این راهش نیست (دوم )

-         جریان چیه کامران ؟ این کیه آوردی ؟ با سمیرا به مشکلی برخوردین؟ سمیرا چطوری اجازه داد این بیاد اینجا؟

کامران یه صندلی جلو میکشه و خودش رو کاملا به من نزدیک میکنه ، احساس میکنم دلش میخواد صداش رو کسی نشنونه ، و البته بخصوص خانوم فروتن ، شروع میکنه:

-         اشکان رو یادته؟ (وقتی قیافه ی متفکر من رو می بینه ، ادامه میده ) پسرخاله ی سمیرا که هم رشته ی خودت بود ، چند سال پیش رفت هند واسه ادامه تحصیل و ...(حرفش رو قطع میکنم )

-         آهان ! آره ! آره ! زنده اس هنوز؟

-         آره متاسفانه !!

-         چرا متاسفانه ؟ چیکار بچه ی مردم داری؟

-         تو میدونستی که بین اون و سمیرا سر و سرهایی بوده ؟

(میدونستم ، بنابراین گفتم )

-         نه ! اصلا ! چه سرو سرهایی؟

-         خیلی مثل اینکه تو بچگی به هم علاقه داشتن و تو نوجوانی هم یه قرار مداراهایی باهم میذارن و بعدشم که اشکان میره قبول میشه کاشان ،رشته ی عمران و بعد از اینکه درسش تموم میشه مثل اینکه یه خواستگاری از سمیرا میکنه ولی نمی دونم چرا جواب رد میشنوه و واسه ادامه تحصیل میره هند...بعدشم که من با سمیرا آشنا شدم و دیگه ادامه ی ماجرا...

-         خب !

-         خب و زهرمار ! اشکان الان برگشته دیگه !

-         برگشته که برگشته ! به تو چه ؟

-         چرا متوجه نمیشی ؟ اشکان برگشته ، دکترا گرفته ، اوضاع مالی اش هم خیلی خوب شده ، سن اش هم که رفته بالا یه مقداری جا افتاده شده و جذاب و خوش تیپ ... به محض اینکه هم برگشت ، دو سه روز تهران موند و بعدشم به سرعت اومد اصفهان . تا هم پاش رسید اصفهان ، سمیرا گیر داد که بریم دیدنش خونه ی مامانش اینا.یعنی خونه ی خاله اش اینا.(کنجکاوی سمیرا رو برای دیدن یه عشق (احتمالا عشق) قدیمی درک میکردم ) .

-         خب ! بابا بالاخره پسرخاله اشه ها ! چند سال بوده ندیدتش ! بالاخره دوست داشته ببنیتش ! تو چرا حساس شدی؟

-         من چرا حساس شدم؟ از وقتی که ما رسیدیم ، اشکان از کنار سمیرا تکون نخورد و مدام این دو تا داشتن باهم حرف میزدن ، اصلا انگار نه انگار بقیه هم آدمن ..سمیرا فقط من رو در حد یه معرفی ساده به اشکان نشون داد و تو کل دو ساعتی که اونجا نشسته بودیم ، سمیرا پشت اش به من بود و اشکان هم دریغ از یه نگاه ساده که به من بندازه...تا حالا تو عمرم اینطوری تحقیر نشده بودم تو یه جمع. خاله و شوهر خاله اش یه طوری نگاهم میکردم ، مثل اینکه سمیرا دیگه کاملا از دست رفته.(دلیل غرور بیجای پدر و مادر اشکان رو کاملا میدونستم ، آفرین به پسرمون که از گرد راه نرسیده داره یه جا واسه شوشول اش پیدا میکنه ، متنفرم از این پدر و مادرها ) .بعدشم به زور سمیرا رو از اونجا جدا کردم و برگشتیم خونه. تازه وقتی هم که برگشتیم خونه ، هنوز لباسهامون رو عوض نکرده بودیم که سمیرا گفت باید اشکان رو واسه شام و ناهار دعوت کنیم.(واسه اینکه کامران بتونه وسط حرفهاش نفس هم بکشه ، حرفش رو قطع کردم که (

-         خب بابا بالاخره پسرخاله اشه ، چندین سال بوده که ندیدتش و در ضمن میخواد جلوی خانواده ی خاله اش اینا هم کم نیاره. مگر خودت نگفته که کادوی ازدواج خاله اش اینا به شما ، یکی از بهترین کادو ها بوده ؟

-         چرا گفتم ! ولی ..(دوباره حرفش رو قطع کردم )

-         پس بالاخره باید یه جایی جبرانش کنین دیگه..

-         صبر کن لعنتی ! این همه ی ماجرا نیست ! اشکان به محض رسیدن به ایران یه خط ایرانسل از یکی گرفته بود که شماره اش رو سریع داده به سمیرا و این دو تا مرتبا باهم در حال اس ام اس بازی هستن . البته من بعضی از اس ام اس هاشون رو میخونم و چیز مورد داری رد و بدل نمیشه ها ولی خب ! من یه حرفی می زنم ببین اشتباه میگم یا نه ؟ کل اس ام اس هایی که سمیرا تو این چند سال زندگی مشترک واسه من فرستاده با اس ام اس هایی که ظرف دو ماه گذشته به اشکان داده ، برابری نمیکنه ، (یه لحظه از ذهنم میگذره که بهش بگم : این نتیجه ی ازدواج بدون عشق اولیه اس ! ولی منصرف میشم ) . بعد از یه هفته که از اومدن آقا اشکان گذشته بود ، یه شب اشکان زنگ زد خونه ی ما و از سمیرا خواست که فردا باهم (البته اگر من حالش رو دارم ) بریم کوه صفه ، چون خیلی وقته نرفته کوه صفه و دلش خیلی تنگ شده. سمیرا هم به من گفت .

-         خب ! تو چیکار کردی؟

-         قبول کردم.صبح زود بلند شدیم رفتیم دنبال اشکان و خواهرش و چهارتایی رفتیم کوه. تا ایستگاه یک رو که تقریبا با هم رفتیم (وای دلم پر زد برای کوه صفه رفتنهامون و اون کوله پشتی ات که مثل صندوق اسرار آمیز همه چیز توش پیدا میشد )، از ایستگاه یک به بعد ، اون دو تا سرعتشون رو زیاد کردن و من و خواهر اشکان عقب افتادیم ، وقتی خواستم سمیرا و اشکان رو صدا بزنم ، دخترخاله ای بیشعورش گفت ولشون کن کامران جان! بذار یکم تنها باشن ! میدونی چند ساله از هم بیخبرن !!! (خداییش منهم اینجاش یکمی ناراحت شدم ) منهم عصبانی شدم و گفتم اشکان مثل اینکه یادش رفته سمیرا شوهر داره و همه جا باید با شوهرش باشه ..دخترخاله اش هم گفت : وا ! حالا مگه چیکار کردن این دو تا باهم ؟ تو تختخواب که نرفتن دوتایی که شما اینطور جوش میاری ؟(حقیقتش در بیشعوری دختر خاله ی یکی یه دونه ی سمیرا منهم شک نداشتم ، چون واقعا حرف دهنش رو نمی فهمید و میزد ، تازه قرار بود یه زمانی این تیکه ی تاریخی رو به من قالب کنن که شانس آوردم ، در رفتم )منهم عصبانی شدم و گفتم اگه باهم برن تو تختخواب که دیگه من جوش نمیارم خانم محترم ، کاری میکنم که تختخواب آخر جفتشون باشه. بعدشم ول کردم و برگشتم پایین ، ماشین رو برداشتم و برگشتم خونه . فکر میکنی وقتی سمیرا فهمید که من ناراحت شدم برگشتم خونه چیکار کرد؟

-         حتما اونم سریع برگشت خونه ؟

-         هه هه ! نه عزیزم ! تا جایی که میتونستن رفتن بالا و بعدشم که برگشتن پایین ، سمیرا بردشون کله پزی و صبحانه کله پاچه بهشون داد و بعد با آژانس رسوندشون خونه و برگشت.(هنگام یادآوری این خاطرات رگ پیشونی اش برجسته شده بود و قطرات درشت عرق رو میشد روی گردنش دید).

-         (چیزی نداشتم بگم ، پس به ناچار گفتم ) ای بابا ! توضیحی ازش نخواستی؟

-         خواستم ، میدونی چی جوابم رو داد؟

-         حتما گفت که نمیشد مهمون رو وسط کوه و بیابون تنها گذاشت و برگشت و تازه تو اشتباه کردی که با یک کلمه حرف دخترخاله اش از کوره در رفتی ،تو که اون رو میشناسی ، چرا خودت رو کنترل نکردی (این جملات رو بدون اینکه فکر کنم ، تند تند داشتم به زبون میآوردم ، بدون فکر کردن به نتیجه اش ، بنابراین وقتی سرم رو بالا آوردم و با چشمای از حدقه بیرون زده ی کامران و موهای سیخ شده اش مواجه شدم ، کمی برای خودم و آسیب فیزیکی محتملی که در راه بود احساس نگرانی کردم )

-         تو ! تو ! تو از کجا میدونی ؟ نکنه باهاش حرف زدی قبل از اینکه بیای اینجا؟

مجبور شدم مسلسل وار قسم و آیه بیارم که بخدا همینطوری گفتم و اکثر زنها وقتی تو همچین موقعیتی گیر میفتن همچین چرندیاتی تحویل ما مردها میدن ولی اگر ما مردها همین ها رو بگیم ، از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیم امون میکنن و کلی دری وری های دیگه که کامران باور کرد من هیچ هماهنگی یا صحبتی با سمیرا نداشتم.کامران نفسی تازه کرد ، دستور نسکافه برای من داد به خانم فروتن و ادامه داد:

-         قضیه به دعوای کوه صفه ختم نشد. وقتی نوبت به سوغاتی های آقا اشکان رسید ، داستان اوج گرفت.

-         چطور؟

-         اشکان واسه ی من فقط یه پیراهن مردونه چهارخونه آورد .همین که الان تنمه.(نگاهش کردم ، بد چیزی نبود ، با سلیقه ی من جور نبود ولی خب چیز بدی هم نبود ) ولی برای سمیرا : سه تا شال کشمیری در سه رنگ ، کلی بدلیجات هندی ، پابندهای هندی با نقشهای بودا و آیوردا و کوفت و زهرمار(میخندم بی اختیار ، آیوردا که اسم شخصیت نیست ، اسم یه روش سنتی درمانیه ، ولی خب خنده ی بیجایی بود ، چون کامران اخمهاش رفت توهم و ساکت شد، مجبور شدم بگم )

-         بابا گه خوردم خندیدم ! به آیوردا گفتن ات خندیدم.اشتباه گفتی خندیدم.شرمنده جون کامران.به قرآن تکرار نمیشه.

-         واقعا خجالت نمی کشی من دارم از درد زندگیم میگم و تو به یه کلمه ی اشتباه من میخندی؟ یعنی اینقدر این مکاتب و فرهنگ ها برات اهمیت دارن ؟ ساغر حق داشت ترک ات کنه. (یه لحظه چشمم سیاهی رفت ،کسی حق نداشت در ارتباط با اشتباهی که من در اونموقع مرتکب شدم و ساغر رو از دست دادم قضاوت کنه ، اونم منی که به اندازه ی تمام دنیا پشیمون هستم و این رو خیلی ها میدونن و تمام تلاشم رو دارم میکنم که بهش ثابت کنم پشیمونم و هیچکس نتونسته و نمی تونه جاش رو برام پر کنه و حالا این مرتیکه ی ملنگ داشت اینطوری میگفت ،بشدت عصبانی شدم، مشتم رو گره کردم و محکم کوبیدم تو سینه ی کامران ، نفس اش بند اومد ، بلند شدم که از جلوی چشمای گرد شده ی خانوم فروتن نسکافه به دست ، رد بشم و بزنم بیرون ، که کامران در حالیکه یه دستش روی قفسه ی سینه اش بود و نفس نفس میزد دوید دنبالم و تلاش کرد متوقفم کنه ولی قصد ایستادن نداشتم ، خط قرمز من با آدمها ساغر بود و احساس میکردم کامران از این خط رد شده ) در حالیکه ببخشید ببخشید های بریده بریده ای رو از دهنش بیرون مینداخت ، از روی ناچاری و بیشتر بیکسی بود که گفت:

-         تو رو جون همون ساغر وایستا ! بخدا منظوری نداشتم . تو رو جون ساغر وایسا ! من کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم و الان خیلی تنهام.(یاد تنهایی های خودم افتادم و اینکه منهم بعد از ساغر  هیچکس رو نداشتم ، پاهام شل شد و ایستادم ، برگشتم و نگاهش کردم ، پشیمونی رو تو عمق چشماش میخوندم  ، سرم رو پایین انداختم و برگشتم انتهای مغازه و نشستم سرجام)خانوم فروتن اینبار با ترس و احتیاط لیوان نسکافه ام رو گذاشت جلوم و یه بفرمایید کوچیک گفت و فرار کرد رفت سرجاش.کامران نفس اش که جا اومد ، یه جفت سیگار روشن کرد و یکی داد دستم و ادامه داد:

-         اینقدر برای سمیرا سوغاتی آورده بود که صدای خواهر اشکان هم در اومده بود و به شوخی میگفت هند رو بار زدی آوردی واسه سمیرا .

-         تو به سمیرا اعتراض نکردی؟

-         چرا کردم ولی گفت که چیکار میتونسته بکنه و آیا میشده که سوغاتی ها رو قبول نکنه؟(یه دودو تا چارتا با خودم کردم و دیدم که نه واقعا ، نمیشده .یعنی چیزی هم به فکرم نمیرسید. ساغر این موقع ها خوب راه حلهایی داشت. کاش بودش و یه راه حل میذاشت جلوی پای این بنده خدا، گفتم)

-         خب ! آخرش ؟

-         یادته که پنج ماهه قراره من و سمیرا بریم شمال و هی امروز و فردا میشد؟ یه روز سمیرا امتحان داشت ، یه روز حال باباش خوب نبود ، یه روز من کار داشتم و هی این مسافرت عقب میفتاد.

