پاسخ به یک کامنت.....

تصمیم  گرفتم  به یکی از کامنتهایی که برای پست قبلی توسط دوست خوبم "نرگس" برام گذاشته شده بود، در قالب یه پست پاسخ بدم، متن کامنت این بود:

سلام. تو رو خدا این جوری حرف نزنید. یه یا علی بگید و دستتون را به زانوتون بگیرد و پاشین. (اینو مطمئن باشید که تو زندگی همه ماها از این اتفاقای ناگوار بوده که هممون فکر می کینم از این بلا ، بدتر بر سر هیچکس نیومده.صبر داشته باش و به خدا توکل کن .) من هم خیلی مسائل و بالا و پائین ها را تجربه کردم که واسه هرکی تعریف می کنم تعجب می کنه .امید به خدا

جواب من :

یاعلی رو خیلی  وقته گفتم وگرنه تا حالا زیر خاک رفته بودم. ولی بعضی وقتها برای حرکت ، برای بلند شدن ، برای گرم شدن قلبت ، برای مرهم گذاشتن به زخم هایی که دیگران میزنند بهت و بطورکل برای معنا گرفتن زندگیت نیاز به کسی داری که تشویق ات کنه ، نیاز به کسی داری که برای شنیدن موفیت هات مشتاق باشه و تو برای اینکه بتونی این اشتیاق رو توی چشماش ببینی حاضر باشی درد و ضعف  رو تحمل کنی ، حاضر باشی ساعتهای ممتد و کشدار مطالعات سنگین مهندسی رو تحمل کنی ، حاضر باشی وجود یه آدم دیگه  رو تحمل کنی ، فقط و فقط بخاطر اینکه وقتی دیدیش بهش بگی چیکارها کردی و اون تشویق ات کنه ، بهت انگیزه بده (کاری که وظیفه ی کس دیگه ایه ولی اون  بجاش این کار رو انجام میده ، با اینکه میدونه هیچ آینده ای با تو براش نیست ) .

یادمه برای کاری مجبور بودم بشینم خونه و درس بخونم (خیلی سخت و سنگین) ، ساغر  حتی ملاقات هامون رو هم ممنوع کرد و گفت برای  هیچ چیز از پای کارت بلند نشو ، صبح روز دوم ، یه تماس کوچیک گرفت که از حالم با خبر بشه ، فقط یک کلام گفتم باید برم تا سر خیابون شارژ بخرم و بیام ، میدونی چی گفت ؟؟

-         گفتم برای هیچ چیز بیرون نیا و از کارت دست نکش....

سه دقیقه بعدش ، خط ام رو با مبلغ بالایی از طریق اینترنت شارژ کرد..... بحث ام پول نیست ، بحث ام توجه به ریزترین نکات همراه با یه محبت بدون هیچ چشمدات بود...

امیدوارم حالا فهمیده باشید ، چرا اینقدر ساغر تو این وبلاگ حضورش پر رنگ و همیشگیه....ارزشش رو داشت و داره که همیشه دوستش داشته باشم....

لا طا ئلات

دستهام رو فرو میکینم تو جیب کاپشن چرمم ، هوای سرد رو بو میکشم ، نمی دونم بوی سرمای هوا و پاییز خیس خورده ی اصفهانه یا بوی ادکلن قاطی شده با چرم خوب کاپشن یا شایدم هر دوی اینها ، بالاخره هرچی هست منو میبره به چند سال پیش ، چند سال پیش نزدیک ، چند سال پیش دور (بقول  دکتر ایوانکی) ، به اون موقع هایی که خیلی سالم تر از حالا بودم ، خیلی سرحال تر بودم ، بیشتر (خیلی بیشتر) میخندیدم ، شوخی میکردم، حوصله ی بیشتری داشتم و ...یه جورایی میشه گفت یه مهران دیگه بودم ، نه این مهرانی که حالا هست ، مهرانی که اطرافیان و دوستان (حقیقی و مجازی) همینطوری قبولش کردن ، یه آدم خونسرد که دیگه هیچ چیزی به هیجانش نمیاره ، هیچ چیزی اونقدر خنده دار نیست که بخواد از ته دل بخنده و هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که بخواد درگیرش بشه ولی خیلی چیزها هستن که میتونن گریه اشو دربیارن ، خیلی راحت ، خیلی ساده ، خیلی بی خجالت اشکش درمیاد ، آدمی که یه زمانی به کسی مثل عزت الله انتظامی میخندید و مسخره اش میکرد که این مرتیکه چرا اینقدر سریع  گریه اش درمیاد ، حالا خودش بدتر از اون بابا شده ....واقعا چرا؟ چی مگه به سرم اومده که اینطوری شدم ؟

وقتی خوب فکر میکنم ، می بینم چیزهایی که پشت سرهم به سرم اومده هرکدومش برای زندگی یه نفر کافیه !

