آسمان هم زمین میخورد ..(1)

آخرین پیام توی تلگرام را میخوانم و یواش یواش دنده عقب حرکت میکنم ، میدانم چند متر دیگر از درب حیاط بیرون می آیم و دیگر در محدوده ی تحت پوشش وای فای خونه نیستم ، شبکه ی خط رو هم غیرفعال کردم . دیدم بعنوان راننده محدود به چارچوب درب بزرگ خانه است و احیانا اگر عابری خارج از حیطه ی چارچوب باشد و ناگهان وارد این محدوده شود باید ترمز کنم.همیشه به مامان و بابا گفته ام که حواسشان جمع باشد که مبادا به کسی آسیب بزنند. درست در آخرین لحظه و شاید در آخرین سانتیمتر باقیمانده از ورود سپر عقب ماشین به پیاده رو ، موجود کوچک سرخ پوشی ، سرخوشانه ،  در حیطه ی دیدم قرار میگیرد ، بشدت روی ترمز میکوبم و ماشین به لطف سیستم ترمز خوبش ، سریع متوقف میشود ، بدنبال موجود کوچک سرخ پوش ، خانمی را می بینم که شتابان بدنبال این کودک میدود ،در حالیکه دستش را بطرف کودک سرخ پوش که در حقیقت دخترکی با موهای مشکی بلند و پالتویی بچه گانه و قرمز رنگ بود ، دراز کرده ، سرش به سمت من و دهانه ی درب است. سریعا متوجه میشود که من بخاطر دخترک توقف کرده ام ، دخترکی که درست میان چارچوب درب ایستاده است و دارد داخل حیاط را کنجکاوانه با چشمان آشنایش کاوش میکند. زن بعنوان عذرخواهی سرش را برایم ناشیانه تکان میدهد و دست کودک را میگیرد و از مقابل دیدگان من تقریبا کشان کشان عبور میدهد. دیدگان من ! منی که بهت زده ، با چشمانی کاملا باز ، دندانهایی کلید شده هنوز دارم جای خالی دخترک را نگاه میکنم و در دلم ، مغزم و همه ی وجودم فقط و فقط یک جمله می چرخد : چقدر این کودک شبیه رها بود ! وای !

برای سومین مرتبه خیابان را دور میزنم و هر بار که از کنار دخترک و زن همراهش میگذرم ، فقط محو تماشای دخترک میشوم ! درست مثل این بود که رها را کوچک کرده باشند و شده باشد این دختر ! چقدر دلم میخواست پیاده میشدم ، با اجازه یا حتی بدون اجازه ی مادرش ، در آغوشش میکشیدم و می بوسیدمش ! ولی مطمئن بودم که جلوی گریه ام را نمیتوانم بگیرم ، همانگونه که از دور میدیدمش ، بغض داشتم ، چه برسد به اینکه ... جدای از این ، چندان صحنه ی جالبی نبود و احتمالا تصویر ناخوشایندی هم برای دخترک و هم برای زن همراهش که احتمالا مادرش بود ، ترسیم میشد ! رها خیلی خوشگل نبود ، بیشتر زیباییش مربوط به درون و باطن دوست داشتنیش بود ! چقدر جایش این روزها کنارم خالیست ! ایمان دارم که اگر زنده بود ، نمیگذاشت اینطور ...اینطور ....اینطور چی؟ اینطور له بشوم ! از چی له بشوی ؟ از تنهایی ! شاید ...نمیدانم....

کلاس دارم دانشگاه ، ولی آدم ده دقیقه پیش نیستم ، بهم ریخته ام ! بیخیال کلاس میشوم ، لیوان کاغذی قهوه ام را که در جالیوانی ماشین گذاشته بودم تا کمی خنک شود و در راه بنوشم ، مزه مزه میکنم ...سیگاری روشن میکنم ، هوای یخ زده ی صبح را با دود سیگار قاطی میکنم .....هیچکدام از سرگشتگیم ، از بغضم و از درماندگیم کم نمیکند ....تصمیم میگیرم سراغ سرگرمی جدیدم بروم ... اسمش را گذاشته ام مرده بازی !