-         آره یادمه.خب ؟

-         هیچی دیگه ! به محض اینکه آقا اشکان پیشنهاد مسافرت شمال دادن ، ظرف پنج روز ، باور میکنی ، ظرف پنج روز همه چیز ردیف شد و ما قرار شد راهی شمال بشیم.

-         به به ! پس یه شمال هم رفتی این وسط..

-         نه ! من نرفتم. سمیرا با خاله اش اینا و اشکان رفت.(آخ از این حماقت بی حدو حصر کامران ، آخه کدوم آدم عاقلی گربه رو با گوشت تنها میذاره ).من لج کردم و موندم اصفهان و اونا رفتن.

-         واقعا اشتباه کردی.

-         یعنی سمیرا اشتباه نکرد که بدون همسرش رفت ؟

-         (دوباره اومدم بگم نتیجه ی ازدواج بدون عشق همینه ولی لبم رو گاز گرفتم که نگم) چرا اونم اشتباه کرده ولی اشتباه بزرگتر رو تو کردی که همسرت رو با این آدمها فرستادی مسافرت.چند روز موندن اونجا؟

-         ده یازده روزی شد...

-         ده یازده روز ؟ چه خبره بابا...

-         (ناگهان قیافه ی کامران اینجا باز شد و یه سایه شیطانی افتاد روی چشمهاش ) منهم بیکار ننشتم تو این مدت؟

-         مثلا چه غلطی کردی؟

-         یه آگهی دادم تو روزنامه و یه فروشنده خوشگل و تو دل برو ( اشاره میکنه به خانم فروتن که جلوی مغازه ایستاده و پشت اش به ماست ) استخدام کردم و کلی هم تا حالا باهاش حال کردم.

-         حال کردی؟ یعنی دقیقا چیکار کردی؟

-         هیچی ، کلی باهم میگیم میخندیم ، بهش گفتم فرم لباس پوشیدن اش رو جذاب کنه و آرایش های تووپ بکنه . ظهرها هم باهم این پشت می شینیم غذا میخوریم و میخوابیم..(میپرم وسط حرفش که )

-         یعنی س**ک*س میکنین؟

-         نه ! یکمی لباس هامون رو راحت میکنیم ، مثلا من پیراهن اصلی ام رو در میارم و اونهم مانتو و روسری اش رو و بعد از ناهار ، باهم یه سیگاری دود میکنیم و ..(بازم حرفش رو قطع میکنم)

-         خب ! ادامه نده ! فهمیدم چیکار میکنی! ولی واسه چی اینکار ها رو میکنی ؟ مثلا میکنی که چی بشه؟

-         چطور شد اون واسه خودش با آقا اشکان خوش باشه ولی من با سیما نه ؟

-         آهان اسمشون سیماست؟

-         بله ! سیما فروتن !

-         ببینم سمیرا هم همین کارها رو با اشکان میکنه یا فقط باهم از گذشته ها و بچه گیهاشون ، از اینکه تو این سالها کجا بودن و چیکارها کردن حرف میزدن ؟ سمیرا هم مثل سیما جون ات مانتو و روسری اش رو سبک میکنه و کنار اشکان دراز میکشه یا نه ، فقط ناهاری میخورن و بعد از ناهار یه چای میخورن و فقط حرف میزنن؟نهایت کاری که میکنن رد و بدل شدن چند تا نگاه عمیق بیشتر نیست که اونم جفتشون میدونن به جایی نمیرسه . ولی تو چی ؟تو همینطوری پیش بری چند وقت دیگه سیما جون ات رو باید برای خریدن لاتکس با طعم توت فرنگی بفرستی سر خیابون ...

(مستاصل نگاهم میکنه و میگه : )

-         ولی سمیرا نباید منو تنها میذاشت ، چه تو کوه صفه ، چه وقتی که رفت شمال...

-         الاغ ! تو نباید زن ات رو تنها میذاشتی.تو باید همراهش می بودی و شونه به شونه اش حرکت میکردی، حتی توی خاطرات قدیمی اشون هم شریک میشدی ، تو باید خودت رو به اشکان نشون میدادی .تو باید به اشکان و به بقیه نشون میدادی که درسته که مدرک تحصیلی ات و شرایط مالی ات فعلا از اشکان پایین تره ولی خودت اینقدر جربزه ات بیشتر بوده که بتونی سمیرا رو صاحب بشی. اتفاقا سمیرا احتیاج داشت به تو که با خالی نکردن میدون ، بتونه به اشکان پز بده و بگه ببین ! این مرد منه ! متکی به نفس و مطمئن به خودش.من با همچین آدمی ازدواج کردم که اگر منهم بخوام ازش فاصله بگیرم ، اون نمیذاره. تو اشتباه کردی که با گرم گرفتن با یکی مثل فروتن ، زن ات رو در حد اون پایین آوردی.میدونی تمام اینا بخاطر چیه ؟

-         (صدای کامران مثل این بود که از ته چاه داشت در میومد) بخاطر چی؟

-         بخاطر اینه که ازدواجی کردی که توش عشق نبوده...از اول توش بجای عشق یه علاقه ی ساده بوده و توفکر کردی در گذر زمان این علاقه به عشق تبدیل میشه ولی با این روش که تو داری میری جلو ، این علاقه ی ساده داره نفس های آخرش رو میکشه..

-         (یه دفعه صداش رو انداخت تو سرش که) ازدواج بدون عشق ؟ مگه خود تو هم..(با صدای خفه ای در حالیکه دندونهام رو بهم کلید کرده بودم  گفتم : خفه شو آشغال عوضی ...ببند اون دهن ات رو...میشنوه اون فروتن عوضی)...

کامران دیگه ادامه نداد..بعد از کشیدن یکی دو نخ سیگار ، گفت :

-         حالا بنظرت چیکار کنم؟

(کمی فکر کردم ، دلم نیومد که فروتن رو از نون خوردن بندازم ، گفتم ) اول از همه اینکه به فروتن میگی سرو لباسش برای محیط کار اصلا مناسب نیست و همینطور طرز برخوردش ، داستان ناهارها رو هم تعطیل کن ، بعدش هم برو سراغ سمیرا و همه جا پشت اش باش ، مثل تکیه گاهش باش...بهت قول میدم اشکان به محض اینکه ببینه مثل شیر اومدی جلو ، دست و پاش رو جمع میکنه...

راستی نمیدونی چرا بار اول که اومده بوده خواستگاری جواب رد بهش دادن؟

-         نه والله ! دلت میخواد ببینیش ؟ اگر میشد میومدی تو یکی از مهمونی هامون بد نبود . خیلی ادعاش میشه ، یکم پوزش رو میزدی ، دل من خنک میشد.(خنده ام میگیره ، واقعا برای از میدون به در کردنش نیازی به این کارها نیست ،گفتم)

-         اتفاقا من فکر میکنم که اگر تو جمع مورد تحقیر قرار بگیره ، ایجاد حس دلسوزی میکنه و سمیرا بهش نزدیک تر میشه ، در ضمن چون من یه جورایی دوست تو محسوب میشم ، همه میفهمن که قضیه از چه قراره ...البته دوست دارم بیام از نزدیک ببینمش...

