003: چیزی زدی ؟

وقتی پشت چراغ قرمز ، یه نگاه آشنا میبینی ، نه الزاما که صاحب نگاه آشنا باشه ، نه ! فقط جنس نگاه آشناست و بعدش چشمات رو برمیگردونی و خیره میشی به خط کشی سفید پهن عابر پیاده ، مثل مسخ شده ها ، بدنت شل میشه، نگاهت خمار میشه ، اونوقت با صدای بغل دستیت از جات میپری که :

-         چراغ سبز شد ها ! راه بیفت دیگه...

وقتی تو یه حالت خلسه ، بین خواب و بیداری ، حرکت میکنی و سنگینی نگاه بغل دستیت رو حس میکنی ، مطمئن میشی که همون جمله ی کذایی رو خواهی شنید که :

-         تو خوبی ؟

وقتی که سر تکون میدی و بازم بین ماشین ها آروم به حرکتت ادامه میدی ، میدونی که بغل دستی سمج ات نمیذاره از نشئه ی اون نگاه آشنا لذت ببری ، چون دو دقیقه بعد از زل زدن به چشمات و  صورت بی حالت میگه :

-         چیزی زدی ؟؟؟؟

***

وقتی داری کار میکنی و یه نرم افزار پخش گوشه ی صفحه ی نمایش ات داره واسه خودش وز وز میکنه و تو تقریبا گوش نمیدی به وز وز هاش ، تا از پلی لیست چند صدتایی ات یه دفعه میرسه به یه آهنگ خاص ، حالا نه اینکه اون آهنگ یه اثر خاص در حوزه ی موسیقی باشه ، یا مثلا تو از اون جنس آدمهای مالیخولیایی باشی که به خواننده ی جنس مخالفت عشق افلاطونی داشته باشی ، نه ! اون آهنگ وقتی خاص شده  که همراه با یه سری خاطرات مربوط به یه آدم خاص ، تو مغزت رژه میره ، اونوقته که سرعت تایپ ات یا کلا سرعت کارکردنت با کامپیوتر میاد پایین ، دوباره چشمات یه چیزی میگن و بقیه ی بدن ات یه چیزه دیگه، اونوقته که اون احمقی که احتمالا روبروت نشسته و بازم احتمالا از  وقتی آهنگ عوض شده و تو صدای پلیر ات رو بردی بالا ، رفته تو نخ کارهات، یکمی زل میزنه بهت و درست موقعی که دستهات بی حس میشن روی کیبورد ، همون جمله ی کذایی رو نشخوار میکنه :

-         خوبی تو ؟

حال حرف زدن نداری ، شایدم مغزت کند شده و در یک لحظه فقط میتونه یه جا باشه ، یا توی خاطراتت یا حواسش به کار باشه ، پس جویده جویده یه چیزی میگی شبیه :

-         اوهوم ...

یا

-         آره..خوبم

وقتی طرف بزور صدات رو میشنوه و دوباره زل میزنه به چشمات و می بینه که تقریبا به تخم ات هم در این لحظه حساب نمیشه ، با یه جمله ی کذایی دیگه حق شریف ات رو میذاره کف دستت :

-         امروز چیزی زدی ؟

***

حالا یکی هم این وسط پیدا نمیشه که بیاد به این خلایق بگه : گیرم هم چیزی زده باشه ، مگه از مال بابات برداشته ؟ مگه قرار بوده از تو بخره که حالا نخریده ، طلبکار شدی ؟ مگه تو هم چیزی میخوای ؟ اصلا مگه تا حالا دیدی این بابا چیزی بزنه ؟

تا کی میخوایم همه ی آدمهای دور و برمون رو با یه چوب برونیم ؟

چرا یاد نمیگیریم که آدمها یه چیزی دارن به اسم حریم خصوصی ، که شامل خصوصی ترین و داخلی ترین لایه های احساسی و مغزیشون میشه و اغلب هم علاقه ای ندارن کسی غیر از خودشون رو وارد این لایه ها کنن...به این آدمها باید گفت واقعا مطمئنی اگر وارد این لایه ها شدی از دیدن چیزایی که اونجاس شوکه نمیشی ؟ آیا مطمئنی با ورود به این لایه ها دیدت نسبت به اون فرد ، همون دید سابق میمونه ؟

منکه فکر نمیکنم....

002 : گرگها رو بهم میخوابند...

زن : کجایی الان ؟

مرد : دفترم...

زن : چیکار میکنی؟

مرد: مشغول کار هستم دیگه...

زن : منشی ات رفته خونه؟

مرد : اونکه یه ساعت پیش رفت...

زن : امشبم دیر میای؟

مرد : آره...تا ساعت ده مشغولم...

زن : وقتی خواستی راه بیفتی از دفتر ، یه اس بده ، میخوام غذات رو گرم کنم...

مرد : مرسی... باشه...

**

مرد گوشی رو  گذاشت. بازوی برهنه ، سفید و گوشتالوی منشی اش دور گردنش حلقه زد...بوی وی*سکی که زد زیر دماغش ، سرش رو چرخوند سمت منشی اش که ناشیانه تلاش میکرد با دست دیگرش دو گیلاس مش*روب رو توی یه دستش نگه داره. موهاش باز بود و خبری از مانتو شلوار رسمی صبح نبود.