خورد شدن ، داغون شدن ، نابود شدن یه آدم با تمام قدرتهای فیزیکی، روحی و ذهنی اش یه شبه و یه دفعه رخ نمیده ، ذره ذره و به دفعات ضربات پتک آدمهای مختلف باعث میشه که بالاخره یه آدم زانو بزنه ، سلاحش رو بندازه کنار و دستهاش رو تسلیم وار ببره بالا ، یه سری هم هستن که تازه اونموقع میان سراغت ، چون هدف (بقول دوستان کلاس زبان رفته : تارگت !!) مناسبی برای خالی کردن عقده ها ، حقارتهای کشیده شده ، خالی کردن دق دلیها و جابجا انتقام گرفتن ها هستی. نمیدونم چرا هروقت به این قسمت از موضوع فکر میکنم یاد شعر رضا صادقی میفتم که میگه:

تو هم از یکی دیگه سوختی

میخوای تلافی باشه

بیا این تو وتن و باقی احساسی که مونده

و واقعا این حقیقتیه ! توی این جامعه که دوست داشتن ها و دوست داشتن گفتن ها شده یه فیلر (Filler این یکی رو دیگه معادل فارسی اش رو نداشتم به معنی پرکننده ) برای پر کردن تمام عقده ها و حقارتها و الخ .....بهمین دلیله که وقتی یه فیلر بهتر پیدا میشه ، باید چشمهات رو ببندی رو اولی (البته بعد از دو دو تا چارتای حسابی کردنهات ) و بگی ..ون لقش ، میرم جایی که علفش بهتر باشه ، دمبه ام چاقتر بشه...آره ! این داستان امروز ماست ، بعد هی میگن چرا خودکشی زیاد شده ؟ فکر کنم خدا امروز رو میدیده که خودکشی رو گناه کبیره گذلشته...خودش نشسته اون بالا و خووووووووووووووووب داره به این پایین میخنده !

انگشتام یخ زدن و دیگه نمی تونم بنویسم ، چون بخاری رو هنوز راه ننداختم  و باید الان برم سراغش...

پی نوشت : این لاطائلات (عجب کلمه ی سختی بود واسه نوشتن خداییش ) رو هم اگر نمی نوشتم ، فشار داخلی ام موجب مرگ ام میشد ، یعنی یه جورایی میترکیدم و می پاشیدم رو دیوار ، کلی جا رو کثیف میکردم و به گه میکشیدم....

لا طا ئلات

دستهام رو فرو میکینم تو جیب کاپشن چرمم ، هوای سرد رو بو میکشم ، نمی دونم بوی سرمای هوا و پاییز خیس خورده ی اصفهانه یا بوی ادکلن قاطی شده با چرم خوب کاپشن یا شایدم هر دوی اینها ، بالاخره هرچی هست منو میبره به چند سال پیش ، چند سال پیش نزدیک ، چند سال پیش دور (بقول  دکتر ایوانکی) ، به اون موقع هایی که خیلی سالم تر از حالا بودم ، خیلی سرحال تر بودم ، بیشتر (خیلی بیشتر) میخندیدم ، شوخی میکردم، حوصله ی بیشتری داشتم و ...یه جورایی میشه گفت یه مهران دیگه بودم ، نه این مهرانی که حالا هست ، مهرانی که اطرافیان و دوستان (حقیقی و مجازی) همینطوری قبولش کردن ، یه آدم خونسرد که دیگه هیچ چیزی به هیجانش نمیاره ، هیچ چیزی اونقدر خنده دار نیست که بخواد از ته دل بخنده و هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که بخواد درگیرش بشه ولی خیلی چیزها هستن که میتونن گریه اشو دربیارن ، خیلی راحت ، خیلی ساده ، خیلی بی خجالت اشکش درمیاد ، آدمی که یه زمانی به کسی مثل عزت الله انتظامی میخندید و مسخره اش میکرد که این مرتیکه چرا اینقدر سریع  گریه اش درمیاد ، حالا خودش بدتر از اون بابا شده ....واقعا چرا؟ چی مگه به سرم اومده که اینطوری شدم ؟

وقتی خوب فکر میکنم ، می بینم چیزهایی که پشت سرهم به سرم اومده هرکدومش برای زندگی یه نفر کافیه !

