشان را فدا کنند تا دختر ایران زمین هراسی از نامردان پستی که با تو چنین کردند نداشته باشد.

و شرمنده ام جز اشکی که نثار زیبایی از دست رفته چهره معصومت کنم،در این عیادت مجازی،چیزی ندارم.

ننگ باد بر این مرد نماها.....

ممنون از کامنت زیباتون....

نرگس یکشنبه 4 آبان 1393 ساعت 11:57

سلام .خسته نباشید. انشاالله مشکلت حل میشه.تمام دوری ها به جدایی ختم نمیشه.به دلت رجوع کن.

خدا کنه...مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.