منشی : زنت خونه اس؟

مرد: آره...

منشی : یه وقت خر نشه بلند شه بیاد اینجا...

مرد (با لبخند ): نه ! حواسم بهش هست...

**

زن دکمه ی off تلفن بیسیم رو زد. یه تیکه کاغذ لوله شده ی کوتاه گذاشت تو بینی اش ،همونطور که دراز کشیده بود ، خم شد روی پاتختی مربع شکل کنار تخت . خط سفید باریک ، ظرف دو ثانیه ناپدید شد. لول رو انداخت رو همون پاتختی و دوباره دراز کشید. مرد نیمه برهنه ی کنارش پرسید :

شوهرت امشبم دیر میاد ؟

زن : آره...وقت داریم....

مرد نیمه برهنه : یه وقت زودتر نیاد.

زن ( در حالیکه بند لباس خواب کوتاه حریر مشکی اش رو باز میکرد ) : نه ! حواسم بهش هست...

**

پی نوشت : گه تو این زندگیها.....

پی نوشت دوم : گرگها رو به هم میخوابند که مبادا یکیشون از پشت اون یکی رو پاره کنه....

001

داعش داره واسه خودش هر غلطی میخواد میکنه و ما ایستاده ایم و نوچ نوچ کنان داریم نگاه میکنیم ، نهایتش هم یه پک عمیق به سیگارمونه ....

وزیر دولت کانادا یه تقدیر نامه میده به داداش مرتضی پاشایی و ما با دهان باز ، بازهم ایستاده ایم و نگاه میکنیم ، نهایتش هم یه هورت کشیدن از فنجون کافی میکس ساخت مالزی یا چین یا افعانستان یا پاکستانه..

یه خری یه پست مزخرف میذاره تو صفحه اش که در ژنو کاترین نزدیک بود دیگه رابطه ی بیش از اندازه مستحکمی با ظریف و جان کری برقرار کنه (یه چیزی تو مایه های س**ک*س گروپ !)  و ما با نیش باز ، یه بیلاخ (عمود کردن انگشت شست بر سایر انگشتان جمع شده را سابقا بیلاخ میگفتیم و الان لایک !) حواله اش میکنیم...

از شیشه های تمیز شده ی دفترم ، خیابون رو می بینم ، اون حرومزاده ای رو می بینم  که ضامن شدم براش تا ماشین اش رو نو کنه و بجای پاس چکهای من ، یه ریز با همون ماشین ج ن د ه بلند میکرد و دور از چشم زن اش و دو تا بچه اش ، تو یکی از همین زیرگذرهای اتوبان رو صندلی عقب ترتیب یارو رو میداد و تازه اگه بچه کشاورزهای زمین های اطراف با اون شلوارهای گشاد مشکی کبره (تجمع کثافت همراه با رطوبت ! به کسر کاف ، ب و ر خوانده میشود ) بسته اشون و موتورهای هوندای خورجین دارشون سربزنگاه میرسیدن ، باید طرف رو با این آشغالهای بوگندو تقسیم هم میکرد. همین آشغالهای بوگندویی که تو دهه ی محرم پیرهن مشکی از تن اشون نمیفته و از دین فقط همینشو یاد گرفتن ، آخه لامصب ! همون دین گفته ، هفته ای یه بار حموم برو ، اون لباسهای کارت رو بشور ...

آره ! همه ی اینا رو می بینم ! بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه ! مثلا می بینم که یه الاغی که اسم شوهر رو داره یدک میکشه مثل خر از صبح تا شب داره جلوی چشمم کار میکنه ، همسرش هم کار میکنه ولی کار این کجا و کار اون کجا ! میدونی قسمت تهوع آور داستان کجاست ؟ اونجایی که همسرش همه ی حقوقش رو واسه خودش نگه میداره و خرج میکنه (تا اینجای کار هم عیب نداره ، زن نباید کار کنه ! آقا قبول ! ) ولی همین خانم محترم وقتی مشتری میفرسته واسه شوهرش که از این بدبخت الاغ ( بذارید اینقدر بهش نگیم الاغ ! بهتره بگیم دستگاه خودپرداز همون ATM  یا بذارید بگیم : همسر مهربان !! آهان ، این بهتره !) خرید کنه ، خانمه درخواست پورسانت هم میکنه ! گرفتی داستان رو ؟ همسر مهربان کلیه ی مخارج زندگی رو دوششه ، هیچ سرویس خاصی هم از خانم دریافت نمیکنه ( چون خانم داره میره سرکار دیگه ! چه سرویسی چه کشکی ؟ عجب حیوونی هستی تو ها !) تازه اگر هم خانم به یکی از دوستاش توصیه کنه که برو از همسرم خرید کن ، شب که شد طرف رو تو خونه یقه میکنه که :

-         فلانی اومد ازت خرید کنه ؟

-         بله ...اومد...مرسی ...

-         خب ! پورسانت من چقدر میشه ؟ کی میدیش ؟

تازه اسم این گه دونی رو هم گذاشتن : زندگی مشترک !

این کجاش مشترکه ؟  میگی اطاق خوابشون ؟ پس بذار یه جمله ی قصار بگم که آویزه ی گوش ات (یا هرجایی ات که خودت خواستی ) بکنی :

مرده شور اون س**ک**سی رو ببرن که تو صورت پارتنرت داری دنبال قیافه ی یکی دیگه میگردی !!!

اون دیگه اسمش شکنجه اس نه س**ک**س !!

حالا فهمیدی بعد از تو چه شد؟ حالا فهمیدی دارم چی می بینم ....امیدوارم فهمیده باشی....

پی نوشت : نمیدونم چرا این روزا اینقدر عصبانی و بد حالم ! سکته نکنم یه وقت ؟  حالا گیرم هم بکنم ( سکته رو میگم ) یه خر کمتر ، به جایی برنمیخوره !

پی نوشت دوم : اینجا از این به بعد شامل حال و احوال فعلی من، حاصل نشخوارهای ذهن ام ، نظراتم در مورد دوستای واقعی و مجازیه....لطفا اگر کسی ممکنه ناراحت بشه نخونه ... اون یکی وبلاگ رو که دارید و بصورت منظم به روز میشه رو  بخونید ... اگر هم خوندید و کامنت گذاشتید که مثل همیشه منت اتون رو دارم....

پی نوشت سوم : اسم رو هم عوض کردم... چون حقیقت اینجا نوشته میشه....حقیقت من سی سالگیم نیست ، چیز دیگه ایه که اینجا نوشته میشه.....اصلا کی من به اندازه ی سن و سالم زندگی کردم که حالا بخوام زندگی کنم ؟ 

یه خاطره....

کیف دستی چرم رو باز میکنم و یه بار دیگه مدارک ، پول و سایر چیزها رو  کنترل میکنم ، کوله ام رو میندازم رو دوشم و به رها کمک میکنم تا پلاستیک خرید هایی رو که برای خونه ی لاله انجام دادیم،  از روی صندلی عقب آزرای مشکی اش برداره....از رانندگی با این ماشین واقعا لذت بردم ، از اصفهان که با رها راه افتادیم به سمت تهران ، تمام راه رو من رانندگی کردم.برای اینکه کسی از خانواده احیانا گیر نده ، ماشین خودم رو بردیم تو پارکینگ شبانه روزی خیابون جی گذاشتیم و به مسئول پارکینگ گفتم که این ماشین یه هفته ای اینجاست. مجبورم کرد که ماشین رو بذارم جای خاصی از پارکینگ . گفت اینجا محفوظ تره. راست و دروغش پای خودش !

 کلا رها آدم خوش سفریه ، خیلی حال کردم تو این مسافرت از اینکه کنارش بودم. برای خوردن ناهار ، تو مجتمع مهتاب ، بعد از قم ، به سمت تهران ، ایستادیم . از این مجتمع لعنتی خیلی خاطره دارم. رها گرفتگی صورتم رو وقتی وارد شدیم فهمید. براش توضیح دادم که از اینجا بیش از اندازه خاطره دارم. تلاش کردم تمام خاطراتم رو یه گوشه ی مغزم تلنبار کنم تا بعد. الان مهم این بود که اومده بودیم به دوست رها ، لاله ، کمک کنیم.اعتیاد داره. مخدر داره این مملکت رو میخوره  از درون ، اونوقت آقایون به فکر دو انگشت بالا پایین روسری و مانتوی ملت هستن ! طبق گفته ی رها ، لاله تفریحی شروع کرده بود و حالادو سه سالی میشد که شدیدا اعتیاد پیدا کرده بود. رها معتقد بود که این اثر خونه مجردی داشتنه ولی من بشدت مخالف بودم ، چون خودم هم خونه مجردی داشتم و هیچوقت آلوده ی این جور چیزا نشدم . مش**رو*ب میخوردم ولی مخدر ، هیچ نوعش ! تازه خود رها هم خونه مجردی داشت ولی آلوده نشده بود. رها کوتاه نمیومد از حرفش و میگفت اصفهان با تهران فرق داره. شاید اگر ماها هم تهران بودیم این بلا سرمون میومد. یاد الی افتادم ! بحث رو ادامه ندادم . رها تصمیم گرفته بود که تو مجتمع مهتاب فست فود بخوریم ولی واقعا نمی تونستم وارد بخش فست فودش بشم. از نگاه کردن به اون صندلی خاص ، از نشستن تو اون فضا و کلا از بودن اونجا وحشت داشتم . فراتر از توان من بود. گفتم بهش:

-         نمیشه از رستوران استفاده کنیم یا اصلا چیزی نخوریم ؟ یه ساعت دیگه تهرانیم ها. همونجا یه چیزی میخوریم.

سریع داستان رو گرفت و راهش رو کج کرد سمت رستوران ... در حالیکه داشت پشت میز می نشست گفت:

-         نمیدونم خونه ی لاله اصلا چیزی پیدا میشه برای خوردن یا نه ! بعدشم بهت گفتم که با من راحت باش. دوست نداری بری اون طرف -حالا به هردلیلی- مسئله ای نیست ! مهم اینه که ما باید غذا بخوریم که توان کافی داشته باشیم.

