-
003: چیزی زدی ؟
دوشنبه 22 دی 1393 10:48
وقتی پشت چراغ قرمز ، یه نگاه آشنا میبینی ، نه الزاما که صاحب نگاه آشنا باشه ، نه ! فقط جنس نگاه آشناست و بعدش چشمات رو برمیگردونی و خیره میشی به خط کشی سفید پهن عابر پیاده ، مثل مسخ شده ها ، بدنت شل میشه، نگاهت خمار میشه ، اونوقت با صدای بغل دستیت از جات میپری که : - چراغ سبز شد ها ! راه بیفت دیگه... وقتی تو یه حالت...
-
002 : گرگها رو بهم میخوابند...
پنجشنبه 27 آذر 1393 16:20
زن : کجایی الان ؟ مرد : دفترم... زن : چیکار میکنی؟ مرد: مشغول کار هستم دیگه... زن : منشی ات رفته خونه؟ مرد : اونکه یه ساعت پیش رفت... زن : امشبم دیر میای؟ مرد : آره...تا ساعت ده مشغولم... زن : وقتی خواستی راه بیفتی از دفتر ، یه اس بده ، میخوام غذات رو گرم کنم... مرد : مرسی... باشه... ** مرد گوشی رو گذاشت. بازوی برهنه...
-
001
سهشنبه 25 آذر 1393 12:11
داعش داره واسه خودش هر غلطی میخواد میکنه و ما ایستاده ایم و نوچ نوچ کنان داریم نگاه میکنیم ، نهایتش هم یه پک عمیق به سیگارمونه .... وزیر دولت کانادا یه تقدیر نامه میده به داداش مرتضی پاشایی و ما با دهان باز ، بازهم ایستاده ایم و نگاه میکنیم ، نهایتش هم یه هورت کشیدن از فنجون کافی میکس ساخت مالزی یا چین یا افعانستان یا...
-
یه خاطره....
چهارشنبه 21 آبان 1393 18:08
کیف دستی چرم رو باز میکنم و یه بار دیگه مدارک ، پول و سایر چیزها رو کنترل میکنم ، کوله ام رو میندازم رو دوشم و به رها کمک میکنم تا پلاستیک خرید هایی رو که برای خونه ی لاله انجام دادیم، از روی صندلی عقب آزرای مشکی اش برداره....از رانندگی با این ماشین واقعا لذت بردم ، از اصفهان که با رها راه افتادیم به سمت تهران ، تمام...
-
خیلی راحت ، خیلی ساکت....
دوشنبه 19 آبان 1393 12:57
عقب عقب از تو پارکینگ میاد بیرون ، ماشین سرده و هنوز گرم نشده ولی با توجه به مهارتش تو رانندگی ، ماشین رو روشن نگه میداره ، میاد تا وسط کوچه ، دکمه ی ریموت رو میزنه ... کوچه ی خیس و درختای بارون خورده رو آروم رد میکنه ، یه نگاهی به تیرچراغ برق محبوبش انداخت، تنها موجودی(موجود ؟؟!! چه اسم غریبی) که نصفه شبهای بارونی و...
-
پاسخ به یک کامنت.....
شنبه 17 آبان 1393 13:38
تصمیم گرفتم به یکی از کامنتهایی که برای پست قبلی توسط دوست خوبم "نرگس" برام گذاشته شده بود، در قالب یه پست پاسخ بدم، متن کامنت این بود: سلام. تو رو خدا این جوری حرف نزنید. یه یا علی بگید و دستتون را به زانوتون بگیرد و پاشین. (اینو مطمئن باشید که تو زندگی همه ماها از این اتفاقای ناگوار بوده که هممون فکر می...
-
لا طا ئلات
پنجشنبه 15 آبان 1393 12:18
دستهام رو فرو میکینم تو جیب کاپشن چرمم ، هوای سرد رو بو میکشم ، نمی دونم بوی سرمای هوا و پاییز خیس خورده ی اصفهانه یا بوی ادکلن قاطی شده با چرم خوب کاپشن یا شایدم هر دوی اینها ، بالاخره هرچی هست منو میبره به چند سال پیش ، چند سال پیش نزدیک ، چند سال پیش دور (بقول دکتر ایوانکی) ، به اون موقع هایی که خیلی سالم تر از...