جاده ی قبرستان شهر را در پیش میگیرم.کاملا خلوت است . این وقت صبح کسی یاد امواتش نیست.حتی نگهبان ورودی هم در حال چرت زدن است.علیرضا آذر در حال دکلمه کردن است:

سرما اگر سخت است ، قلبی را آتش بزن

درگیرداغش باش ، ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد

درگیر قلب و نان و آتش باش

خیابان اول قبرستان را رد میکنم ، وارد خیابان دوم میشوم که مزار شوهرخاله ی جوانمرگم ، برادر جوان یکی از دوستانم و ...و....بهرحال باید گفت : و مادر همسر سابقم است ...

ماشین را نزدیک مزار شوهرخاله ام پارک میکنم ، پیاده میشوم و به سمت مزارش حرکت میکنم...

بعد از فاتحه دادن ، سنگ مزار را میخوانم ، برای بار هزارم شاید...در سن 42 سالگی....خیلی جوان بود...تصادف لعنتی..حساب میکنم  : یعنی از حالای من چند سال بزرگتر ؟

یکی یکی آشناها را فاتحه میدهم ، حتی مادر همسر سابقم را...البته بعد از فاتحه دادن خطابش میکنم :

-        خدا رحمتت کنه ! ولی گند زدی با دختر تربیت کردنت ! اینهمه جادو و طلسم کاری رو ، تو یادشون دادی؟ اگر جوابت مثبته که پس وای بحالت اون دنیا !

تصمیم میگیرم ، سری به مزار پدر دوست صمیمی ام بزنم که یکسال و اندی پیش فوت کرده و دقیقا روز چهلمش ، همسر سابقم از ترس رو شدن خیانتهایش ، منزل را ترک کرد و .....مرده بازی را هم از همانجا شروع میکنم ! اصلا از درگذشتگان جدید شروع میکنم ، بهتر است ...

نمیدانم چرا ولی تا چشمم به عکس پدر دوستم افتاد بی اختیار گریه ام گرفت. رابطه ی نزدیکم با این مرد ، علاقه ی قلبی به دوستم ، گره خوردن زمان مرگش به یک سری وقایع ناراحت کننده در زندگیم یا شایدم به دنبال بهانه ای بودم برای سبک کردن این بغض سنگین صبحگاهی ... کمی که آرام می شوم ، فکری در ذهنم جرقه میزند ، موبایلم را از جیب کاپشن پالتویی ام بیرون می آورم و شماره ی ساسان را میگیرم ، میدانم که بیدار است ، کارمند است و باید الان سرکارش حاضر شده باشد ، بعد از دو سه تا زنگ جواب میدهد و ........

-        مهران جان ! من شماره ی طرف رو دارم ، اتفاقا دو هفته ی پیش هم یه مهمونی دعوت داشتیم ،این خانوم هم اومده بود. خیلی هم مودب و آدم حسابیه.ولی تو برای چی میخوای بری پیشش؟

-        میخوام با یکی حرف بزنم .با یکی که مرده و من دلم براش تنگ شده.

-        (آه میکشد ، نمیدانم یاد یک عشق قدیمی افتاده ، یاد پدر مرحومش افتاده یا برای من آه میکشد ) والا در تایید کار این خانوم هیییچ شکی نیست ، بهت گفتم که اون مرتبه ای که با سمیرا رفتیم پیشش و ...(حرفش رو قطع میکنم ، چون میدانم میخواهد چه داستانی را بگوید ، مضافا بر اینکه حوصله ی وراجی های ساسان را ندارم )

-        میدونم ! میدونم ! تو فقط محبت کن یا شماره اشو بده من یا شماره ی منو بهش بده یا یه وقت بگیر ازش یا (میپره وسط حرفم )

-        وقت بگیرم و اینا نیست ...اینکه کارش این نیست...یعنی از این راه پول در نمیاره که بخوام وقت بگیرم و اینا.بهت گفتم که یه بار ، این خانوم آشنای دخترخاله ی سمیراست و خب یه سری تواناییها داره و فقط هم برای آشناها و دوستانی که بشناسه انجام میده.