خندیدم که :

-         چه خبره مگه؟ نکنه میخوایم بریم جنگ؟

مثل این بود که یه لحظه یه پرده روی چشمهای مشکی اش کشیدن و دوباره اون پرده کنار رفت:

-         تا حالا ندیدی یه معتاد چطور ترک میکنه ؟

-         نه ! (دروغ گفتم....دیده بودم ، خودم یکی رو ترک داده بودم ، دروغ گفتم ، مثل سگ !)

-         خب ! تو این چند روز می بینی ! فوق العاده خسته میشی ! وسوسه ی استفاده از مواد دیوانه اشون میکنه و حاضر میشن بخاطرش هرکاری بکنن. مطمئن باش اگر تنهایی از پسش برمیومدم ، مزاحمت نمیشدم.

-         اصلا مسئله این نیست..هیچ زحمتی هم نیست.(ترجیح دادم سرم رو به سفارش غذا گرم کنم )

دو ساعت بعدش تهران بودیم. اشتباه کرده بودم. اصلا ترافیک رو حساب نکرده بودم. تهران آلوده ، تهران پر از دوده و تهران سرشار از خاطرات برای من ! نمیدونم چرا همیشه بخت من میفته تو این شهر؟

از دو سه تا مغازه ای که سر خیابون منزل لاله بود ، رها حسابی خرید کرد : چند تا پلاستیک پر از مواد غذایی که تو سوپری پیدا میشه ، از مرغ فروشی سه چارتا مرغ گرفت و  همونجا داد برای جوجه کباب خوردش کردن و از یه قصابی که دو تا کوچه اونور تر بود ، چند کیلو گوشت گرفت و یک کیلو هم گوشت چرخ شده !

خونه ی لاله ، یه آپارتمان حدودا صدمتری بود که تو یه مجتمع جمع و جور ولی قشنگ ، تو غرب تهران!. کمی ساختش قدیمی بود و آسانسور نداشت ، دو بار مجبور شدم که برم پایین و از تو ماشین وسیله بیارم بالا. وقتی تمام وسایل رو چیدم داخل خونه  دم درب ورودی ، تازه شروع کردم ، بوتهای چرم ام رو در بیارم که یه دست سفید یخ کرده و لرزان جلوی صورتم که خم شده بودم روی بوتهام دراز شد : لاله ! سرم رو بالا آوردم تا ببینمش : قد بلند ، موهای کوتاه مشکی با تیکه های آبی رنگ وسطش (!!!) ، چشمهایی روشن که سریعا فهمیدم اونها هم آبی هستن ، هیکل توپر ، پوست سفید و صورتی در مجموع دلنشین ! وقتی دست بشدت یخ کرده اش رو فشار میدادم خودم رو معرفی کردم:

-         سلام ! خوبین ؟ مهران هستم...

-         سلام ! خیلی خوش اومدین. بله میدونم. تعریفتون رو شنیدم از لاله.. عکستون رو هم برام میل زده بود.

-         اوه ! پس شما خیلی جلوتر از من هستین؟

میخنده. میره سمت آشپزخونه ، کفشهام رو در میارم و تلاش میکنم تمام کیسه ها رو باهم ببرم سمت آشپزخونه که البته موفق نمیشم. رها از یکی از اطاق خوابها میپره بیرون ، لباسش رو عوض کرده و لباس راحتی پوشیده.موهای بلندش هم بسته پشت سرش. لاله لباس چندان پوشیده ای تنش نبود که البته برای من زیاد مهم نبود. وقتی من هم لباسهام رو عوض کردم و نشستم تازه متوجه شدم ، لاله روی بدنش سه تا تتو داره : یه بار کد سیاه سفید ، یه طرح شبیه اژدها و یه عقرب سیاه با نیش آماده ....

-         مهران ! یکی از اون قهوه های نازت واسمون دم میکنی؟ (یه چشمک کوچیک بهم زد و روش رو برگردوند سمت لاله ) قهوه که تو خونه داری؟

-         آره دارم. مهران جان ! تو اون کابینت کنار اجاق گازه . طبقه ی بالا. کنار شیشه ی روغن زیتون.

احساس کردم باید از محیط دور بشم ، چون رها میخواست با لاله صحبت کنه. مشغول دم  کردن قهوه شدم ولی کم کم صداشون رو که بالا میرفت میشنیدم :

-         از کی تا حالا؟ وای ... خدایا .... از دست تو چیکار کنم لاله ... من (صداشون توسرو صدای فنجونها گم شد)

-         خیلی وقت نیست که میکشم ، اصلا اگر همون اولی بود خیلی به کمک نیاز نداشتم ولی این لامصب اگر یکم دیر و زود بشه ، پدرم رو در میاره...

-         صبر کن ببینم ، کار اون سیامک عوضیه ؟ درسته ؟ واسه اینکه بتونه (اینجاش رو یواش گفت ولی من شنیدم ) بپره روت ، با این لامصب نشئه ات میکنه بعدشم هرکاری دلش خواست باهات میکنه...