-
لا طا ئلات
پنجشنبه 15 آبان 1393 12:00
دستهام رو فرو میکینم تو جیب کاپشن چرمم ، هوای سرد رو بو میکشم ، نمی دونم بوی سرمای هوا و پاییز خیس خورده ی اصفهانه یا بوی ادکلن قاطی شده با چرم خوب کاپشن یا شایدم هر دوی اینها ، بالاخره هرچی هست منو میبره به چند سال پیش ، چند سال پیش نزدیک ، چند سال پیش دور (بقول دکتر ایوانکی) ، به اون موقع هایی که خیلی سالم تر از...
-
اسباب کشی...
یکشنبه 11 آبان 1393 12:44
قصد اسباب کشی دارم....منتظر اون اتفاق خوبه هستم....احساس میکنم اینجا داره مشکل دار میشه.... پی نوشت : آدرس جدید رو وقتی ساخته شد به برخی از دوستان میدم.... بعضی ها فقط بلدن قضاوتت کنن ، بدون اینکه یکم فکر کنن اگر خودشون تو اون شرایط بودن ، چیکار میکردن؟ پی نوشت (2): کسی که واقعا عاشق باشه منتظر لحظه ی برگشت باقی می...
-
نکته همین بود احمق !
شنبه 10 آبان 1393 13:11
دارم همون اتوبان همیشگی رو تو بارون بالا و پایین میرم ، مه ، بارون و یه گلچین از آهنگهایی که اون موقع ها گوش میدادم ، تقریبا مثل یه مخدر قوی عمل میکنه و منو پرواز میده به اون روزا...به اندازه ی همین ابرایی که اصفهان رو گرفتن زیر رگبار ، بغض دارم و گهگاهی می بارم ...آرام و بیصدا ، بدون داد و جیغ و عربده و ادای کلمه ی...
-
این راهش نیست (دوم )
پنجشنبه 8 آبان 1393 17:40
- جریان چیه کامران ؟ این کیه آوردی ؟ با سمیرا به مشکلی برخوردین؟ سمیرا چطوری اجازه داد این بیاد اینجا؟ کامران یه صندلی جلو میکشه و خودش رو کاملا به من نزدیک میکنه ، احساس میکنم دلش میخواد صداش رو کسی نشنونه ، و البته بخصوص خانوم فروتن ، شروع میکنه: - اشکان رو یادته؟ (وقتی قیافه ی متفکر من رو می بینه ، ادامه میده )...
-
این راهش نیست(1)
دوشنبه 5 آبان 1393 17:53
صبح که از خواب بیدار میشم ، کمی درد توی قفسه ی سینه ام احساس میکنم ، بنظرم میرسه که مربوط به بد خوابیدن ام باشه.اهمیتی نمی دهم ، روال هر روز صبح رو انجام میدهم و بعد از دوش ، اصلاح صورتم و خوردن صبحانه ، لباسم رو می پوشم و سوار ماشین میشم که برم به دفتر کارم. اولین سیگار صبح همیشه مزه ی دیگه ای میده . موبایلم زنگ...
-
هنوز دلم میخواهدت....
شنبه 3 آبان 1393 16:13
کنار همون دیوارهای قدیمی دارم راه میرم.دیوارهایی که از کودکی بهشون عادت کردم.ولی برام عجیبه ! چون جایی که یه زمانی درب حیاط یکی از همسایه های قدیمی و مشکوک کوچه امون بود و الان مغازه شده ، دوباره تبدیل شده بود به همون درب حیاط ! مشکوک از این نظر میگم که یادمه تو حیاط خونه اشون که هنوز موزاییک نشده بود و خاکی بود ، یه...
-
ده سال جای من ، کجاست؟
چهارشنبه 9 مهر 1393 17:47
سلام بچه ها کسی از صاحب وبلاگ ده سال جای من با لینک زیر ( البته لینک سابق ، چون الان مثل اینکه حذف وبلاگ کرده ) : http://10yrs.persianblog.ir خبری داره؟ پی نوشت : نسیم جان ! اگر اینجا رو میخونی حتما یه خبری از خودت بهم بده...نگرانم...
-
پارتنر ، اما به چه قیمتی ؟
سهشنبه 1 مهر 1393 14:43
روی صندلی چرمی دفترم ، جابجا میشه ، پای راستش رو میندازه روی پای چپش و بلافاصله شروع به حرکت دادنش میکنه.جایی خونده بودم که این حرکت نشان از بی قراری دارد . ولی چرا بی قراری ؟ حین خوردن نسکافه اش با دقت نگاهش میکنم : صورت خوب اصلاح شده اش ، لباسهای با دقت انتخاب شده و تمیزش در کنار بوی خوب ادکلن اش حکایت از با سلیقگی...
