توده...

ساده حذف میشوی


از ذهن هاشان


از رویاهاشان


از پستهاشان


از کامنت هاشان


فقط کافیست


ساده ترین حق ات را مطالبه کنی


چرا که عشق حق می آفریند


و هر حقی مطالبه ای در پی دارد...


و اکنون


بغضی تکراری بجای مانده 


از آدمهایی تکراری


از احساساتی تکراری


بدان که توده ای بوده ای


برای پرکردن تنهایی اشان


چشم از راه بدار


توده های دگر در جستجویش 


کنارت میزنند


توهم...

سوگند بر غرور شیطان


در سجده نکردنش بر انسان


سوگند بر غیرت کمانگیر


بر چکاچاک رقص شمشیر


سوگند بر سپید موی طریقت


بر تنهایی این خسته ترین ات


سوگند بر خون زخم دیروز


بر عمق درد جانکاه امروز


سوگند به آنچه "اعتماد " خوانی


شرط ورودم به حریم امن ات بدانی


سوگند بر هرچه بوده و هست


این حس ، توهمی بیش نبودست...



پی نوشت:


توی هر رابطه ای که هستید ، طرفتون هرکی که هست ، سنگ محک


بردارید و عیار رابطه اتون رو بسنجید 


نتیجه اش غافلگیرتان خواهد کرد...


درد نوشت:


بعضی وقتها واسه آدمها ، ارزشت خیلی پایین تر از...








چرا؟

بسان جنگجویی زخم برداشته


تکیه زده بر قبضه ی شمشیرم


ایستاده ام


فوج سواران چشم سرخ


سوار بر اسبان آتشین دم


سور مرگ مرا در آهنین قلبهاشان


به بزم نشسته اند


پیچک سرخ درد


در غبار خاک آلوده ی تنم


بالا میرود


تنها


چشمان خسته ام 


تو را میجوید که شاید


مرهمی باشی 


در این بزم خونین نوادگان شیطان


اما


.....


اجتماعی که سارقت بودند....

توی چشمت ، چقدر آدمها 


داس ها را به باغ من زده اند


سیب بکری برای خوردن نیست


تا ته باغ را دهن زده اند


در سرت ،دزدهای دریایی


نقشه ام را دوباره دزیدند


اجتماعی که سارقت بودند


از تو غیر از بدن نمی دیدند


از تو غیر از بدن نمی خواهند


کرمهایی که موریانه شدند


عده ای هم که مثل من بودند


ساکنان مریضخانه شدند

**

علی آذر





سرمست...

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش


مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش


گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو


آن کس که مست گردد خود این بود نشانش


چشمش بلای مستان ما را از او مترسان


من مستم و نترسم از چوب شحنگانش