دیگه صدایی نمیشنیدم...فنجونها رو پر کردم ، یه سینی هم از یه گوشه پیدا کردم (که البته مجبور شدم بشورم اش و خشک اش کنم ) چیدمشون توش و رفتم سمت هال و پذیرایی.به محض اینکه سینی رو گذاشتم روی میز وسط ، رها بلند شد و گفت :

-         مهران ! یه دقیقه میای تو اطاق ؟

لاله گفت :

-         نه رها ! لازم به این قایم موشک بازی ها نیست. همینجا جلوی خودم بگو. اگر هم نمیتونی خودم به مهران میگم.

من  ترجیح دادم ساکت بمونم تا ببینم داستان چیه. پس نشستم روی مبل یک نفره و یه فنجون قهوه برداشتم و شروع کردم به مزه مزه کردنش. رها همینطور ایستاده بود و لاله هم پاهاش رو جمع کرده بود تو دلش و گوله شده بود روی مبل. شلوارک کوتاهی که پوشیده بود جمع شده بود بالا و تقریبا تمام قسمتهای پایین تنه اش رو عریان کرده بود. اونموقع بود که تازه متوجه شدم که داخل رانش ، تقریبا نزدیکه به ...(!!!) یه خالکوبی دیگه هم کرده .تعجب کرده بودم که چطوری درد اینهمه تتو رو تونسته بوده تحمل کنه. چون شنیده بودم آدمهای معتاد نسبت به درد خیلی بی طاقت میشن. نگاهی به رها کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که :

-         قهوه ! سرد نشه !

لبهاش رو جمع کرد(نشونه ی خوبی نبود ، یعنی عصبی بود ) و نشست روی مبل پشت سرش ، خم شد و یه فنجون قهوه برداشت. لاله هم فنجون آخر رو برداشت . لرزش دستش باعث شد کفپوش کف خونه هم کمی از قهوه ی ناز(!!؟!) من رو بچشه !... قهوه ام که تمام شد رو کردم به رها و گفتم:

-         داستان چیه؟

رها از خوردن قهوه اش دست نکشید و مثل اینکه چیزی نشنیده باشه روش رو کرد به سمت یه تابلوی نقاشی کج روی دیوار ! برگشتم سمت لاله و نگاهش کردم. ته قهوه اش رو مثل عرق خورهای حرفه ای انداخت ته گلوش (همیشه برام سوال بوده که ملت چطوری میتونن این تفاله های قهوه رو بخورن !!!) ، بعدش گفت:

-         مهران جان ! راستش رو بخوای (یه نفس عمیق کشید ) من حدودا سه ماهه دارم شیشه میکشم !!!!

حقیقتش یه مقداری جا خوردم ! یه بخشش بخاطر خطرناک بودن این مخدر لعنتی بود و یه مقدارش عدم آمادگی و عدم اطلاع کافی از اثرات و نحوه ی ترک دادن افراد معتاد به این مخدر صنعتی بود. فکر میکنم رها هم همین حس رو داشت. مثل سربازهایی بودیم که برای نبرد با یه دشمن پیاده ، وارد میدون جنگ شده بودن و تازه فهمیده بودن که دشمن داره با تانک و زره پوش جلو میاد. علاوه بر اون رها احساس فوق العاده ای به لاله داشت و درک میکردم از اینکه دوستش رو در این شرایط میدید بشدت نگران و ناراحت بود. باید فضا رو سبک میکردم و شرایط رو مدیریت. بنظرم میرسید کار برای رها سنگین تر از این حرفا باشه. در مقابل یه مخدر سنتی مثل تریاک ، شیشه خیلی سنگین تر و ناشناخته تر و در نتیجه ترکش سخت تر بود. وقتی برای تلف کردن نداشتیم. بلند شدم و رفتم سراغ موبایلم و با دو سه تا از دوستانم صحبت کردم. رها همینطور روی مبل نشسته بود و تکون نمیخورد. وقتی مکالماتم تمام شد برگشتم توی هال خونه و نتیجه ی مشورت ها رو با دوستان دکترم گفتم. قرار شد که ما اول لاله رو به قول دوستان بندازیم روی مصرف تریاک و بعدش تریاک رو ترکش بدیم. کمی آسودگی تو چشمای رها خوندم. دستم رو گرفت توی دستش و آروم فشار داد. این یعنی : متشکرم ... مشکل کار این بود که لاله تو خونه فقط شیشه داشت و تریاک نداشت. خریدن تریاک اونهم تو شهری که توش غریبه هستی برای دو تا آدمی که تا حالا حتی دستشون هم به همچین چیزی نخورده بود ، خودش قصه ای بود جدا . ولی بهرحال براش تهیه کردیم. وقتی هم برگشتیم ، دیدیم که لاله بقول خودش آخرین کامش رو هم از این رفیق نامرد ( قابل توجه گیتا ! واقعا بعضی وقتها کلمه ی نامرد مناسبه ) در غیاب ما گرفته. البته این موضوع خشم رها رو بدنبال داشت که اون هم معلوم بود دنبال بهانه میگرده تا دق دلیش رو از این موضوع سر لاله خالی کنه. اون شب وقتی رها خوب دعواهاش رو با لاله کرد و حسابی سر و صدا کرد ، گریه اش گرفت و برای اولین بار ، خودش رو تو آغوشم انداخت . سرش رو گذاشت روی سینه ام و گریه کرد . گریه ای که فکر میکنم حاصل دلتنگی برای خیلی چیزها بود : برادرش که سالها بود آمریکا بود ، مادرش که دو سالی از فوتش میگذشت و پاکی برباد رفته ی  دوستی که خیلی بهش وابسته بود....اونشب برخلاف انتظار ما آبستن حوادث دیگه ای هم بود: میل ج**نسی لاله که بخاطر استعمال زیاد این لعنتی بشدت بالا زده بود(گویا لاله از صبح مشغول کشیدن بوده و حالا داشت اثراتش رو به نمایش میذاشت !!!) ، تماس با دوست پسرش که : بیا اینجا من حالم خرابه ، درگیری رها با لاله بخاطر سیامک ، اومدن سیامک دم در و راه ندادنش به داخل توسط رها ، کوبیدن مشت توسط سیامک به درب خونه و فحش دادن به رها ، مداخله ی من و مشت و لگدی که سیامک نوش جان کرد ، برگشتن اش با دو سه تا از دوستای قلچماقش ، تهدید ما برای تماس با پلیس و التماس رقت انگیز لاله به ما که تو رو خدا بذارید واسه نیم ساعت بیاد پیشم...(!!!! یعنی واقعا اینقدر آدم حاضره خودش رو خوار و خفیف کنه ؟؟؟ اگر به چشم خودم ندیده بودم ، باور نمیکردم ) ....