خورد شدن ، داغون شدن ، نابود شدن یه آدم با تمام قدرتهای فیزیکی، روحی و ذهنی اش یه شبه و یه دفعه رخ نمیده ، ذره ذره و به دفعات ضربات پتک آدمهای مختلف باعث میشه که بالاخره یه آدم زانو بزنه ، سلاحش رو بندازه کنار و دستهاش رو تسلیم وار ببره بالا ، یه سری هم هستن که تازه اونموقع میان سراغت ، چون هدف (بقول دوستان کلاس زبان رفته : تارگت !!) مناسبی برای خالی کردن عقده ها ، حقارتهای کشیده شده ، خالی کردن دق دلیها و جابجا انتقام گرفتن ها هستی. نمیدونم چرا هروقت به این قسمت از موضوع فکر میکنم یاد شعر رضا صادقی میفتم که میگه:

تو هم از یکی دیگه سوختی

میخوای تلافی باشه

بیا این تو وتن و باقی احساسی که مونده

و واقعا این حقیقتیه ! توی این جامعه که دوست داشتن ها و دوست داشتن گفتن ها شده یه فیلر (Filler این یکی رو دیگه معادل فارسی اش رو نداشتم به معنی پرکننده ) برای پر کردن تمام عقده ها و حقارتها و الخ .....بهمین دلیله که وقتی یه فیلر بهتر پیدا میشه ، باید چشمهات رو ببندی رو اولی (البته بعد از دو دو تا چارتای حسابی کردنهات ) و بگی ..ون لقش ، میرم جایی که علفش بهتر باشه ، دمبه ام چاقتر بشه...آره ! این داستان امروز ماست ، بعد هی میگن چرا خودکشی زیاد شده ؟ فکر کنم خدا امروز رو میدیده که خودکشی رو گناه کبیره گذلشته...خودش نشسته اون بالا و خووووووووووووووووب داره به این پایین میخنده !

انگشتام یخ زدن و دیگه نمی تونم بنویسم ، چون بخاری رو هنوز راه ننداختم  و باید الان برم سراغش...

پی نوشت : این لاطائلات (عجب کلمه ی سختی بود واسه نوشتن خداییش ) رو هم اگر نمی نوشتم ، فشار داخلی ام موجب مرگ ام میشد ، یعنی یه جورایی میترکیدم و می پاشیدم رو دیوار ، کلی جا رو کثیف میکردم و به گه میکشیدم....

اسباب کشی...

قصد اسباب کشی دارم....منتظر اون اتفاق خوبه هستم....احساس میکنم اینجا داره مشکل دار میشه....

پی نوشت : آدرس جدید رو وقتی ساخته شد به برخی از دوستان میدم....

بعضی ها فقط بلدن قضاوتت کنن ، بدون اینکه

یکم فکر کنن اگر خودشون  تو اون

شرایط بودن ، چیکار میکردن؟

پی نوشت (2): کسی که واقعا عاشق باشه منتظر لحظه ی برگشت

باقی می مونه ، وقتی که یه نفر برگشت و به هزار زبون

گفت اشتباه کردم ، معذرت میخوام ، شاید

وقتش باشه که ببخشیش و اگر

اون رابطه برات ارزش

داشته ، وقتشه

که دوباره

دستش

رو

بگیری

نکته همین بود احمق !