-
زنده ای تو اصلا ؟؟؟!!!
چهارشنبه 26 شهریور 1393 17:44
دقیقا یکماهه که هیچ خبری از من تو این وبلاگ خراب شده نیست ! امروز که بعد از سه هفته غیبت (به دلیل بیماری و یه سری مشکلات حاد دیگه ) تونستم بیام اینجا ، قبل از اینکه وبم رو باز کنم ، پیش خودم فکر میکردم (با ساده لوحی هرچه تمامتر البته !!) که وای چقدر کامنت خواهم داشت که:کجایی ؟ نگران شدم ...زنده ای ؟ اتفاقی افتاده ؟ یه...
-
خاک تو سرت با این زن گرفتنت ....
یکشنبه 26 مرداد 1393 15:55
حدود یک هفته اس که یه کتاب در مورد ذن و مفهوم اون رو دست گرفته و تو اوقات فراغتش مطالعه اش رو تدریجی ادامه میده. گرچه که چیز زیادی از مطالب سنگین کتاب نمی فهمه ولی حس خوبی نسبت به خوندنش داره.حالا یا این حس مربوط به خود ذن هست یا اینکه فکر زمانی رو میکنه که کتاب رو تموم کرده و یه جایی جلوی چند نفر صحبت ذن میشه و اون...
-
آخه به تو چه ؟
پنجشنبه 23 مرداد 1393 11:23
- من از قاشق دهنی حامد نمیخورم...میرم یه قاشق دیگه میارم... همین دو کلمه حرف نازنین کافی بود که مامان حامد رنگ و وارنگ بشه...وقتی نازنین برگشت سر سفره ، ازش پرسید: - مامان ! نازنین جان ! مگه شما با حامد زن و شوهر نیستین ؟ - بله که هستیم مامان جان... - خب ! چرا از قاشق حامد استفاده نکردی؟ - وا مامان !! چه ربطی داره ؟...
-
نگفتم ات...؟
چهارشنبه 22 مرداد 1393 12:58
مچاله شده روی صندلی ، یه دستمال تو دست راستش که داره فین فین هاش رو جمع میکنه و با دست چپش ، ناشیانه تلاش میکنه که درپوش لیوان چینی مخصوص چای سبزی رو که براش دم کردم ، برداره ...میرم کمکش و درپوش رو برمیدارم میذارم رومیز ، تفاله گیر رو خوب تکون میدم و میذارم توی در، با یه قاشق کمی محتویات لیوان رو هم میزنم و میدم دستش...
-
کار، کار انگلیس هاست....
شنبه 18 مرداد 1393 13:44
انگلیسیها میگویند در مواجهه با سایر آدمها باید : فکری شیطانی در سر ، چماقی میخ دار پنهان در پشت و لبخندی احمقانه و دوستانه بر صورت داشته باشید. راستی این مملکت خیلی وقت است که انگلیسی زده شده است.نه فقط سیستم زندگی امان بلکه افکار و اعمالمان هم انگیسی ست. برای رسیدن به اهدافمان شعار "هدف ، وسیله را توجیه میکند...
-
چرا؟
پنجشنبه 16 مرداد 1393 16:25
-
نژادستیزیسم....
سهشنبه 14 مرداد 1393 13:14
دونه ی درشت عرقی رو که داره از ابروم میره تو چشمم رو با پشت دستم پاک میکنم ، خسته شدم ولی نتیجه ی کار رضایت بخشه ، طرحی که از سنگها درست کردم رو دوست دارم ، احساس میکنم تمام حسم رو روی این سنگها خالی کردم ، چند جفت چشم منتظر رو روی خودم و کار حس میکنم. اندازه ها رو با متر کمری ام چک میکنم ، تغییرات کوچکی میدم و از طرح...
-
هجدهم......
یکشنبه 12 مرداد 1393 19:52
دموکراتم وقتی در کافه ی کوچکی رو در روی هم نشسته باشیم لیبرالم حتی وقتی شک ندارم داری برای به دام انداختنم دانه می پاشی سکولارم وقتی از بودنت مطمئن نیستم به چپ می زنم اگر راستش را نگفته باشی طالبانم اگر از تمام دنیا سهم من نباشی متن قشنگی که در بالا نوشته شد توسط یکی از دوستان تازه ام در یاهو بدستم رسید و خواستار...