از فردا و باشکستن پایپ شیشه کشی لاله ، خماری لاله شروع شد ، سپس تغذیه ایشون توسط مخدر جایگزین ، رسیدگی های رها ، تماس با سایر دوستای خوب تهرانی اش ، برقراری دو سه تا مهمونی و کنار هم بودن ....

بعد از یه هفته ، من برگشتم اصفهان و سه روز بعد دوباره برگشتم تهران ، حالا وقت ترک دادن اصلی بود...یعنی پاک شدن لاله....اصل ماجرا تازه اینجا بود.....

پی نوشت : هیچی ، جز بغضی که باید سرجاش بمونه و تنها جایی که میتونه بشکنه ، تو اتوبان و حین رانندگیه...هیچی...جز تنهایی و خاطرات یه دوست خوب از دست رفته و همون بغض سنگین لعنتی .....

پی نوشت دوم : هیچکس مجبور به خوندن اینجا نیست.... اگر هستید بدونید که  وجودتان برای من موهبته....

پی نوشت سوم : دست خیلی ها رو تو تنهایی هاشون گرفتم و نذاشتم گرز تنهایی له اشون کنه ولی الان که خودم نیاز دارم ، هیچکدومشون نیستن ، یا مسافرتن ، یا درگیر یا اصلا نمیشه بهشون گفت داستان چیه....

پی نوشت چهارم: دنبال چیزی نیستم....پس بی حساب ! خیالت راحت : ول کن جهان را ، قهوه ات یخ کرد....

خیلی راحت ، خیلی ساکت....

عقب عقب  از تو پارکینگ میاد بیرون ، ماشین سرده و هنوز گرم نشده ولی با توجه به مهارتش تو رانندگی ، ماشین رو روشن نگه میداره ، میاد تا وسط کوچه ، دکمه ی ریموت رو میزنه ... کوچه ی خیس و درختای بارون خورده رو آروم رد میکنه ، یه نگاهی به تیرچراغ برق محبوبش انداخت، تنها موجودی(موجود ؟؟!! چه اسم غریبی) که نصفه شبهای بارونی و برفی ، کنار پنجره ، زیر نورش دونه های برف رو بدرقه میکرد ...

یادش اومد که برای دفترش کیسه زباله نیاز داشت ، یادش افتاد که احتمالا ته داشبورد ماشین کیسه زباله بسته ای داشته باشه ، همون جا کنار خیابون ایستاد ، خم شد روی داشبورد ماشین ، بازش کرد...از دیدن اینهمه خرده ریز تو داشبرد خنده اش گرفته بود ! داشبورد رو خالی کرد روی صندلی شاگرد ، بالاخره بسته ی کیسه زباله رو پیدا کرد ، وقتی داشت بقیه ی چیز ها رو می ریخت سرجاشون ، یه سی دی که تو کاورش بود و کف داشبورد زیر یه عالمه خرت و پرت دفن شده بود ، توجه اش رو جلب کرد...روی سی دی با ماژیک مشکی نوشته بود : با تو حرف زده ام ... دستخط غریبه بود براش.یعنی غریبه که نه ! مطمئن بود دستخط خودش نیست ، دستخط ظریف زنانه ای بود که با یه ماژیک نوک باریک نوشته شده بود...فکرش رو کار انداخت..لعنتی ! هم احساس آشنایی داشت نسبت به این سی دی و هم میدونست از طرف کسی بهش داده شده ولی از طرف کی ؟....حرکت کرد ، سی دی رو گذاشت تو پخش ماشین ، یکی دو تا آهنگ اول که مربوط به نامجو بود و تکراری ...همیشه تو سی دی ها آهنگ شماره 8 براش از اهمیت خاصی برخوردار بود ، خودش هم نمیدونست چرا ...ولی این عدد رو دوست داشت و طبق یه آمار کوچیکی که گرفته بود تراک های شماره 8 سی دی ها در 80 درصد مواقع از سایر تراک ها قشنگ تر بود....سریع آهنگ ها رو رد کرد تا رسید به شماره هشت:

خدا رو چه دیدی ، شاید با تو باشم

شاید با نگاهت از این غم رها شم

خدا رو چه دیدی ، شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد

قلبش ریخت : رها ! این آخرین هدیه ای بود که از رها گرفت . وقتی اون رابطه به یه بن بست اساسی رسیده بود. وقتی هیچ چیز ، حتی پول نامحدود رها و پدرش ، نتونست هیچ چیزی رو حل کنه. رها ! رهایی که فکر میکرد اگر پول رو جلو بندازه میتونه موانع رو از سر راه برداره. ولی نتونسته بود ! خیلی سخت ، خیلی سنگین رفته بود . بارها بعدش باهم برخورد کرده بودن ، حتی وقتی رها ازدواج کرده بود ، با یه جراح پلاستیک ! یادش اومد وقتی برای غذا خوردن رفته بود رستوران زاگرس ، سر یکی از میزها ، رها و همسرش رو دیده بود ، این صحنه ها رو خوب و با جزئیات یادش بود :

صورت رها که از دیدنش جا خورده بود یا شایدم شوکه شده بود ، قدمهای آروم خودش که آروم از کنارشون رد شده بود ، بوی عطر همیشگی و گرون قیمت رها ، برگشتن اش سرش به سمت میزشون که بتونه صورت همسر رها رو ببینه و از شباهت این مرد با خودش متعجب شده بود ،بالاخره رها بود دیگه ، باید هرچیزی رو که میخواست بدست میاورد ، حالا اون نشد ، مشابه اش رو بدست آورده بود، شاید هم بهترش رو..آره ! بهتر از خودش ! خودش مگه چی بود ؟ چی داشت؟  یه آدم مالیخولیایی که هنوز داشت دنبال عشق افلاطونیش میگشت ، هرکس که میومد تو زندگیش ، یه زخم بهش میزد و میرفت ، بالاخره هرچی بود ، طرف جراح پلاستیک بود یعنی : معدن طلا ! البته رها با اون پدر آهن فروش مولتی میلیاردرش و اون استعداد سرمایه گذاری که تو سهام داشت ، نیاز به درآمد یه جراح نداشت ولی خب بهرحال اسم و کلاس که داشت! مثلا ممکن بود رها تو خونه صداش کنه : دکتر ؟...شایدم صداش کنه ! بنظرش مسخره میرسید ، مثلا تو تختخواب یکی بهت بگه : دکتر ، دکتر ، همینطوری خوبه ! وای دکتر ! دارم میام....مرسی دکتر ! خیلی حال داد ... نمیدونست برای رها باید خوشحال باشه یا ناراحت ؟ بنظر خودش باید خوشحال می بود ، چون خودش رو بهتر میشناخت ، آینده ای با رها براش نبود. شاید با اون برای رها آینده ای بود ولی با رها برای اون آینده ای نبود ! بحث تفاوت سطح مالی خانواده ها نبود ! بحث همون عشق افلاطونی بود و رها عشق افلاطونیش نبود. اصلا بهتر ! کی حوصله داشت هر دوهفته یه بار بشینه پشت بی ام دبلیو سری 7 رها و بکوبه بره ویلای نمک آبرود ؟ شاید دکتر حوصله این کارها رو داشته باشه ولی اون نه ! شایدم داشت افسرده میشد ، یا شده بود ! هوی ! افسرده ! یادته چقدر به بابای ایمان میخندیدی که افسردگی داشت ، حالا خودت بکش ! حقته ! آدم نباید به کسی که درد داره بخنده ! البته آدم ، نه خودش !

یاد آشنایی اشون با رها افتاد ، اولین بار تو یه فروم تحلیل گرهای سهام بورس بود که با رها آشنا شده بود ، رها از تحلیل هاش خوشش اومده و بهش گفته بود نابغه ! تو اولین قرار عمومی بچه های انجمن که تهران بود ، رها رو دید و رها هم از دیدنش اظهار خوشحالی کرد و وقتی فهمید که هردو همشهری هستن بیشتر خوشحال شد که تنها برنمیگرده ... تو راه برگشت یادش میاد که چقدر در مورد سهام و روشهای تحلیل و نظریه ی بزرگ خودش که هیچوقت فرصت نکرده بود روش کار کنه صحبت کردند. نظریه ای که میگه میشه روشهای تحلیلی سهام رو در دوره های مختلف ، کاملا منعکس کرد روی زندگی آدمها و بالا و پایین هاش...یادش اومد که چقدر رها مشتاق این نظریه بود ... بخاطر آورد که رها ازش پرسیده بود که چقدر پول از بازار سهام بدست آورده و وقتی رقم رو گفته بود ، رها متعجب گفته بود چرا؟ ..براش توضیح داده بود که پول هنگفتی تو دستش نیست و این تحلیل هایی هم که میکنه بخاطر عشق و علاقه ای که به این علم داره وگرنه خیلی از سهامی که به دوستاش توصیه کرده بخرن و اونا خریدن و کلی سود کردن ، خودش نتونسته بخره...در انتهای مسیر شماره ها رد و بدل شده بود و این رابطه شکل گرفته بود. رابطه ای که درنهایت منجر به عشقی شدید و یکطرفه از طرف رها شده بود...عشقی که آزارش میداد...رها غصه میخورد از نداشتنش ، از بی توجهی هاش و اون آزار میدید و از طرفی بازهم به دنبال عشق افلاطونیش میگشت...عشقی ورای مرزهای تن ، ورای پول ، ورای زمان ، ورای تصاحب.....

