یه شعر قدیمی...

بعضی وقتها یه دفعه یه شعر یا یه ترانه تو مغز آدم  جرقه میزنه، 


میبرتت به یه دوران از زندگیت...چند روزه  این


شعر قدیمی رو زمزمه میکنم:


من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب ، 


که به صد عشق و هوس می ارزید


آنچنان آلودست........(بگذریم)


که همه زندگیم می لرزد.....

پاییز اصفهان

بی تو با بدن لخت درختان چه کنم


با غم انگیزترین حالت اصفهان چه کنم.....


ص.ب.ر

صبر کن 

گاهی معجزه میکند

تنهایی هایتان را پیش فروش نکنید

فصل اش که برسد به قیمت میخرند.....

چیزهای از یاد رفته(دوم)

تو این تنهایی لعنتی خیلی چیزها یادم میفته ، که زمانی داشتمش و الان ندارمش: