لا طا ئلات

دستهام رو فرو میکینم تو جیب کاپشن چرمم ، هوای سرد رو بو میکشم ، نمی دونم بوی سرمای هوا و پاییز خیس خورده ی اصفهانه یا بوی ادکلن قاطی شده با چرم خوب کاپشن یا شایدم هر دوی اینها ، بالاخره هرچی هست منو میبره به چند سال پیش ، چند سال پیش نزدیک ، چند سال پیش دور (بقول  دکتر ایوانکی) ، به اون موقع هایی که خیلی سالم تر از حالا بودم ، خیلی سرحال تر بودم ، بیشتر (خیلی بیشتر) میخندیدم ، شوخی میکردم، حوصله ی بیشتری داشتم و ...یه جورایی میشه گفت یه مهران دیگه بودم ، نه این مهرانی که حالا هست ، مهرانی که اطرافیان و دوستان (حقیقی و مجازی) همینطوری قبولش کردن ، یه آدم خونسرد که دیگه هیچ چیزی به هیجانش نمیاره ، هیچ چیزی اونقدر خنده دار نیست که بخواد از ته دل بخنده و هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که بخواد درگیرش بشه ولی خیلی چیزها هستن که میتونن گریه اشو دربیارن ، خیلی راحت ، خیلی ساده ، خیلی بی خجالت اشکش درمیاد ، آدمی که یه زمانی به کسی مثل عزت الله انتظامی میخندید و مسخره اش میکرد که این مرتیکه چرا اینقدر سریع  گریه اش درمیاد ، حالا خودش بدتر از اون بابا شده ....واقعا چرا؟ چی مگه به سرم اومده که اینطوری شدم ؟

وقتی خوب فکر میکنم ، می بینم چیزهایی که پشت سرهم به سرم اومده هرکدومش برای زندگی یه نفر کافیه !

خورد شدن ، داغون شدن ، نابود شدن یه آدم با تمام قدرتهای فیزیکی، روحی و ذهنی اش یه شبه و یه دفعه رخ نمیده ، ذره ذره و به دفعات ضربات پتک آدمهای مختلف باعث میشه که بالاخره یه آدم زانو بزنه ، سلاحش رو بندازه کنار و دستهاش رو تسلیم وار ببره بالا ، یه سری هم هستن که تازه اونموقع میان سراغت ، چون هدف (بقول دوستان کلاس زبان رفته : تارگت !!) مناسبی برای خالی کردن عقده ها ، حقارتهای کشیده شده ، خالی کردن دق دلیها و جابجا انتقام گرفتن ها هستی. نمیدونم چرا هروقت به این قسمت از موضوع فکر میکنم یاد شعر رضا صادقی میفتم که میگه:

تو هم از یکی دیگه سوختی

میخوای تلافی باشه

بیا این تو وتن و باقی احساسی که مونده

و واقعا این حقیقتیه ! توی این جامعه که دوست داشتن ها و دوست داشتن گفتن ها شده یه فیلر (Filler این یکی رو دیگه معادل فارسی اش رو نداشتم به معنی پرکننده ) برای پر کردن تمام عقده ها و حقارتها و الخ .....بهمین دلیله که وقتی یه فیلر بهتر پیدا میشه ، باید چشمهات رو ببندی رو اولی (البته بعد از دو دو تا چارتای حسابی کردنهات ) و بگی ..ون لقش ، میرم جایی که علفش بهتر باشه ، دمبه ام چاقتر بشه...آره ! این داستان امروز ماست ، بعد هی میگن چرا خودکشی زیاد شده ؟ فکر کنم خدا امروز رو میدیده که خودکشی رو گناه کبیره گذلشته...خودش نشسته اون بالا و خووووووووووووووووب داره به این پایین میخنده !

انگشتام یخ زدن و دیگه نمی تونم بنویسم ، چون بخاری رو هنوز راه ننداختم  و باید الان برم سراغش...

پی نوشت : این لاطائلات (عجب کلمه ی سختی بود واسه نوشتن خداییش ) رو هم اگر نمی نوشتم ، فشار داخلی ام موجب مرگ ام میشد ، یعنی یه جورایی میترکیدم و می پاشیدم رو دیوار ، کلی جا رو کثیف میکردم و به گه میکشیدم....

نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس شنبه 17 آبان 1393 ساعت 13:33

راستی چهرتون چقدر آشناست؟؟!!

شاید تو اصفهان دیده باشید من رو....ما که شما رو ندیدیم...

نرگس شنبه 17 آبان 1393 ساعت 09:35

سلام. تو رو خدا این جوری حرف نزنید. یه یا علی بگید و دستتون را به زانوتون بگیرد و پاشین. (اینو مطمئن باشید که تو زندگی همه ماها از این اتفاقای ناگوار بوده که هممون فکر می کینم از این بلا ، بدتر بر سر هیچکس نیومده.صبر داشته باش و به خدا توکل کن .) من هم خیلی مسائل و بالا و پائین ها را تجربه کردم که واسه هرکی تعریف می کنم تعجب می کنه .امید به خدا

پاسخ شما رو در پست بعدی خواهم داد.....مرسی

ناهید طلا پنج‌شنبه 15 آبان 1393 ساعت 14:35

چقدر ناراحتی.چی شده مگه؟یک کم از داستان زندگیت بگو؟

چی شده مگه؟ یا نمیخونی من چی مینویسم یا فکر میکنی اگر من هی میگم ساغر ساغر ، دارم چرت و پرت میگم و یا مثلا نمی تونم با کس دیگه ای دوست بشم .... نه عزیز من ! من نمی تونم هیچکسی رو جایگزین ساغر کنم.....
داستان زندگی من هم همین هاست که میخونی... چیز خاصی نیست...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.