-         پس فردا شب یه مهمونی به افتخار(این کلمه ی افتخار رو خیلی به مسخره ادا کرد) برگشتن آآآقا میدن ، تو هم که غریبه نیستی ، بیا...

-         بدون دعوت که نمیام...

-         مهمونی تو باغ بابای سمیراست ، من به سمیرا میگم که دعوتت کنه....

-         باشه ، خوبه....کامران ! کارهایی رو که گفتم بکن، حتما ! باشه؟

-         باشه ! چشم...راستی مهران !

-         جانم ؟

-         از ساغر خبری نشده؟

سرم رو تکون میدم...نمیدونم تکون دادن سرم بخاطر گفتن جواب منفی به کامرانه یا بخاطر افسوس خوردن خودمه ، شاید هم بخاطر هر دوش....

پی نوشت :

هوا داره سرد میشه و الان فصل سرماخوردگیهاست ، مواظب خودت باش نفس ...

پی نوشت دوم :

هوا داره سرد میشه و الان فصل سرماخوردگیهاست ، مواظب خودتون باشید دوستان...

این راهش نیست(1)

صبح که از خواب بیدار میشم ، کمی درد توی قفسه ی سینه ام احساس میکنم ، بنظرم میرسه که مربوط به بد خوابیدن ام باشه.اهمیتی نمی دهم ، روال هر روز صبح رو انجام میدهم و بعد از دوش ، اصلاح صورتم و خوردن صبحانه ، لباسم رو می پوشم و سوار ماشین میشم که برم به دفتر کارم. اولین سیگار صبح همیشه مزه ی دیگه ای میده . موبایلم زنگ میخوره و شماره ی کامران رو روی صفحه می بینم:

-         سلام کامران جان !

-         سلام ! چاکرم حاجی ! خوبی ؟ (این حاجی تکیه کلام بعضی از بچه های تهرونه که بقول خودشون به دوستان صمیمی اشون میگن و از اونجایی که کامران یک تهرانی دور از تهران تلقی میشه و در ضمن با من صمیمی هم هست ، افتخار شنیدن این لغت نصیب بنده شده )

-         قربون ات! تو خوبی؟ چه خبر؟ سمیرا چطوره ؟( سمیرا ، همسر کامرانه ، یکی از اون دخترهای زرنگ اصفهانی که بنظر من حسابی هوای زندگی و شوهرش رو داره و در مجموع ازش خوشم میاد ، چون همه چیزش متعادل بنظر میرسه)

-         چی بگم والله!؟! میخوام ببینمت.کجایی؟

-         چی رو چی بگی؟ میگم خودت خوبی ، خانم ات خوبه ، خب بگو خوبیم یا بگو نه خوب نیستیم.من تو راهم . دارم میرم دفتر.

-         میتونی یه سر بیای دم مغازه ی من؟

-         الان ؟

-         آره ! اگر کاری نداری البته.

-         موضوع مهمیه ؟

-         آره.

-         نگران شدم . خوبی خودت ؟ سمیرا خوبه؟ مامان ات اینا خوبن ؟

-         اونا خوبن. با سمیرا به مشکل برخوردیم.میشه بیای یه سر اینطرف.

-         باشه.دارم میام.

اولین دوربرگردون رو بصورت ناگهانی و همانند یه یابو می پیچم که با صدای بوق و احیانا فحش های چیز دار سایر راننده های عقبی بدرقه میشم و برمیرگردم به سمت بالای شهر. سمت جنوب شهر. اصفهان برعکس سایر شهرهای ایران ، بخش جنوبی اش از بخش شمالی اش بهتره . یعنی یه جورایی اعیان نشین تره. مغازه کامران ، حدودا نزدیک منزل ساغر ایناست. میدونم برسم به اون حول و حوش دلم دوباره میگیره و دلم دوباره براش پر میزنه ، دوباره یاد خاطرات قدیمی میفتم ولی چاره ای ندارم. کامران تقریبا تو این شهر غریبه و بخاطر سمیرا که حاضر نبود از خانواده اش جدا بشه ، از تهران بلند شد اومد اصفهان...رستاک داره تو پخش ماشین نعره میزنه :

کدوم گوری هستی

به دادم برس

تو آغوش کی بال و پر میزنی

به چشمای کی زل زدی بیشرف

بزن ، زندگی ام رو تبر میزنی

آهنگ رو عوض میکنم.حس خوبی بهش ندارم.ترجیح میدم چیز دیگه ای گوش بدم. از جلوی کوچه ی ساغر اینا که رد میشم ، تقریبا چشمام رو می بندم و پام رو  روی پدال گاز فشار میدم که زودتر رد بشم. دلم تنگ شده براش ولی خب ولی خودش نمی خواد ....از تحمیلی بودن متنفرم....کمی قفسه ی سینه ام درد میکنه ولی فکر میکنم اگر یکم نرمش کنم ، این گرفتگی عضلانی رفع بشه. میرسم نزدیک مغازه ی کامران و ماشین رو تو یه جای خوب پارک میکنم. کیف دستیم رو میگیرم دستم و راه میفتم سمت مغازه اش.

وقتی وارد مغازه اش میشم ، چیزی رو که می بینم باور نمی کنم: شیشه ی مغازه کثیف و پر از لکه ، کف مغازه خاک آلود و روی میز و کناره برخی دکورها هم خاک گرفته ،از همه ی اینا بدتر ، پشت میز کامران ، یه دختر حدودا بیست و دو سه ساله ، با آرایش خیلی غلیظ ، مانتوی خیلی تنگ ، ساپورت و یه تیکه پارچه به اندازه ی کف دست که رو سرش انداخته بود ، نشسته بود و بقدری جدی در حال جویدن آدامس اش بود که بنظرم رسید ، جویدن آدامس یکی از وظایف مسئولیتهای الهی ست که خداوند فقط برعهده ی ایشان گذاشته و این خانم هم نمیخواد ذره ای در ادای وظیفه کوتاهی کرده باشه. تقریبا رسیده بودم جلوی میز ، ولی هنوز کلامی از این خانوم نشنیده بودم ، عصبانی شدم ، دو تا گام بلند برداشتم و رسیدم جلوی میز ! مستقیم تو چشماش نگاه کردم و اون هم صاف و بدون یک کلمه حرف زل زد تو چشمام !! یعنی چه ؟ این چه فروشنده ایه ؟ اصلا این  فروشنده اس؟ چیکارس اینجا؟ چیکار داره؟ چرا نمیپرسه که من اینجا چیکار دارم؟ دوباره نگاهش کردم و در کمال تعجب ام اونهم همین کار رو کرد و تنها تفاوت امان در این بود که اون دهانش هم بصورت مورب به منظور ادای همان وظیفه ی خطیری که عرض کردم تکان میخورد.گفتم:

-         شما مثل اینکه منتظری من به عشق در نگاه اول اعتراف کنم ؟ هان ؟

-         چی ؟ جانم؟

-         خانوم محترم ! نباید بپرسی من کی ام ؟ چیکار دارم اینجا؟ واسه چی اومدم داخل؟ همینطوری باید بایستی و بر و بر منو نگاه کنی؟

-         اوه ! چه خبرته آقا ؟ چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ من همیشه منتظر میشم که خود مشتری بهم بگه چی میخواد. حالا هم منتظر موندم که شما بگی چیکار داری...