-
خاکسپاری....
شنبه 11 مرداد 1393 12:35
دارم همون اتوبان آشنای همیشگی رو بالا پایین میکنم ، اینجا رو دوست دارم ، نه بخاطر اینکه چراغ قرمز نداره یا یه زمانی میرفتم دنبال ساغر و توش می تابیدیم ...از اون آدمهایی هم نیستم که عادت دارن تا یه جای خلوت دیدن ، فرمون رو بسپارن به خدا و برن تو لب و لوچه ی بغل دستیشون ...اینجا رو دوست دارم چون میتونم توش هرچقدر دلم...
-
این دو نفر....
دوشنبه 30 تیر 1393 18:39
ایستاده ام وسط در ...وسط در، یعنی جایی که نه بیرون مغازه محسوب میشه و نه داخل.یعنی جایی که..جایی که...یعنی همون وسط در دیگه...هیکل درشتش رو از پش میزش تشخیص میدم.چون نور از پشت سر من می تابه (و شدید هم میتابه) احتمالا اون صورت منو ندیده بخصوص که سرش هم پایین بوده روی یه روزنامه ی ورزشی. از این روزنامه های زرد که تو هر...
-
عنوانش فقط تویی....
دوشنبه 23 تیر 1393 20:24
ساعت سه ظهر ، دوشنبه ... گرما سگ کش شده. نفس ات بیرون نمیاد. حتی با اینکه کولر روی دور تند داره جون میکنه. اصفهان آمادگی برای هوای نیمه شرجی نداره. بیشتر کولرها برای گرمای خشک و نسبتا ضعیف نصب شدن.نه واسه این جهنمی که تازه ماه اولش رو هم تموم نکردیم. .. برای بار صدم از صبح تا حالا گوشیم رو چک میکنم که مبادا اس ام اس ی...
-
امروز، این ساعت ، این لحظه....
یکشنبه 22 تیر 1393 19:06
رفته بودم برای طراحی یکی از کارهای محوله و وقتی برگشتم دفتر و وبم رو چک کردم دیدم، ساغرم پیغام گذاشته و شماره ی جدیدش رو برام گذاشته ، با وا**یب**ر کانکت شدم و خدایا !!! عکس خوشگلش رو(مثل همیشه) دیدم...بغضم نمیذاشت بتونم حرف بزنم و بهش زنگ بزنم ، جدای از این مسئله ، این فروشگاه های فضول اطراف کم نیستن و هربار رد میشن...
-
حسش نیست...
یکشنبه 22 تیر 1393 11:59
دو سه تا سفارش دارم که باید کارهاش رو سروسامون بدم ولی تا ساغر زنگ نزنه ، حسش نیست .. یه سری کار شخصی دارم که باید بصورت روزانه انجام بدم ولی امروز تا ساغر تماس نگیره ، حسش نیست ... دو تا کار طراحی دکوراسیون داخلی دارم که طرف خونه اش سپرده بهم از دیروز تا حالا ، ولی تا ساغر.... حسش نیست .. *** پی نوشت : همیشه کار دنیا...
-
بچه ها یه خبر خوب ....
یکشنبه 22 تیر 1393 10:48
به محض اینکه جاگیر شدیم تو ماشین و شروع به حرکت کردیم گفتم : - بچه ها یه خبر خوب دارم... - چی ؟ - ساغر پیغام گذاشته برام و شماره ی موبایلم رو خواسته.میخواد بهم زنگ بزنه... هر دو تا خواهرام کلی خوشحال شدن و بخصوص بزرگه که خنده های جانانه ای سر میداد...بهم تبریک گفتن...فکر کنم اونا هم مثل من منتظر تماسش هستن..
-
هنوز خبری نشده...
شنبه 21 تیر 1393 16:32
دوستان خوبم...هنوز تماسی باهام نگرفته..لطفا سوال نکنید....مطمئن باشید تماس گرفت بهتون خبر میدم و اگر اجازه داد ، با جزئیاتش براتون مینویسم...فعلا که سه بار توی وبلاگش برای پیام خصوصی گذاشتم و شماره ی اصلیم رو براش گذاشتم...منتظرشم....فکر کردن به صداش بند بند وجودم رو میلرزونه ، تو این لحظه برای یکی مثل من ، فکر کردن...