دارم همون اتوبان همیشگی رو تو بارون بالا و پایین میرم ، مه ، بارون و یه گلچین از آهنگهایی که اون موقع ها گوش میدادم ، تقریبا مثل یه مخدر قوی عمل میکنه و منو پرواز میده به اون روزا...به اندازه ی همین ابرایی که اصفهان رو گرفتن زیر رگبار ، بغض دارم و گهگاهی می بارم ...آرام و بیصدا ، بدون داد و جیغ و عربده و ادای کلمه ی "چرا" اونم بصورت مددار و طولانی (به سبک فیلم فارسیهای امروز یا مثل دیمین بازیگر نقش پسر شیطان تو فیلم طالع نحس ، وقتی که فهمید زاده ی شیطان است و رفت لب ساحل و داد کشید : چراااااااااااااااا ؟ چرااااااااااااااااااا من ؟...........نه اینطوری نه ! آروم و بیصدا...تنها صدای تق تق دونه های درشت بارونه که وقتی از زیر پلها و زیرگذرها رد میشم ، بصورت دسته جمعی سقف ماشین رو مکان مناسبی برای فرود تشخیص میدن و اینطوری یه پارازیت کوچیک میان روی آهنگ در حال پخش ...آهنگی که از گلچین (یا بقول دوستای های کلاس امروزی : سلکشن) اون موقع ها بصورت تصادفی (یا بازم بقول همون دوستان : رندوم) در حال پخش شدنه ، طیفی از آهنگ های جدید(البته برای اون موقع جدید ، یعنی زمستون دو سال پیش ) گروه پالت ، یه تک آهنگ خاص از شهیار قنبری ، دو تا آهنگ از روزبه نعمت اللهی ، آلبوم مست در جاده ی قم (یا همچین کوفت و زهرماری ) از شین نون و چند تا تک آهنگ دیگه که مخصوص همون موقع ها بود.

بعضی وقتها خسته میشی از غم دوری یعنی ، یه جورایی میبری از اینکه هی بخوای خاطره مرور کنی ، هی بخوای دلت تنگ بشه ، یه بخوای بغض کنی و هی ...هیچی. بذار مثل آدم رانندگی ام رو بکنم تا نزدم یکی رو نکشتم ، ننداختم اونور....دلم میخواد برم دم در اون خونه ولی بازم منصرف میشم.یعنی چه ؟ مثلا برم اونجا بشینم که چی بشه؟ منکه نمیخوام مزاحم کسی بشم یا این فکر از مغزش بگذره که : ای بابا ! عجب غلطی کردیم به این رو دادیم ها !...صدای زنگ موبایل ام ،رشته ی افکارمو رشته ی حال کردنم و کلا هرچی رشته اس میبره میندازه اونور! لعنتی ! یعنی کی میتونه باشه؟امروز جمعه اس ها ! شماره رو نگاه میکنم ، ذخیره نشده اس ولی خیلی آشناس ! تو جواب دادن مردد هستم ، سایلنت میکنم و به بافتن رشته ها مشغول میشم.دوباه زنگ میخوره و همون شماره اس ، مجددا سایلنت میکنم ، یعنی : عمو جان ! ممکنه خواب باشم ، ممکنه حمام باشم ، ممکنه در حال پس دادن باقی مانده های خورده هام باشم ، اصلا ممکنه ....چند دقیقه بعد یه اس ام اس میاد ، بازش میکنم :

-         مهران ! سلام ! نازیلا هستم ، لطفا جواب بده....

نازیلا ؟؟!!!!!!!! بعد از اینهمه سال ؟؟ چیکار داره ؟ بچه مایه دار ، بد دهنی که از رابطه امون غیر از س**ک*س ، تصاحب کامل وبی چون و چرای منو میخواست ! و وای به وقتی که احساس میکرد این ماهی از دستش لیز خورده و معلوم نیست کجاس الان و داره چه غلطی میکنه ، اونوقت اصفهان رو شخم میزد تا منو پیدا کنه ، سر زدن به بیست و سه تا کافی شاپ تو یه ظهر تا شب ، کار چندان راحتی نیست..بخصوص که تو چنتاش عکس منو از تو موبایلش نشون کافه چی داده بود که : این بابا از صبح تا حالا اینطرف ها پیداش نشده ؟ اصلا میشناسینش ؟ ...جانور عجیبی بود.بدترین صفت اخلاقی اش این بود که وقتی عصبانی میشد ، دیگه حالیش نبود چیکارداره میکنه و چی داره میگه . خانواده اش رو میشناختم و بعضی وقتها بهش میگفتم تعجب میکنم که از اون خانواده همچین بچه ی بی تربیتی چطور دراومده ؟ جواب میداد : من فقط تو مسائل مربوط به تو بی ادب میشم !!!!! چون هیچکس رو به اندازه ی تو دوست ندارم ، نداشتم و نخواهم داشت !!!