-         اون الاغی که اسمش کامرانه و فامیلش حقیقت دوست و احتمالا شما رو استخدام کرده ، چیزی در مورد مشتری مداری ، استقبال از مشتری و روابط عمومی بالا و اینجور مباحث به شما نگفته؟

-         درست حرف بزن آقا ! شما حق ندارین به من توهین کنین.

-         من به شما توهینی نکردم خانوم ! من به کارفرمای شما توهین کردم که البته اسمش توهین نبود ، بیان حقیقت بود. حالا هم خیلی ناراحتی ، میتونید تشریف ببرید. چیزی که زیاده فروشنده اس.

-         شما مگه چیکاره اید که منو اخراج کنید ؟ من رو آقای حقیقت....!! آهان ! فهمیدم ! شما برادر سمیرا هستید ، برادر خانومش.

-         اولا اشتباه حدس زدی پرفسور ، دوما شما چه نسبتی با کامران دارید که خانمش رو با اسم کوچیک صدا میکنید؟

-         هیچ نسبتی ! من آگهی استخدام ایشون رو دیدم و اومدم اینجا و ایشون منو پسندید و استخدام کرد !!

-  بسیار خب ! من ایشون رو که دیدم یه سری چیزا رو روشن میکنم ، الان هم جای شما اینجا نیست ، فروشنده ای مثلا ، باید بری پشت پیشخوان بایستید. بفرمایید خانوم.

.با دست بهش اشاره کردم که از جاش بلند شه و بره پشت پیشخوان مغازه ، جایی که فروشنده باید باشه ، بایسته ، وقتی جدیت ام رو دید ، جا خورد و با کمی غرولند از جاش بلند شد و رفت جایی که گفته بودم ایستاد و خودم نشستم پشت میز کامران. لپ تاپم رو باز کردم و شروع کردم کار کردن با لپ تاپم و منتظر کامران موندم. دخترک بعد از کمی این پا و اون پا کردن ، اومد جلو و با لحن کمی مهربون تر گفت چای میخورید براتون بیارم ؟

احتمالا جایگاه شغلی اش رو در خطر دیده بود ، چون با یه حساب ساده متوجه میشد که کسی که اینطوری راحت میاد در غیاب صاحب کارش میشینه پشت میزش ، اونم با اخلاقی که کامران داشت ، پس حتما باید نفوذ خوبی روی صاحب کارش داشته باشه. که البته نداشتم. کامران جونور یک دنده ای بود که نمونه اش کم پیدا میشد.

گفتم که چای میل ندارم و ازش پرسیدم کامران کجاست، جواب داد که رفته بانک و زود برمیگرده.دوباره سرم رو کردم تو لپ تاپم . نمی فهمیدم چرا کامران یه همچین فروشنده ای استخدام کرده ، اصلا کار کامران ، یه کار تقریبا مردونه اس و هشتاد نود درصد از مشتریهاش رو مردها تشکیل میدن. دلیلی برای جذب یه فروشنده دختر ، اونهم با این تیپ و قیافه نمی دیدم. چون این دختر علاوه بر اینکه معلوم بود نمی تونه کوچکترین کمکی به کامران در جابجایی کالاها داشته باشه ، مشخصا باعث بوجود اومدن بحث و دعوا تو خونه ی کامران میشد. با اون سمیرای حساسی که من میشناختم بعید بود استخدام این بنده خدا پروسه ی راحتی رو طی کرده باشه.

یه مشتری اومد داخل ، یه نگاهی به دخترک انداخت و مستقیم اومد سمت من که پشت میز در انتهای مغازه نشسته بودم. در مورد کالایی که میخواست اطلاعات کمی داشتم ، چون شغل کامران از رشته ی کاریم خیلی فاصله داشت و من تقریبا تخصصی توش نداشتم . به ناچار از دخترک کمک خواستم که با شنیدن جمله ی "خانم ! یه لحظه بیاید اینجا !" به سرعت خودش رو رسوند به انتهای مغازه. در کمال ناباوری بعد از چند دقیقه متوجه شدم که اطلاعات خودم از این خانم فروشنده بیشتر بود !!! واقعا استخدام این خانم برام سوال شده بود ...مشتری رو به هر شکلی بود راه انداختم و یه اس ام اس به کامران دادم  که من مغازه ات نشستم و منتظرتم. جواب داد که زود میام.به خانوم فروتن بگو ازت پذیرایی کنه تا من بیام.

برگشتم سمتی که خانوم فروتن ایستاده بود و فکورانه آدامس اش رو می جوید و از عابران گذری دلبری میکرد :

-         خانوم فروتن ! چند وقته شما مشغول به کار شدید اینجا ؟

-         ای وای ! شما اسم منو از کجا میدونید ؟

-         من خیلی چیزا رو میدونم خانوم ، فقط سوال بنده رو جواب بدید.

-         شما که خیلی چیزا رو میدونید ، پس چطوریه که این یکی رو نمی دونید ؟

عادت ندارم که از روی ظاهر کسی روش قضاوت کنم ولی به حسی که موقع دیدن آدمها بهم دست میده ، اعتماد فوق العاده ای دارم و مثل اینکه اینبار هم حسم اشتباه نکرده بود. آدمی که با من که بار اول بود می دیدش و تازه اینطور سرد باهاش برخورد کرده بود ، اینطوری لاس میزد ، وای به حال کسی که یه مدت با این خانوم بگذرونه یا تو روش بخنده ! اخم هام رو کشیدم تو هم :

-         شما عادت دارید هر سوال ساده ای رو اینقدر میپیچونید و جواب میدید؟ یه سوال پرسیدم ها ! چند وقته اینجا مشغول به کار شدید؟

-         من حدودا یک ماه و نیمه  که خدمت آقای حقیقت دوست هستم.