رسید به محل کارش...فکر رها یه لحظه از مغزش بیرون نمی رفت ، یه قهوه دم کرد ، آروم آروم مزه مزه اش میکرد ، تو سرما میچسبید...سی دی رو آورده بود توی دفتر و گذاشته بود روی لپ تاپ ، و رضا صادقی بی وقفه میخوند:

شاید غصه رد شد....

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد...

دلش تنگ شد برای رها...نه بعنوان یه عشق ، نه بعنوان یه زن ، بعنوان یه دوست ، شایدم بعنوان یه بخشی از جوونی اش...نمیدونست ، دلش میخواست صداش رو میشنید...نمیتونست همینطوری زنگ بزنه رو گوشی رها ، بهرحال الان اون یه زن شوهردار بود و ممکن بود...کمی فکر کرد ، یاد لاله افتاد از دوستای رها....شماره اش رو نداشت ولی فیس**بو*ک اش رو داشت....یه پیغام برای لاله گذاشت که هروقت تونست باهاش تماس بگیره......

سرش به کارهای روزمره گرم شد......

****

موبایلش که زنگ خورد ، شماره براش کاملا ناشناس بود ، خط تهران ؟...کسی رو نداشت تهران که بخواد باهاش تماس بگیره ، بهرحال جواب داد،در کمال ناباوری اش لاله بود، ناباوری بخاطر اینکه لاله کلا آدم بی خیالی بود و احتمال تماس از طرف لاله ده درصد هم نبود...بعد از  احوالپرسی معمول ، با کمی تردید پرسید:

-         راستی از رها چه خبر؟ خوبه؟ بچه دار نشده؟ میدونم ازدواج کرده ، شوهرش هم دیدم ، آدم..(لاله حرفش رو قطع کرد)

-         رها ؟ مگه نمیدونی؟

-         چی رو نمیدونم؟

-         از کی تا حالا ازش بیخبری؟

-         خیلی وقته ، چند سالی میشه...

لاله ساکت شد....سکوت بدی بود...خیلی بد بود....سکوت رو شکست:

-         لاله ! خوبی؟ چیزی شده؟

-         من....من فکر کردم میدونی....

-         چی رو میدونم ؟

-         ببین ! من....من....(بغض کرده بود ، این رو کاملا حس میکرد ، از تغییر صداش حس میکرد،)...وای خدا !(تمام اکسیژنی که تو ریه اش داشت رو داد بیرون با جمله ی آخرش )

-         لاله ! حرف بزن ببینم چی شده؟

-         رها...پارسال تو راه ....جاده شمال....چطور نفهمیدی ...(لاله به هق هق افتاده بود ) ....چپ کردن...حتی تلوزیون هم نشون داد....من....تو مراسم اش خیلی...دنبالت گشتم.....

تو مراسم اش؟ مراسم رها؟ یعنی چه؟ یعنی .....باورش نمیشد....دوباره تلاش کرد که به حرفهای لاله که حالا معلوم نبود گریه داره میکنه یا داره حرف میزنه گوش بده:

-         شوهرش هم فوت کرد.....باباش دیوونه شده بود....الان بالای یکساله....تو که تو همون شهر زندگی میکنی...چطور...

-         من...من فکر میکردم رفتن خارج زندگی میکنن...من....

دلش میخواست قطع کنه و نمیدونست باید از لاله تشکرکنه یا ....فقط گفت:

-         لاله ! خداحافظ ! من حالم خوب نیست.....

باورش نمیشد...ولی باید میشد.....یه آدم به همین سادگی رفت...البته دو تا آدم.... یه ادمی که خیلی شبیه خودش بود.....ولی مهمتر از اون آدمی بود که یه زمانی میشناختش ، یه بخشی از عمرشون رو باهم مشترک گذرونده بودن، احساس میکرد اون بخش از عمرش با رها خاک شده و رفته .... ولی ! به همین راحتی؟ مگه میشه؟

آره میشه....خیلی راحت تر از این میشه....آدمی که فکر میکنی حالا حالا ها هستش ، ولی یه روز از خواب بلند میشی و می بینی نیستش......

پی نوشت: دلم میخواست تمام در و دیوار این وبلاگ رو سیاه میکردم ولی بلد نیستم...دلم میخواست این آهنگ رضا صادقی رو تو همین وبلاگ پخش میکردم ولی بلد نیستم....دلم میخواست که یه پیام تسلیت بگیرم ، فقط یکی اونم از یکی....