جالبیه قضیه در این بود که همین خانم عاشق پیشه که حاضر بود تمام وجودش رو برای عشق اش بذاره ، وقتی شنید که بهش گفتم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و تا آخر عمرش مثل یه دوست براش باقی خواهم موند ، خیلی راحت گفت خداحافظ و رفت !!!!! وقتی هم که بعد از چند ماه تو یه کافی شاپ نشسته بودم و سرم تو لپ تاپم بود ، مثل اجل معلق بالاسرم سبز شد و بی دعوت نشست سر میزم. قهوه ای سفارش دادم براش و شروع به صحبت کردیم . وقتی بهش ثابت کردم که تو عاشق نیستی ، اگر بودی به این راحتی نمیتونستی از من بگذری ، اعتراض کرد و وقتی اصرار کردم و گفتم هیچ قانونی وجود نداره که عشق حتما به ازدواج ختم بشه و اصلا به نظر من ازدواج عشق رو مستهلک و در نهایت نابود میکنه و براش مثال زدم ، عکس العملش جالب بود : در کسری از ثانیه ، چنگال کیک خوری روی میز رو دیدم که پرواز کنان داره بطرفم میاد و محکم خورد توی سینه ام و سپس فنجان و نعلبکی چینی (البته خدا رو شکر که قبلش قهوه اش رو خورده بود ) رو دیدم که به قصد صورتم پرت شد که البته به زیبایی جاخالی دادم و نصیب دیوار پشت سرم شد.بعدشم ناراحت از اینکه چرا پرتابهاش درست و حسابی به هدف نخورده ، از جاش بلند شد و رفت که رفت.من موندم و ده پونزده جفت چشم کنجکاو و یه کافی چی خندون که یه صورتحساب درست و حسابی گذاشت جلوم !!!

حالا این خانم نسبتا محترم چی شده بود که فیلش یاد هندستون ما کرده بود ؟؟ مردد بودم در برقراری تماس دوباره باهاش که خودش مجددا زنگ زد...دل رو زدم به دریا و جواب دادم (بالاخره هرچی که بود اولا یه زمانی ادعا  میکرد که دوستم داره دوما از دسترسش کاملا دور بودم و هیچ قدرت آزاردهی فیزیکی نداشت  ):

-         سلام...

-         سلام مهران ! خوبی؟

-         مرسی ! بدک نیستم...تو چطوری؟ مامان اینا چطورن ؟

-         اونا خوبن...منم (کمی مکث میکنه) ای ! یه نفسی میکشم...(امروز حوصله ی یه آدم داغون تر از خودم رو ندارم استثنائن، پس یه راست میرم سر اصل مطلب )

-         کاری داشتی تماس گرفتی؟

-         حقیقتش ، تو این هوای بارونی ، یه جمعه ی دلگیر ، مامانم اینا هم نیستن ، تنهام ، خیلی دلم گرفته ، یادت افتادم.نمی دونم چطور شد که یهو دلم برات تنگ شد...دلم میخواست باهات حرف میزدم و می دیدمت...

-         مامان اینا کجان؟

-         رفتن دبی !

-         به سلامتی باشه! (دلم میخواد از روزگارش بپرسم ولی نمیخوام صحبتهامون گل بندازه ، پس به ناچار سکوت کردم، یه سکوت سنگین و ناراحت کننده پشت خط برقرار شد، نازیلا گفت )

-         مهران ! میتونی ...میتونی بیای پیشم اینجا؟

-         بیام خونه اتون؟

-         آره ! خوشحال میشم...اصلا آقا ناهار مهمان من ، مش**روب اش هم رو خودم برات میکس میکنم...

(نفس عمیقی میکشم ، چرا دنیا اینطوریه آخه؟ چرا همه چیز برعکسه ؟ من حاضرم تمام اصفهان رو امروز ناهار بدم ، اگر ساغر یه تماس کوچیک باهام میگرفت ، اونوقت یکی دیگه اینطوری از روی غرورش رد میشه و ناهار و درینک خوب پیشنهاد میکنه تا من برم پیش اش ، حتما یکی دیگه هم هست که حاضره برای اینکه نازیلا بهش زنگ بزنه و همین حرفها رو بهش بزنه ، هزارتا کار دیگه بکنه...چرا دنیا اینطوریه؟؟)

-         نمی تونم بیام نازی! مرسی از لطفت !

-         ببین مهران ! من بابت اون روز تو کافی شاپ واقعا معذرت میخوام ، واقعا از اینکه به احساسم(؟؟!!!) توهین میشد ، ناراحت شده بودم ، (یه خنده ی مصلحتی میکنه و ادامه میده ) دیگه اخلاق من که دستت اومده، یکمی تنده ...