کله ام سوت کشید !! یک ماه و نیم ؟؟!! یعنی من یک ماه و نیمه که از کامران خبری نگرفتم و نمیدونستم که چیکار میکنه ؟

لعنتی ! اینقدر رفتم تو خودم که تا کسی نیاد جلوم بایسته ، امکان نداره ببینمش یا سراغش رو بگیرم. چرا اینطوری شدم ؟ یعنی به من هم میشه گفت رفیق؟ این پسر تو این شهر غریبه و منی که بارها و بارها بهش گفتم که هواشو دارم ، وقتی یک ماه و نیم سراغش رو نگرفته باشم ، وای به بقیه ... در حالیکه این افکار داره تو سرم وول میخورن ، به بیرون خیره شدم ، یه دفعه یه پژو 407 سفید از اون دست خیابون رد میشه و یه مرد میان سال رو پشت فرمون اش تشخیص میدم : نکنه ماشین بابای ساغر باشه ؟ چرا که نه ؟ خونه اشون که همین طرفه ، ماشین باباش هم پژو 407 سفیده ...یا نه سفید نیست ...چرا هست...نه نیست ...به مغزم فشار میارم ، چرا اینقدر تازگیها همه چیز از حافظه ام داره تند و تند میپره ؟ جایی خونده بودم که این یکی از علائم سکته مغزیه ....من و سکته مغزی ؟؟ تو این سن ؟ آره ! چرا که نه ؟ مگه شاهین نبود که پارسال یه دفعه پشت فرمون سکته کرد و کنترل ماشین از دستش در رفت و زد به تیر برق ، باباش تو مراسم ختم اش اینقدر تو بغلم گریه کرد که یه طرف پیراهنم کلا خیس شده بود...یاد پدر شاهین که میفتم ، بغض میکنم ، قفسه ی سینه ام درد میگیره ...نکنه سکته ی قلبی بکنم ؟ من و سکته قلبی ؟ تو این سن ؟ نه بابا ! منکه چیزیم نیست...نمیدونم چرا همیشه ما مرگ و تصادف و سکته و سرطان رو از خودمون و خانوادهامون دور می بینیم ...ابراهیم دوست و همکار خوبم ، قدش از من بلندتر بود و خیلی بیشتر از من میخندید و شاد بود ، یک سال و نیم پیش ، موقع بازدید از سازه ی یه پروژه ، یه دفعه دستش رو گذاشت رو قلبش و نفسش گرفت ، روی دو زانو نشست و سرش رو گذاشت رو خاک و ...دیگه بلند نشد....بعضی وقتها که دلم میگیره ، میرم سر مزارش....راستی من اگر سکته بکنم ساغر چیکار میکنه؟ فکر نکنم ککش هم بگزه . یعنی فکر کنم براش چندان مهم نباشه. شاید یه آخی بگه و بعدش برگرده سراغ آی پدش و اون بازی مورچه هاش . شاید همون آخی رو هم نگه و به ادامه بازیش بپردازه. بالاخره بازی مهمه بالاخره. اگر اون مورچه های چندش آور راهشون رو به اون یکی گوشه ی صفحه پیدا کنن ، ساغر می بازه !

تلاش میکنم از دست این افکار خلاص بشم ، سرم رو تکون میدم ، مثل کسی که بخواد چیزی رو از سرش بندازه بیرون و یه دفعه سنگینی یه جفت چشم رو حس میکنم ، خانم فروتن از اون جلوی مغازه داره نگاهم میکنه. نگاهش میکنم و دستهام رو به نشونه ی اینکه "چیه ؟ " از هم باز میکنم...جوابی نمیده ، شونه هاش رو بالا میندازه و برمیگرده سر کارش : جویدن آدامس ، دلبری از عابران پیاده ...

بعد از حدود بیست دقیقه ، سروکله ی کامران پیدا میشه ، که  از همون جلوی مغازه تند تند در حال عذرخواهی کردن بخاطر تاخیرشه ، حتی جواب سلام فروتن رو هم با حرکت سر میده و با گامهای بلند میاد طرف من....

ادامه دارد.....

هنوز دلم میخواهدت....

کنار همون دیوارهای قدیمی دارم راه میرم.دیوارهایی که از کودکی بهشون عادت کردم.ولی برام عجیبه ! چون جایی که یه زمانی درب حیاط یکی از همسایه های قدیمی و مشکوک کوچه امون بود و الان مغازه شده ، دوباره تبدیل شده بود به همون درب حیاط ! مشکوک از این نظر میگم که یادمه تو حیاط خونه اشون که هنوز موزاییک نشده بود و خاکی بود ، یه قایق موتوری کهنه ، به صورت وارونه افتاده بود. بچه های این همسایه امون هیچوقت اجازه نداشتن با ماها بازی کنن و بابای خونه هم همیشه با ماشینهای گرون قیمت میومد وارد خونه میشد. در عالم بچگی حساب میکردم که چرا باباشون با یکمی از پول این ماشینها ، کف حیاطشون رو موزاییک نمی کنه یا دیوارهای داخل خونه رو سنگ یا نما نمیکنه ؟؟ یا چرا با یه مقدار خیلی کم از پول ماشین هاشون یه دونه تیغ و یه کم خمیر ریش نمیخره که صورتش رو مثل بابام اصلاح کنه ؟؟ یا اصلا چرا همش یه دست کت و شلوار طوسی تیره با پیراهن مشکی تن اش میکنه ؟  در عالم بچگی به خودم میگفتم خب ! ماشین اش رو بفروشه ، یه پیکان بخره و با بقیه پولش تمام این کارها رو هم بکنه ! بماند که تا اومدم دست چپ و راستم رو از هم تشخیص بدم ، اونا از اون محله بلند شدن و مثل اینکه دود شدن رفتن هوا و دیگه پیداشون نشد !

حالا همون خونه با اینکه چند  سال پیش کوبونده بودنش زمین و یه چهار طبقه ازش درآورده بودن و  دقیقا جایی که ما با کنجکاوی می ایستادیم و از لای درختها داخل خونه رو دید میزدیم ، شده بود یه دهنه مغازه ، دوباره تبدیل شده بود به خونه ی قدیمی دوران کودکی !! اصلا کوچه امون هم همونطور شده بود. داشتم قدم میزدم به سمت همون خونه که خواهرم و شوهرخواهرم رو دیدم ، اومدن طرفم و سه تایی رفتیم تو زمین خالی کنار همون خونه قدیمی و نشستیم روی خاک ها. من یه جعبه ی چوبی قدیمی با رنگ تیره جلوم بود. مثل جعبه هایی که قبل ترها توش تلوزیون بود . ولی این یکی خیلی قشنگ تر بود. بنظر میرسید از چوب بلوط باشه ، خوب ساخته شده بود ، یه جلا دهنده ی خوب هم روش خورده بود ، هر چهار طرفش در داشت ! روی هر در هم منبت کاری شده بود . شوهر خواهرم کمی خودش رو جابجا کرد و پرسید :

-         مهران ! از ساغر چه خبر ؟

به جعبه اشاره کردم و گفتم :

-         این ساغره !

شوهرخواهرم حرفم رو تصحیح کرد و گفت:

-         منظورت اینه که این جعبه خاطرات ساغره !

-         آره دیگه ! برای من که با خاطراتش زندگی میکنم ، فعلا خاطراتش با خودش یکی شده !

-         میشه درش رو باز کنی ؟

-         آره ! نمی گفتی هم ، میخواستم همین کار رو بکنم . آخه دلم براش خیلی تنگ شده.(اینجا بود که بغض کردم)

درب اولی رو باز کردم ، یه بوی خوب از جعبه بیرون زد ، یادم افتاد که بوی عطرش این بود ، مدتها بود که بوی عطرش رو فراموش کرده بودم و هرچه به ذهنم فشار میاوردم ، فایده ای نداشت و حالا ناگهان ، چطوری یادم افتاده بود؟ (بغضم سنگین تر شده بود)...