-        خب ! حالا میگی چیکار کنم ؟

-        چرا از استاد خودت کمک نمیگیری ؟

-        حدود یکسالی هست که باهاش قطع ارتباط کردم.نمیدونم الان اصلا کجا هست.فقط گهگاهی با دخترش تو اینستاگرام یکمی حرف میزنم .همین.

-        ای بابا ! چرا ؟

-        ساسان ! میتونی وقت بگیری از این خانوم یا نه ؟ زیاد حوصله ندارم امروز ...

-        باشه.تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم.

-        چه خبره ؟ مگه میخوای وقت ملاقات با رئیس جمهور بگیری؟

-        نه بابا جان ! شاید خواب باشه . بذار ساعت نه بشه .چشم.

بیخود دارم خودم را خسته و ساسان را عصبی میکنم ، باید صبر کنم. ازش تشکر میکنم و میگویم که منتظر تماسش هستم.

بیخیال مرده بازی امروزم ، سوار ماشین میشوم، علیرضا آذر است یا احسان افشاری؟ دیگر نمیدانم ، صداهایشان شبیه بهم است :

من آیه های دفترت بودم

عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی ؟

دیوانگان را ریز میبینی ؟

عشق آن اگر باشد که میگویند

انسان صاف و ساده میخواهد

عشق آن اگر باشد که من دیده ام

مرد فوق العاده میخواهد

سنی ندارد عاشقی کردن..........

 

از نوشتن جمله ی ادامه دارد ، متنفرم....

پی نوشت : کاش جای خالی ات ، سریعتر و بهتر از آنچه تصور میکنم ، پر شود....از این رفت و آمدها بیزارم...

پی نوشت دوم : نمیدونم چرا ، ولی یکی از بچه های وبلاگ وقتی تو تلگرام باهام تماس گرفت ، بعد از حدود بیست دقیقه گفتن و خندیدن ، اعتراف کرد که میترسیده تماس بگیره ...چرا ؟ چون فکر میکرده من با بداخلاقی و ترشرویی پاسخ خواهم داد !!! منکه خودم شماره و راه تماس گذاشتم ، چرا باید اینطوری فکر کنید؟ دیوانه و سرگشته( ک..خل) هستم ولی نه دیگه اینقدر....

پی نوشت سوم : هر چقدر فکر کردم ، عنوان مناسبی برای این سری از یادداشتهایم پیدا نکردم.شما بگویید.

نظرات 9 + ارسال نظر
مه... جمعه 3 اردیبهشت 1395 ساعت 14:44

داستانه این نوشته ها ..ینی تخیل و توهم زدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واقعیته....تخیل هم نیست...توهم هم علاقه ای ندارم بزنم.....

تینا یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 14:49 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com

1.عنوان که داره...

اها خب من دیر رسیدم ....
2.شوهر خاله تون 12 سال از شما بزرگتر بود که فوت شد...

و اینکه....
3.رها احتمالا اینطور بود که ای برادر سیرت زیبا بیار...

4.علیرضا آذر عشق است
5.منم تقریبا یه شب در میون مرده بازی میکنم...شبا هم کسی سراغشون نمیره...میترسن مردم...

6.نسکافه بود یا چایی؟یا قهوه یا کاپوچینو؟
بابا بزرگ میگفت دخدرم اول صبح یه چیزی بخور که تا ماتحتت گرم شه...

7.میام اینجا معادلاتم بهم میخوره و نمیدونم چرا...

8.من چرا اینجوری شماره گذاری کردم کامنتمو؟

9.علیرضا آذر عشق است...لازم بود دوباره بگم!

10. منم یا خوندن این پست شما یاد دکلمه حسین پناهی افتادم که میگه...دیوونه کیه؟عاقل کیه؟جونور کامل کیه؟ :))
نه شوخی کردم...یاد این که میگفت مادر کو شانه ت؟و یا یه همچین چیزی....

الان با این کامنتی که گذاشتی دیگه جا نمونده برای جواب دادن من ! ولی در مورد ماتحت اول صبح ، علیرضا آذر و عشق باهات موافقم...

شیدا یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 05:28

هیچوقت نتونستم خودمو راضی کنم با کسانی که رفتن از طریق احضار روح ارتباط برقرار کنم هیچ وقت. با اینکه خیلی دوسشون دارم خیلی دلم براشون تنگ میشه ولی نتونستم .اوایل به خوابم میومدن بعد گذشت سالها.دیگه حتی تو خوابمم نمیان .احساس میکنم دیگه دلشون نمیخاد با ما در ارتباط باشن وگرنه اینقدر زود ترکمون نمیکردن.
راستی امروز صبح در دسترس نبودین

کار جالبی نیست...من اگر روح و روانم کمکم کنه که مابقیش رو بنویسم متوجه میشید که چرا در دین بعنوان یه گناه کبیره ازش اسم برده شده(البته اینو دقیق نمیدونم ، فقط شنیدم ) و بنظرم بهترین کار رو میکنید ....
صبح دانشگاه بودم فکر میکنم بعضی از ساختمانها اصطلاحا آنتن پرون دارن...فکر میکنم...

تلاله شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 12:50

عنوان جالبیه
آفرین مهرنوش جان

بی ربط:
چقدر داشتن برادر شیرینه و دلچسب...خدایا شکرت

مررررسی..از طرف مهرنوش هم تشکر میکنم....

مهرنوش جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 14:35

عنوانشو بذار:آسمان هم زمین می خورد.

البته اگه دوست داری!

پ.ن:آدم که خواهر داشته باشه که مرده بازی نمی کنه.پا می شه میره مثل بچگیاش با خواهرش بازی می کنه.
کلاسات که تمام شد زود پاشو بیا اینجا.مطب هم دم عید مگس پرونه.میریم سه تایی کللللی صفا سیتی!منتظرتیما...

جیگرتو ...باشه...کاوه رو بوس مالیش کن از طرف من.....
کارام رو راست و ریس میکنم و میام

تلا پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 09:52

منم از این روزها داشتم ..همین دیروز
با هزار تا فکر
منم باید بنویسم ...ایده خوبیه

کدوم ایده رو پسندیدی دقیقا ؟ مرده بازی یا احضار روح رها رو ؟

تلاله پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 09:50

نام گذاشتن همیشه برای من سخت بوده ...
عنوان وبلاگ های منو بخون اکثرا روزمرگی هاست

عنوان گذاشتن دقیقا مثل معرفی کردنه...سخته...شما اختیار دارین خانوم.. نفرمایین...

راضیه چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 23:57 http://inrozha94.blogfa.com

اولین باری که وارد وبلاگتون شدم فکر کردم داستان نویسید و این ها همه داستان های کوتاهه. بعد از اینکه کلی وبلاگ را پایین و بالا کردم دیدم ای دل غافل! واقعیت و چه واقعیت های دردناکی که کاش داستان بودند.
درباره عنوانم همون خوبه... منم گاهی وقتا دلم میخواد برای بیشتر نوشته هام همین عنوان را بنویسم...

خب بله ...اینا تقریبا هفتاد تا هشتاد درصدشون واقعیتن...برخی اسامی و یا مکانها برای حفظ حریم شخصی افراد عوض میشه ، بعضی چیزا رو هم نمیشه نوشت چون ....نمیشه دیگه عاقا..
کدوم عنوان ؟ منکه عنوانی براش نذاشتم...

S...H...R چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 21:19 http://maloosak.69.mu

چ عنوان قشنگی داره وبتون آخه من سحررر هستم،
وبتون 20 به منم سر بزنید کلبه خرابه ما رو مزین کنید...
6518

تا کی میخوایم دست از این راههای مسخره برای بالابردن آمار وبسایت یا وبلاگ استفاده کنیم //////. این راهش نیسسسسسسسسسسسسست!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.