بکر آفتاب....

بدان که ایستاده ام اکنون


با زخمی عمیق بر گونه ام


و  ردی از خون در مشت بسته ام


ارمغان غباری آلوده به عشق


به هوی


هوس


عطش


بدان که ایستاده ام هنوز


رب النوع زخم و جرح ام


که  هر بوسه ی هوسناک ات


بر جای جای جسم خسته ام


داغی درفش وار را


به مهمانی شیارها دعوت نشسته است


درس آموخته   ام اکنون


که محرم نیستم


در دیدن تصویری عریان گونه از او


اویی که دیر آمد اما


شیرین و


نفس گیر


درس آموخته   ام اکنون


که سزاوار نیستم


در شنیدن رویای شبانگاه عطش وارش


رویای او


اویی که دیر آمد اما


شیرین و


نفس گیر


درس آموخته   ام اکنون


که لایق نیستم


در داشتن ترکیبی دهگانه


برای وقت دلتنگی


وقت بیخبری از او


اویی که دیر آمد


اما شیرین 


و نفس گیر


چرا که او همچون آفتاب


تا ابد 


حکم است 


پاک بماند


و 


بکر


نگاه کن....

نگاه کن


چه ساده از قاب نگاهم


پاک میشوی


نگاه کن


چگونه سرسخت به کشتن تو


برخواسته ام


...

....


تو یا خودم؟

شب قدر....

گفتی شب قدر است


پس امشب


آرزو کردم لمس دستهایت را


حس  گرمای تن ات را


طعم گس لبهایت را


شاید پاییز امسال....





همزاد یا همراز ؟؟؟

من اما در زنان چیزی نمی یابم


گر آن همزاد را روزی نیابم 


ناگهان


خاموش...



احمد شاملو