چند تا پر رنگی (مثل پرهای یه مرغ مینا ) تو این قسمت جعبه بود. به پرها اشاره کردم و گفتم:

-         این لباس هاشه....

شوهر خواهرم مثل کسی که میخواد چیزی رو معامله کنه یا بخره ، سری تکون داد به نشونه ی تایید و گفت:

-         هوم ! خوبه !

خواهرم با اخم نگاهش کرد و گفت:

-         بگو ماشاالله ! آفرین ! هووم یعنی چه ؟

برای اینکه بحث بالا نگیره ، سریع در دوم رو باز کردم ، چند تا سکه کف اش افتاده بود، به سکه ها اشاره کردم و گفتم:

-         این پولهایی بود که برام خرج کرده بود.مثل وقتهایی که میرفتم کافه سیمون و اون حساب میکرد ، شکلاتها ، نوشابه ها ، کتاب و عطری که هنوز بهش دست نزدم....

شوهرخواهرم گفت :

-         ای زرنگ تیغ زن ! خوب دختر مردم رو چاپیدی !

-         نه نه ! اصلا اینجوری نبود ! اون وقتها من اصلا وضع مالی ام خوب نبود و خیلی درگیری مالی داشتم ! اون همیشه لطف میکرد و هوام رو داشت ...

-         آره دیگه ! پولداریهات مال یه آشغالی مثل الی بود ، به یه همچین دختری که رسیدی ، آقا ورشکست شده بود واسه من !

نفرت خواهرم از الی رو درک میکنم ولی علاقه اش به ساغر رو نه ! شاید بخاطر تعریفهای خودم بوده ، شاید یه حس زنانه کمکش میکرد ، شاید هم بخاطر رابطه ی عاطفی نزدیکی که با هم داشتیم ، میزان علاقه ام به ساغر در اون هم اثر کرده بود، نمیدونم کدومش بود، شاید هم همش بود....

با این حرف خواهرم ، ناگهان دلم خیلی براش تنگ شد ، دلم هواش رو کرد ولی...بازم بغض !!!

در سوم رو باز کردم ، پر بود از کاغذهای باریک باریک که روی هرکدوم هم نوشته هایی بود ، مثل کاغذهایی که ازتوی کاغذ خرد کن بیرون میان ، اینا هم همونطور بودن ! چند تا از باریکه های کاغذ رو برداشتم و به نوشته های روش دقت کردم ، در حالیکه میگرفتمش اون سمت شوهر خواهرم گفتم:

-         اینا هم یادداشتها و اس ام اس هایی بود که بینمون رد و بدل میشد ولی نمیدونم چرا اینقدر اینا....؟؟!!! (صبر کن ببینم ، اصلا اینجا کجا بود ، این جعبه چی بود ؟ ....لعنتی ! خواب هستم ! الان تو خواب هستم ، آخه چرا ؟

در حالیکه گریه میکردم و اشک میریختم ، به شوهرخواهرم که سرش رو با افسوس تکون میداد نگاه میکردم و ، دستم رو دراز کردم تا در آخر رو هم باز کنم که ..... از صدای هق هق خودم از خواب پریدم.تو اطاقم بودم و روی تخت همیشگی ...دو قطره اشکی که روی صورتم لیز خورده بود رو پاک کردم ، به ساعت موبایلم نگاه کردم ، ساعت 6:30 صبح بود ....بلند شدم ، دوش گرفتم و اصلاح کردم....هنوز تو فکر خوابم بودم و هنوز بغض داشتم.......واقعا شروع خوب و  استثنایی برای یک هفته ی پرکار بود !!!

پی نوشت :

مرا بشنو از دور ، دلم میخواهدت                                     هر روز با آواز ، دلم میخواندت

ده سال جای من ، کجاست؟

سلام بچه ها

کسی از صاحب وبلاگ ده سال جای من با لینک زیر ( البته لینک سابق ، چون الان مثل اینکه حذف وبلاگ کرده ) :

http://10yrs.persianblog.ir

خبری داره؟

پی نوشت : نسیم جان ! اگر اینجا رو میخونی حتما یه خبری از خودت بهم بده...نگرانم...

پارتنر ، اما به چه قیمتی ؟


روی صندلی چرمی دفترم ، جابجا میشه ، پای راستش رو میندازه روی پای چپش و بلافاصله شروع به حرکت دادنش میکنه.جایی خونده بودم که این حرکت نشان از بی قراری دارد . ولی چرا بی قراری ؟ حین خوردن نسکافه اش با دقت نگاهش میکنم : صورت خوب اصلاح شده اش ، لباسهای با دقت انتخاب شده و تمیزش در کنار بوی خوب ادکلن اش حکایت از با سلیقگی اش بود.

سیگاری روشن میکنم و پاکت سیگار را جلویش میگیرم ، سریعا یکی برمیدارد و با فندک جیبش روشن اش میکند : پس سیگاری حرفه ای ست !

ترجیح میدم خودش شروع کنه به حرف زدن ، پس سرم را با تکمیل سفارشها و و انجام کارهای روزمره گرم میکنم ، یه سیگار دیگه روشن میکنه و بازم فرو میره تو صندلیش و پاهاش و جابجا میکنه و دوباره تکونشون میده و .... یه دفعه میپرسه:

-         شما از کی سیگاری شدید؟ یعنی چه کسی باعث سیگاری شدن اتون شد ؟

براش توضیح میدم که شخص خاصی باعث سیگاری شدنم نشده و شرایط کاری سابقم که ملزم به بیدار موندن های متوالی در شبها بود ، میپره وسط حرفم:

-         یعنی هیچ دختری نبوده که سیگار کشیدن باهاش باعث لذتت بشه و این موضوع سبب بشه سیگاری بشی؟

-         نه ! یعنی چرا ! بوده ! ولی وقتی من به اون بنده خدا رسیدم  ، سیگار میکشیدم و ربطی به اون نداشت که بیشتر بکشم یا کمتر... میشه بپرسم منظورت چیه از این سوال ؟

-         آخه من سیگاری شدنم رو تقصیر الی میدونم.اون بود که اولین سیگار رو گذاشت لای انگشتهای من و ...(سرش  رو تکون میده )

-         راستش رو بخوای باید بگم که کار اشتباهی کرده ، چون سیگار اصلا تعارفی نیست و ..(بازم میپره وسط حرفم)

-         میخواست از باهم بودن لذت ببریم..

-         (سرم رو تکون میدم ، به نشانه ی اینکه نمی فهمم) یعنی چه ؟ یعنی اگر اون سیگار میکشید و تو نمی کشیدی از باهم بودن لذت نمی بردید؟

جوابی نداره..به سیگار کشیدنش دقت میکنم ، پکهای خیلی عمیق ، لرزش دستش و سیگارهای پشت سرهم ، حکایت از ماجرای دیگری داشت...تصمیم میگیرم بهش یه دستی بزنم... ازش میپرسم:

-         الی  غیر از سیگار چیزای دیگه هم میکشید...پس حتما تو مواد کشیدنش هم شریک شده بودی؟

-         تو از کجا میدونی ؟

-         (زده بودم به هدف !! ) اونش بمونه واسه بعد...باهم چی میکشیدین؟

-         اوایلش حش**یش ، ولی بعدش سنگین تر شد و رفتیم طرف قیت !!(شایدم غیط ، یا غیت یا قیط !! درست نمیدونم چطوری نوشته میشه )..