-         اصلا مسئله این نیست ...من به دل نگرفتم...بهرحال هرکسی تو عصبانیت یه کارهایی میکنه، هرکسی یه اشتباهاتی  میکنه که بعدش پشیمون میشه و من واقعا دارم میگم به دل نگرفتم و تو برام هنوز همون نازیلای سابقی (این جمله ی آخری رو زیاد مطمئن نبودم !!) ولی واقعا...(مکث میکنم) نمی تونم بیام.

-         با خونه مشکل داری؟ یعنی وقت نداری ؟ امروز که جمعه اس...

-         نه نه ! اصلا قضیه این نیست...(حرفم رو قطع میکنه)

-         پس معلومه هنوز نبخشیدی ....بازم معذرت میخوام...

-         بخدا اصلا اینطوری نیست ، میگم به دل نگرفتم(عجیب اینجا یاد مکالمه های اخیر خودم و ساغر میفتم، من مرتب معذرت میخواستم و اون میگفت بخشیدم ات ولی برنمیگردم، برام عجیب بود این شباهت ، عجیب و دردناک )

-         پس موضوع چیه ؟(میزنه زیر خنده و به شوخی میگه ) نکنه پر**یودی ؟

به شوخی اش نمی خندم ، یعنی اصلا حواسم نیست بهش که بخوام بخندم یا نخندم ، فکر سریع درگیر میشه : چطوری بهش بگم که دلم جای دیگه اس ، چطوری بهش بگم که نمی تونم هیچکسی رو حتی برای یک دقیقه هم که شده تو قلبم راه بدم و در این بین ناگهان فکر دیگری مثل طوفان روی سرم خراب میشه ، صدای نازیلا از تو فکر درم میاره:

-         حداقل میشه بگی برای چی نمی یای؟ اینطوری من فکر میکنم که بخاطر اون موقع ها هنوز منو نبخشیدی...

-         بخدا ، بخشیدمت ، به قرآن بخشیدمت ، اصلا به جون بابام  بخشیدم ات...

-         این قسم آخرت دیگه قانع ام کرد که موضوع نیومدن ات چیز دیگه ایه...حالا میشه بکی جریان چیه ؟

فکر آزاردهنده ای که داشت مثل خوره مغز و روحم رو میخورد اصلا نمیذاشت که صدای نازیلا رو بشنوم ، چه برسه به اینکه به حرفاش فکر کنم و بخوام جوابش رو بدم ، ساغر گفته بود بخشیدم ات ولی نمی تونم دوباره خودم رو درگیرت کنم ، درست مثل حالای من با نازیلا ، خب ! دلیل من برای نازیلا چی بود ؟ وجود ساغر ! البته علاقه به ساغر که قلب و روحم درگیرش بود . پس ساغر هم میتونست به همین دلیل....نه ! باورم نمیشه ! چرا باورت نمیشه ؟ تعهد داده که تا آخر عمرش تنها بمونه ؟ شاید همون سایه ی مرموزی که همیشه حس اش میکردی و مربوط به گذشته های ساغر بود ، حالا جرات کرده بود و رنگ گرفته بود ، شکل پیدا کرده بود و ...شایدم کس دیگه ای اومده بود...صدای نازیلا دوباره پرید روی مغزم (که حالا دیگه داغ کرده بود )

-         الو ! کجایی؟

-         میشه بیخیال شی ؟ اصلا رو فرم نیستم...همه چیز تموم شده ، بخشیدمت ولی نمیخوام که دوباره رابطه امو....!!! (قطع کرد)..

مغزم داره میکوبه ، گوشی رو میندازم کنار، درست اتوبان رو تشخیص نمیدم ، ماشین ها رو گنگ و مبهم می بینم و فقط یه جمله تو ذهنم چرخ میخوره :

کس دیگه ای تو کاره !

 باید میفهمیدم ، باید خودم می فهمیدم ، خب ! نفهمیدم و بیخود و بی جهت هی سراغش رفتم و بدتر مزاحم اش شدم ، حالا اینطوری حالیم شد...دلم () میخواد ، ولی نه ! به ساغر قول دادم که دیگه نخورم...به کدوم ساغر قول دادی؟ ساغر مهران یا ساغر X یا Y یا Z ؟

خسته تر از اونی هستم که بخوام با خودم درگیر بشم....خسته تر و تنهاتر از اونی که فکرشو بکنی ، که فکرشو بکنید ....