-         قیت چیه ؟

-         تر**یاک دیگه..مگه الی بهت نگفته بود ؟

-         چرا ...ولی دیگه نگفته بود تو خونه چی صداش میکنین..(یه لبخند تلخ میزنه )...

نمیدونم چرا ولی همیشه از حش**یش بدم میومده و بنظرم مخدر خیلی بی کلاسی میومده ، حالا تر**یاک رو یه جورایی میشه قبولش کرد ولی  حش**یش رو نه ! ...

میدونستم الی الان دیگه سیگار نمیکشه و حال و روزش خیلی بهتر از بهداد بود .... پس یعنی ..؟؟!! ازش میپرسم :

-         الان که الی ترک کرده همه چیز رو ، تو هم پاک شدی یا نه ؟

برمیگرده و صاف توی چشمام نگاه میکنه ، بغض و خشم و نفرت رو در کنار یه احساس نیاز به ترحم چطوری توی یه ذره مردمک چشم جمع کرده بود؟ نمی دونم !

-         درد من همین جاست ! من با الی آلوده شدم ، من آلوده ی الی شدم و بعدش الی پاک شد و من رو بخاطر همین آلودگیها کنار گذاشت...این درسته بنظرت ؟ این معرفته ؟ این عشقه ؟ واقعا اگر یکی رو دوست داشته باشی باید باهاش این کار رو بکنی؟

نمی دونستم چی جوابش رو بدم. در عوضی بودن الی شک نداشتم ولی در حماقت بهداد هم نباید شک کرد. آخه کدوم آدم عاقلی میاد خودش رو آلوده ی یکی مثل الی بکنه ؟ همینطور که تو ذهنم داشتم قضاوتش میکردم ، یه دفعه یاد شش سال پیش خودم افتادم که چطور داشتم آلوده ی یکی بدتر از الی میشدم ولی بموقع خودم رو کنار کشیدم.وقتی پای دل میاد وسط ، عقل رو خودمون خفه میکنیم و درست مثل کسی که یه چشم بند روی چشمش گذاشته و کورمال کورمال داره میره جلو ، حرکت میکنیم ، تازه بعدشم شکایت میکنیم که چرا خوردیم زمین ، چرا دست و پامون گرفت به میز و مبل و دیوار ...

-         حالا میخوای چیکار کنی ؟

-         نگار خیلی از شما تعریف کرد ! لطفا کمکم کنید...

-         نگار لطف داره ...دقیقا میخوای چیکار کنم برات؟

-         میخوام اول الی رو فراموش کنم و بعدشم این اعتیاد لعنتی رو بذارم کنار. اعتیادم باعث شده از کارهام عقب بیفتم . صبح ها تا دیروقت خوابم ، از نظر مالی دارم ضعیف میشم . از نظر بدنی و اعصاب هم همینطور. کمک شما بدون جبران نمی مونه. یه مبلغی مشخص کنید ..(ایندفعه منم که میپرم وسط حرفش ..چه کیفی داره !!)

-         من بابت کارهام پول نمیگیرم ...بیخود خودتو خسته نکن...من برای کارهایی که برات میکنم یه شرط دارم...اگر قبول کنی ، کمک ات میکنم...

-         چه شرطی؟

-         تو میخوای سه تا چیز رو ترک کنی ، مواد ، سیگار و الی ..درسته؟

-         آره..دقیقا...

-         برای ترک کردن این سه تا ، باید خودت با خودت به این نتیجه برسی که این سه تا واقعا دیگه جایی تو زندگی ات ندارن وگرنه من عصای موسی هم داشته باشم ، فایده ای نداره...لطفا زود جواب نده..خوب فکر کن ، هر وقت به این نتیجه رسیدی و بقول معروف سنگهات رو با خودت وا کندی ، بهم زنگ بزن تا بگم از کجا شروع کنیم...

تشکر کرد ، بلند شد و با لبخندی عمیق که حاکی از آسودگی خیالش بود ، دستش رو بطرف دراز کرد ،قول داد که زود فکرهاشو بکنه و بهم خبر بده.موقع رفتن ، بصورت ناگهانی چرخید طرفم و گفت :

-         یه سوال بپرسم ، راستش رو میگی؟

-         حتما..اگر نخوام جواب بدم ، خیلی راحت میگم که جواب نمیدم...

-         چرا این کارها رو میکنی؟ همین کمک به بقیه و وقت گذاشتن برای شنیدن حرفهای دیگران و ... کارهای دیگه ...چرا؟ بخاطر صوابشه ؟

-         صواب ؟ (میخندم ، تا حالا به این وجهه ی کارهام فکر نکرده بودم) نه !...برای صوابش نیست...ولی حقیقتش رو بگم نمیتونم بهت بگم...دلیلی داره ، اما غیر از صواب...

-         به کسی قول دادی ؟ مثلا قول دادی که کمک بقیه کنی؟

-         نه ! اصلا کسی توی زندگیم نیست الان که بخوام بهش همچین قولی بدهم..

-         نه الان ! مثلا سالهای قبل .مثلا یه عشق قدیمی...

-         نه ! عشق قدیمی من به تنها چیزی که فکر نمیکرد ، کمک به بقیه بود، شاید بهمین دلیل بود که بینمون فاصله افتاد و تمام شد و رفت...

-         پس چر...(دوباره پریدم وسط حرفش ...بی حساب شدیم !!)

-         تا صبح هم سوال بپرسی جواب نمیتونی بگیری بهداد جان... برو ...برو فکراتو بکن و اول توی دلت از این سه تا دل بکن  بعد بیا تا من از مغز و بدن ات بیرونشون کنم....

سوار ماشین شدنش را می دیدم و علامت سوالی که هنوز بالای سرش بود رو حس میکردم...نمی تونستم بهش بگم که چرا برای زندگی بقیه وقت میذارم ، نمی تونستم بهش بگم دلیل اصلی این کارم این است که یه زمانی یه آدم خیلی خیلی بزرگی بهم گفته که اگر میخوام که.....!!؟؟!!...

پی نوشت :

ممنون از تمام بچه هایی که زحمت کامنت گذاشتن کشیدن...لطف اتون باعث گرم شدن این قلب یخ زده ام شد...ممنون...

پی نوشت 2:

بعضی وقتها همنشینی با کسی یا کسانی یه لذت آنی و لحظه ای داره ولی بعدا پس دادن این لذتها درد داره...حواسم باشه، حواست باشه....بعضی ها فقط ما رو برای : تن هایمان، پولمان ، موقعیت امان ، خوشگلی امان ، خوش سک**سی امان و در نهایت فقط برای پر کردن لحظات تنهایی اشان میخواهند ، حالا که اونا اینطورین ، ماها اجازه ندیم.....

پی نوشت 3:

ای شعله به تن ، خواهر نمرود ، بگو                           دیوانه تر از من ، چه کسی بود ، بگو